روز یازدهم
از عصر که شنیدیم واو از چه پل‌های زندگی گذر کرده است بی‌خبر و بی‌صدا، بحث کردیم که رفاقت پس به چه است اگر در سختی و خوشی خبر از هم نداشته باشیم. مگر قرار نبود بگوییم‌ لعنت به فاصله و پای هر «یادواره‌ی حضور» چنان بنشینیم که انگار از آخرین یادواره نه چند سال که فقط چند روز گذشته است. پس کجا رفت آرمان‌های ما، چه شد عهد ما. پیرمرد سمج ساعت‌ها و تا شب حرف زد تا بالاخره حرفش را فهماند. که رفاقت به تجربه‌ی زیسته است، با هم زیسته. باقی جزئیات و فرعیات.
آلما هم اسم دل‌نشینی است.



صفحه‌ی اول