\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

روی فرش نرم هریس از خواب بیدار می‌شوم. دست می‌اندازم از تاقچه تار عاشیق را بردارم و فقط هوا را چنگ می‌زنم. بلند می‌شوم از پنجره قدی به حیاط می‌روم. ظهر داغ و خلوت تابستان است و سایه‌های تاک، کاشی‌های حیاط را یکی در میان تاریک و روشن کرده. گربه‌ام گوشه‌ای ولو شده خودش را لیس می‌زند. گوشه‌ی حیاط روی تخت عاشیق نشسته و سازش را می‌زند. دراز می‌کشم کنارش و ابرهای آسمان را تماشا می‌کنم. چشم می‌بندم و خواب می‌بینم عاشیق شده‌ام و کنار سنگی بلند بر دامنه‌ی کوه نشسته‌ام. از اذان گذشته است و منتظرم خورشید طلوع کند. مشتی خاک برمی‌دارم و پخشش می‌کنم بر دره.


- خمیده پشت شدی ناخدا.
- حنجره‌ام خفه از شن است. موج‌ها بر پشتم می‌شکنند. دریا بر سینه‌ام سنگینی می‌کند.


صفحه‌ی اول