روز شانزدهم
یزد و تفت آهسته بودند. شهری نرفته بودیم که این طور آرامش در خیابان‌هایش جاری باشد. همه‌جا آرام، نه بوقی، نه فریادی، نه حتی ترافیک چندانی. نه ساختمان‌های بلندی با هیبت‌‌های عظیم و چشم آزار، نه میدان‌های عریض سرگیجه‌آور. ظهر تا عصر بازار می‌بندد و تو می‌مانی و کوچه پس کوچه‌های خلوت پشت مسجد جامع. بعد از مدت‌ها گشتن پی جایی که بشود شهر را از بالا دید - که نبود، انگار به زبان بی‌زبانی بخواهند بگوبند آن بالا می‌روی که چه، همین روی زمین زندگیت را بکن - بالاخره پشت بام خانه هنر را پیدا کردیم و همراه غروب و اذان عصر از بادگیر‌های یزد سان دیدیم. آتشکده زرتشتیان دیدیم، ترمه دیدیم، ترنج فیروزه‌ای مسجد جامع را دیدیم، قطاب و لوز و کیک یزدی خوردیم، دوست دیدیم و دوست پیدا کردیم. برگشتیم و قسمتی از دلمان را پیش یزد و تفت جا گذاشتیم.


نظرات:

خوش به سعادت میرزا که مارکوپلو شده ایی



صفحه‌ی اول