echo "\n"; ?>
روز اول
شمعدانی گیاهی است که پایش آب هم ندهید طوری نمیشود. باز برمیگردد خانه و روزگار اصل خویش میجوید. دال بده ساقیا.
ولی نهایتاً معلوم آدم میشود خیلی این رفتن و آمدن تغییر خاصی ایجاد نمیکند در بک سری مسایل جزئی ولی شاید اساسی. مهم به قول رفیقمان «شدن» است و شدن ما قبل از این حرفهای رفت و آمد بود. نتیجهاش هم همین میشود که وسط میهمانی میروی با همبازی و تنها دوست کودکیات یک شمسالعمارهی مدرنی را تعمیر کنی و وسط قیر آوردن و قیف گرفتن، عرض دو ثانیه تمام بچگیتان بیاید جلوی چشمت و ببینی از شدن که کار گذشته باشد، فاصله و سالها و غیره کارهای نیستند. کارهای هم باشند غلط کردهاند تا اطلاع ثانوی.
آمدهام تبریز و گمانم مدتی اینجا و بعد یحتمل آنجای این خاک بلند.
روز دوم
دراز کشیدم و به صدای کلاغها گوش میکنم. طول میکشد تا یادم بیافتد که آن طرف اطلس کلاغ نداریم اطرافمان و چرا غار غار این همه برایم جزیی از خانه است. مادر یک کلاغ لال داشت تا همین اواخر، صدای کلاغ لال فرق میکند، خفهتر است. از صدایش میشناختش و میگفت کلاغم همین اطراف است. گوش دقیق کردم وصدای آن لال را در هیاهو تشخیص ندادم. صبح باید از مادر بپرسم کلاغ لالش چه شد.
روز سوم
به سپیدی موها چشم میدوزم، به چینهای یادگار سالها خندیدن، به هفده گربه و بچه گربه که زیر و روی همهی بخاریهای کارگاه را قرق کردند، به پلههای پیچ در پیچ درمانگاه که جز پیری و رنج ندیدهاند، به خیابانهای نو با باطنهای کهنه، به جزئیاتی که زمان تغییر داده است و باقی که همان است که بود، به دنیایی که هم به پیش میرود هم به پس و هم درجا میزند، به همه این آینهها خیره میشوم بلکه بدانم بر من چه گذشته است.
روز چهارم
خاطرت هست آن راهب بودایی که به مجنونی گفت گودالی بزرگ را از آب رودخانه فقط باکاسهای پر کند؟ دیدی که مجنون آخر کار چه آهستگی را لمس کرد؟ چه هر جیرجیرکی را میشنید؟ شاید همین لازمشان باشد، که ابروهای در هم رفتهی این مردمان از هم باز گردند و غرولندهای بیوقفهشان به فرجام رسند.
روز پنجم
از در بدر آمدیم. گفتیم حال چیست؟ گفتند گاه خورش است. گفتیم چه خورشی؟ گفتند انار دانه دانه است و هندوانهی درون سرخ، کشک بادمجان پر ملات است و رشته پلویی با مرغ نهان و آشکار و کوکویی سبزیسرشت و سالادهای فراوان از سبز تا الویه. گفتیم انارش ساوه است و یا بادمجاناش بم؟ گفتند هیچ، ولی رشتهاش از بوشهر است و قطاباش از شیراز و قرابیهاش از تبریز. گفتیم شراباش از کجاست؟ داریوش از آن سوی مجلس نعره برآورد که آن خط سوم منم. پس در چنین فرخنده شبی پر اطناب، بخورید و بیاشامید که برآمدن آفتاب را ضامنی نیست، دم دریابید. پس یافتیم.
روز ششم
حرف از شدن بود. گمانم نگارنده را دور برمیدارد گهگاه و فراموشش میشود شدن مراتب دارد. مرتبهای هست که به گمانم افتادن باشد بیشتر تا شدن. افتادنی از جنس دوزاری و حتی همان هبوط الکی. این هبوط هر چه که نخواهد، همسنگر را میخواهد، وگرنه همان خاکریز اول زرت آدمی قمصور میشود. کلا سقوط و هبوط باید دستجمعی باشد که سالها بعد از آن دوران طلایی بشود در غذاخانهای هشالهفت یاد دوران کرد، بی آنکه کسی حرفی از آن دوران بزند.
روز هفتم
رفتم سر کلاس دو رفیق نشستم، دو دانشگاه مختلف، دو رشته متفاوت. عجب عیشی بود دیدن همصحبت سابق و همکلاسی سابق در قامت استادی و عجب ردای استادی به قامتشان دوخته شده بود. با لبخندی تا بناگوش باز، حتی از یکیشان سوال هم کردم. بحث آن دیگری پیچیده بود و ذهن من هم زنگزده. دست آخر همکلاسی گفت جدیدالورودهای امسال، همان سال به دنیا آمدهاند که ما وارد دانشگاه شدیم. تعجب کردم و فکر کردم شاید باید دست از تعجب کردن بردارم. گذشت زمان که تعجبی ندارد، عین جریان رودخانه است. فقط هست. تعجب هم ندارد.
روز هشتم
بر غم هم نمیگریستیم. امروز هم نمیگرییم. تو گویی که درد واقعهای تک نفره است.
روز نهم
نقش کاشیهای رنگین دیوارها را تازه کنید دل بربایند، آینهکاریها را جلا دهید جانشان بدرخشند، ارسیها را گرد بگیرید آفتاب عصر اریب بر فرشهای کاخ آرام بگیرد، حوضها را لبریز کنید باغ گلستان شود، درهای خاتمکاری را گرد بگیرید جلوه کنند، تخت مرمر را دستی کشید شکوهاش را باز باید، خلوتگاه را جارو زنید روح وکیل شاد شود. آخر میهمانان چو هر روز از راه خواهند رسید که میراث گمگشته خود را بازیابند و سری به حیرت و افسوس تکان دهند که پس جز شرم، تاریخ روایات دیگری نیز در آستین داشته است.
روز دهم
یار ما که کلاً در کار بودن و شدن است امروز - نه چندان پر بیراه - میگفت که هر واقعهای باید ظرف مکانی متناسبی داشته باشد. نمیشود یک خداحافظی سوزناک کنار سطل زبالهی عظیم شهرداری باشد. یا آدم عشق زندگیاش را برای بار اول و آخر در خیابانی بینام ببیند؛ چنین واقعهای باید دستکم در میهمانیای رسمی با رنگ غالب سبز یشمی رخ دهد. البته که گهگاه واقعه لنگ مکان و زمان و ما و شما نیست.
روز یازدهم
از عصر که شنیدیم واو از چه پلهای زندگی گذر کرده است بیخبر و بیصدا، بحث کردیم که رفاقت پس به چه است اگر در سختی و خوشی خبر از هم نداشته باشیم. مگر قرار نبود بگوییم لعنت به فاصله و پای هر «یادوارهی حضور» چنان بنشینیم که انگار از آخرین یادواره نه چند سال که فقط چند روز گذشته است. پس کجا رفت آرمانهای ما، چه شد عهد ما. پیرمرد سمج ساعتها و تا شب حرف زد تا بالاخره حرفش را فهماند. که رفاقت به تجربهی زیسته است، با هم زیسته. باقی جزئیات و فرعیات.
آلما هم اسم دلنشینی است.
روز دوازدهم
ده سال فاصلهی مناسبی است. نه آنقدر بلند است که افسار امور از دست در برود، نه آنقدر کوتاه که تغییر قابل توجهای رخ نداده باشد. برای هر گونه بازگشت ده سال توصیه میگردد.
در ضمن کاشف به عمل آمد شوریده ماهیای است به درازای عشق و به پهنای آرزو.
روز سیزدهم
صد دوست، صد همصحبت، صد آینهی شکسته، صد تصویر ناهمخوان از این خاک بلند.
هزارتوی این خاک چنان تودرتوست که هر چه بنگری و بشنوی، باز معلومت نشود.
روز چهاردهم
حوالی تفت، در خانهی نار، نرسیده به کرسیمان در سرداب خانه، به محمد رشتی و احسان اهوازی و تینای یزدی، بی حتی یک قطره عرق سرمست، جان میکنم بگویم وقتی کاهگل میبینم بر من چه میگذرد. نمیشود. به خنده نیمه شب را میگذرانیم.
روز پانزدهم
پانزده سال سفر میطلبد تا دستگیرت شود آنچه از سفر بعد سالها برایت میکند نه پرچانگیهای راهنماست و نه منارهی فلان و نه غذای بهمان. فقط ضربآهنگ سفر، صداها، شور و حیرت.
روز شانزدهم
یزد و تفت آهسته بودند. شهری نرفته بودیم که این طور آرامش در خیابانهایش جاری باشد. همهجا آرام، نه بوقی، نه فریادی، نه حتی ترافیک چندانی. نه ساختمانهای بلندی با هیبتهای عظیم و چشم آزار، نه میدانهای عریض سرگیجهآور. ظهر تا عصر بازار میبندد و تو میمانی و کوچه پس کوچههای خلوت پشت مسجد جامع. بعد از مدتها گشتن پی جایی که بشود شهر را از بالا دید - که نبود، انگار به زبان بیزبانی بخواهند بگوبند آن بالا میروی که چه، همین روی زمین زندگیت را بکن - بالاخره پشت بام خانه هنر را پیدا کردیم و همراه غروب و اذان عصر از بادگیرهای یزد سان دیدیم. آتشکده زرتشتیان دیدیم، ترمه دیدیم، ترنج فیروزهای مسجد جامع را دیدیم، قطاب و لوز و کیک یزدی خوردیم، دوست دیدیم و دوست پیدا کردیم. برگشتیم و قسمتی از دلمان را پیش یزد و تفت جا گذاشتیم.
روز هفدهم
کمال کار کاشیکاران و معماران وخطاطان و معرقکاران را مختص گنبد مساجد دانستند، که چنین کمالی بایستی به درگاه قادرِ کامل نزدیکتر باشد تا بندگان زمینگیرش.
روز هجدهم
پیر ما حرف از کرامت آدمی میزد و ما نفهمیده مثل بز اخفش سر تکان میدادیم. باکی نیست؛ دستکم سر تکان دادیم تا بالاخره وقتی روزی چون امروز در گوشهای دور افتاده کرامت را بین مردمانی بیادعا پیدا کردیم، با قیافهی حق به جانبمان آهی بکشیم.
روز نوزدهم
خانهای بسازم با هشتدری خوشنوری آغاز شود و از راهرویی دنج برود تا حیاط بیرونی، دور تا دورش اتاقهای تابستانه و زمستانه. دو حیاط اندرونی بسازم و بر پشت بامشان بهارخوابی، شاید هم فقط یکی. آخر دو اندرونی به چه کارمان آید، شازدهی قجر نیستیم که. سرداب را دلباز و خنک بنا کنم با پیرنشینی دور تا دور. شاهنشینی باشد گچبری و آینهکاری شده و سقفش طرح گنبدی و کف اتاق فرشی با طرح گنبد تا سقف و فرش آیینهی هم باشند. ارسیها ظریف و هزار رنگ. دو نورخانه چون دو گوشواره دو سوی شاهنشین. حیاط پوشیده از سرو و چنار و انجیر. حوضی میانه به رنگ فیروزه، همیشه لبریز از آب شفاف با گلبرگهایی شناور از شمعدانیهای اطراف.
خانهای بسازم که خانه شود نامیدش.
روز بیستم
عیارم از دوری و نزدیکی چیست؟ این چه عیاری است که دیگر جفا نمیکند آخر؟ کدام تجربهی زیسته؟ کدام ریشههای به هم تنیده؟ کدام زندگی در موازات یکدیگر؟ اصلاً مگر قرار نبود هر آنچه که ثابت و پا برجا بود، ثابت و پا برجا نماند؟ هر بار گفتیم دور است معلوم شد نزدیک است و الخ. گفتند دیدار فاصله کم میکند عکسش بود، گفتند دوری فاصله میاندازد عکسش بود. یک قاطر چموشی است این فاصله که هر چه بگویی، خلافش را ثابت میکند.
بیخیال، پر کن پیاله را.
روز بیست و یکم
آدم مثل رودخانه است. اگر در رودخانه نمیشود دو بار پا گذاشت، بین دو گپ هم همان آدم نیستیم دیگر. بین جملهای تا جملهی بعد هزار چرخ خوردهایم.
روز بیست و دوم
دیدیم گذر زمان را گریزی نیست، در یادگاریها نگاهاش داشتیم که رشتهای بشوند بین ما و نسلهای پیش از ما.
روز بیست و سوم
معلومم نیست کی و کجا چه نیکی کرده و در دل کدام دجله انداخته است که سهم خواهرکم چنین راستقامتی شده که از خندیدن به همراهش سیر نمیشوم.
روز بیست و چهارم
عمر با عزت شاید همین باشد که هر چهارشنبه به صرف نان و پنیر و سی نوع غذای مجلسی در کنارش، جمع شوی با رفقای قدیم به بهانه چند دست ورق که با کل برد شبانه نشود یک کیلو سبزیخوردن گرفت. طبعا غیبت داماد فلان و جاری بهمان فراموش نشود.
روز بیست و پنجم
مولا گفته بود آنچه دیگران گویند شیخ نشان میدهد، یا شاید شیخ در مورد مولا گفته بود، حالا هر کس که اینها در کل بودند. غرض اینکه حالا حکایت ماست. آنچه در طهران آن دو گفتند امروز به صرف بستنی در تربیت به چشم خود دیدم که رفاقت به تجربههای با هم زیسته نیست - مگر چقدر میشود خاطره مرور کرد. رفاقت به دغدغههای مشترک است یا شیخنا مولانا «واو»نا. زندهباد هزارتوئیان.
روز بیست و ششم
محبت دیوار بلندیست رویاروی عقل.
روز بیست و هفتم
دستهای پینه بستهشان را میفشارم، دندانهای یکی درمیانشان را حین خندیدن میبینم، از دستشان بچه گربههایی که وسط آن بیابان به سرپرستی قبول کردند را میگیرم نوازش کنم -گربهها همه از بازی در رنگ اخرا قرمز هستند، از گرمای بخاری کارگاه میگوییم، از برفهایی که آمدند یا قرار است بیایند، از اینکه همیشه از مهندس جویای احوال هستند، از اینکه از راه دور آرزوی تندرستیشان هست، از زمین و زمان و همه چیز میگوییم جز از آنچه که باید گفت و پرسید و شنید.
روز بیست و هشتم
از دنیای شما دو چیز را خوش ندارم. دومیناش خداحافظی است.
روز بیست و نهم
خانه نه دخلی به مکان دارد و نه زمان. خانهی آدم آنانی است که دوستشان دارد.
مؤخره، روز سیام
یک هفتهای بین روز بیست و نه و روز سی فاصله افتاد. فاصله البته فرخنده است در این باب. دستکم در همین یک وجب ورق سفید، تقویم گوش به فرمان است. لازم باشد بین دو روز سه پاییز فاصله میاندازد.
در این ده سال و خردهای بار چهارم بود به ایران برگشتم، ولی سه بار قبل کوتاه بودند. آنقدر که جز به دیدن فامیل و معدود دوست، کار دیگری نشد؛ گشت و گزار و دیدن مملکت که هیچ. این بار اما طولانی بود. یک ماه که بین پنج شهر تقسیم شد، طهران و تبریز و یزد و اصفهان و کاشان. سیاحتی بود.
یزد را نوشتم. اصفهان همان بود که سالها قبل بود به علاوهی آلودگی هوا. تبریز هم بر همان سیاق با مقدار زیادی توسعهی در و دیوار و پل و مرکز خرید و غیره. کاشان که ندیده بودماش، معماری نفس کشیدیم و حظی بردیم. طهران اما از همه بیشتر تغییر کرده بود. گفتند و موافق بودم که نسل هفتادیها زیاد مبادی آداب مملکت نیستند و سرشان به کار خودشان است. گالری میزنند و کافه و کتابفروشی، کار خودشان را شروع میکنند از سرامیک و لباس و گل و هزار سرویس خرده ریزهی دیگر. گمانم ما دهه شصتیها و پنجاهیها آنقدر درگیر مبارزه برای پوشیدن شلوار جین بودیم دیگر به این قسمت کار نرسیدیم.
از لحاظ عصرگردی و شبنشینی طهران برای طبقهی متوسط به بالا - که فشار اقتصادی هنوز بهشان نرسیده - جای خوشی است. نهضت رِترو راه افتاده و خانههای چهل پنجاه ساله را کافه و گالری کردند اطراف کریمخان و این بیشتر از همه به مذاقم خوش آمد. رستورانهای آنچنانی که سر از منویشان نمیشود درآورد مخاطبشان این میرزا نیست. ولی یک دمنوش در کافه طهرون یا باغ نگارستان نفسش را جا میآورد - چه دمنوش در مملکت باب شده. بالاخره مثل توریست در مملکت خودت بگردی دنبال نوستالژی و اصالت میگردی، نه بیف استروگانف با زعفران. لباسها و رنگها و سر وضعها هم از تساهل و تسامح مفصلی گذشتهاند و هر قدر هم باخبر باشی، باز تجربهی غریبی است در این روزهای طهران قدم زدن.
یک ماه فرصت کافی داد با دوستان قدیم بنشینیم و از خودمان بگوییم. از آنچه که بر ما گذشت و یا نگذشت. هر چه که قرار بود بشود و شد یا نشد و هر چه که ناغافل شد. شانس یارمان بود که بیشتر از خوشی گفتیم و آیندههای روشن. همراه بانو با پدران و مادرانمان وقت گذراندیم و شمعدانی شدیم در محضرشان تا وقت برگشت شد. اشکی ریختیم و برگشتیم.
پینوشت: یادداشتهای سفر ایران را اینجا جمع کردم.