\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

صبح قبل از طلوع راه بیافتیم. خودت باید بیدارم کنی که خواب نمانم. خواب رفتن سخت شده اسماعیل، بیدار شدن هم. قبل از طلوع برسیم به دشت و بنشینیم تا اولین شعاع از پشت کوه بزند به دشت. سایه‌های خورشید را ببینیم. خواب دیدم همین یک طلوع در دنیا وجود دارد. انگار که از ازل تاریکی بوده و تا ابد هم خواهد رفت و فقط همین یک طلوع، روشنایی زندگی ماست. صامت نباش اسماعیل. در افق جواب‌ها را ننوشتند که خیره‌اش شدی. دستت را بگذار زمین و‌ سردی‌اش را لمس کن. نایاب است این چنین حسی. می‌ارزد آدم صبح زود برایش بیدار شود. یادت نرود بیدارم کنی.


مادر ویدیو فرستاده. با ابوی نوه را گذاشته‌اند روی تخت و می‌خندند. ابوی حرفی نمی‌زند، یک لحظه که نوه دست می‌اندازد دوربین را بگیرد صدای خنده‌اش می‌آید. مادر قربان صدقه می‌رود و وقتی نوه قل می‌خورد به لبه‌ی تخت، بغلش می‌کند و می‌گذاردش وسط تخت. بگویم هزار باز شاید دیده باشم این تابلوی خوشی را.
ابوی موهایش را دارد بلند می‌کند. خواهرم عکسی ازش فرستاده با کت شلواری سفید و دنیایی شده است. مادر حیاط را کن‌فیکون کرده و گزارش تصویری می‌فرستد. آن وسط بنایی یادش می‌رود و‌ از درخت‌ها فیلم می‌گیرد که پیچک‌ها با پشتکار دورشان می‌گردند و بالا می‌روند.
با سید قبل از بازگشتش به وطن سال‌ها بحث کردیم. من می‌گفتم چرا نباید برگشت و او می‌گفت چرا باید. همیشه گفتم بی‌راه می‌گویی. اواخر یک بار گفت می‌خواهم برگردم با پدر وقت بگذرانم. برویم کوه، دربند. برای بار اول چیزی نداشتم بگویم. سید هم برگشت بالاخره، بی‌انصاف.


صفحه‌ی اول