echo "\n"; ?>
این که بگویی نیویورک به نوشتنش میارزد کمی نامردی است. انگار رفتی یک فیلمی که فردا موضوعش هم یادت نمیآید دیدی و بعد میگویی به دیدنش میارزید. بهخصوص وقتی در مورد دهکورههای نروژ با آب و تاب نوشتی دیگر راه ندارد در مورد پایتخت دنیا ننویسی. البته در هر چه نوشتم احتمال خطا نه تنها ممکن است بلکه حتمی هم هست. هر چه یادم آمده نوشتم، نه نظم دارد نه ترتیب و نه روان است. طولانی هم شده. عذر میخواهم.
شهر زیبایی است. به نظر من پاریس و لندن هر کدام زیباییهای خودشان را دارند. با هیچ چیز قابل قیاس نیستند. نیویورک هم همانطور است. نوع دیگری از زیبایی شهری را تعریف میکند. نمیشود گفت شبیه به کجاست چون فقط شبیه به خودش است و در حقیقت جاهای دیگر کپیهای ناقصی از آن هستند. انگار برای بسیاری از شهرهای این شرق آمریکا نیویورک کعبه آمال است. گمانم اصطلاح پایینشهر اول برای مانهاتان وضع شده باشد، چون تنها جایی است که پایینشهرش واقعا در پایین (جنوب) است و در ضمن وسطشهر و بالاشهر دارد. پایینشهرش میشود همان قلب تجاری و والاستریت و برجهای تجاری. وسط شهر آبروی شهر است با برادوی و امپایر استیت و مجموعه راکفر و غیره. بالاشهر هم موزهها و محلههای مسکونی گرانقیمت.
خیابانکشی مانهاتان بسیار ساده است. مشبک است. عرض جزیره که کوتاهتر است را خیابانها و طول آن را بلوارهای طولانی کشیدهاند. خیابانها از شماره یک شروع میشوند و به ترتیب تا صد و نود و خردهای میروند. بلوارها هم از یک تا دوازده. سنترال پارک هم وسط جزیره از حدود خیابان پنجاه تا صد و ده بین بلوار پنج و هشتم است. پایینشهر البته به این منظمی نیست. وسط شهر میشود حوالی خیابان پنجاهم و چهلم و بالاشهر حوالی هشتادم. برادوی هم یک خیابان کج و کوله است که برای خودش کج کج از پایین شهر به بالا میرود. به هر حال این حداقل برای من جالب بود چون خیلی در کتابها و فیلمها به آدرسهای مانهاتان ارجاع میشود. استیلای فرهنگی را چه دیدی؟
وال استریت واقعاً خندهدار بود. به ازای هر کراواتی و آدم کاری پنج توریست میگشتند و منتظر بودند واقعهی هیجانانگیزی رخ بدهد. کراواتیها هم در دفترهایشان مسیر اقتصاد را با تلفن و اینترنت تعیین میکنند و طبعاً گهگاه گند میزنند. خیابانها هم با هزار مانع و پلیس امن امن بود مگر اینکه با تانک حمله میکردی. جای برجهای دوقلو حسابی ساخت و ساز است و آن چه که قرار است بسازند که در حقیقت آبشارهایی است جای دو برج بسیار بسیار زیبا است. موزه موقتی که کنارش وجود دارد را چنان تأثربرانگیز ساختهاند که داخلش فقط نفس آدمها را میشنوی و صدای کسی درنمیآید.
مجسمه آزادی سه جور بلیت داشت. برای رفتن تا چشمهایش باید یک ماه زودتر وقت میگرفتی، برای رفتن تا کف پایش باید صبح زود ساعت هفت میرفتی بلیط بگیری، برای محوطهاش میشد هر وقت بروی. قبلش هم عین فرودگاه تا فیها ما خالدون آدم را میگشتند. جل الخالق. جزیره کناری مجسمه که اسمش است الیس بر وزن بریز ورودی مهاجرین بوده. همانجا که کشتیها مهاجرین را پیاده میکردند تا اجازه ورود به آمریکا بگیرند. خودشان میگویند نیمی از جمعیت آمریکا میتوانند ریشههایشان را تا این جزیره دنبال کنند. رکوردشان بررسی هفده هزار نفر در روز بوده. محشری بوده. یک دنیا نمودار هم گذاشته بودند از سیر مهاجرت. فعلاً دور دور مهاجرین آمریکای جنوبی است. چه به روایت آمار چه به روایت میرزا. نیویورک را گرفتهاند. اصلا بسیاری از تابلوهای دولتی و عمومی به دو زبان انگلیسی و اسپانیایی است. آنقدر زیادند که چینیها به چشم نمیآیند.، حتی در محله چینیها.
بالا رفتن از امپایراستیت که گمانم الان بلندترین آسمانخراش نیویورک است دو سه ساعتی کشید. سه جور آسانسور سوار شدم تا طبقه صد و دو. کل ساختمان را در یک سال و یک ماه و نیم ساختهاند. زیادی سریع بودهاند. این برجهای دوقلو خیلی خیلی بلندتر از باقی قضایا بودند. من تازه دستگیرم شده عجب نماد عظمتی را آوردهاند پایین.
برای هر نیویورکی یک متر مربع پرچم آمریکا و یک و نیم تاکسی زرد رنگ میرسد، بس که زیادند. خودم آمار گرفتم. یک چیز دیگری که دارند دکههای آزاد میوه فروشی است. مثلاً کنار پیادهرو یکی سگ داغ میفروشد، یکی همبرگر و یکی هم بیست جور میوه. کم هم نیستند. مغازههای غذای سالم که میشود سالاد و چمن این قضایا بسیار بسیار زیاد دارند. به خاطر استفاده زیاد از مترو و اتوبوس یک سوم میانگین آمریکا هوا برای حمل و نقل سوخت مصرف میکنند (یا یک چنین چیزی، یک چیز مهمیشان یک سوم بود). اصلاً مترو و اتوبوسشان داستان دیگری است. متروشان به نظر من پیچیدهتر از پاریس و لندن نبود، هرچند بسیار بزرگتر است. نکته مهم تبلیغات رویشان بود. نوشتههایی از طرف خود سازمان حمل و نقل کم نبودند. از پیشنهادهای ایمنی تا یک چیزی به اسم گپ مترویی یا گپ اتوبوسی که همه چیز تویش مینویسند. مثلاً جمله اول کتاب مسخ کافکا یا جملهی قصاری از شوپنهاور. این کارشان برای من جالب بود. اصولاً این شهر به هیچ وجه تداعی تصویر آمریکایی احمق نیست.
خیابانهایی هستند که فکر نکنم هیچوقت آفتاب ببینند، اصولا لفظ بلند از نو تعریف میشود. معلوم است جا کم است. از پرت و پلاترین فضاها (مثلا زیر یک روگذر) چنان رستورانی درآوردهاند که شاخ در بیاوری. در میدان تایمز نه تنها در محاصره برجها هستی، از شدت بمباران نور و رنگ مجبور میشوی بایستی. تبلیغات و تبلیغات و تبلیغات. ولی در تایمز انگار محتوای تبلیغات مهم نیست، فقط این بمباران مهم است. همانطور که در آبشار خود آب مهم نیست، سقوطش توجه را جلب میکند. پارکهای دیگری هم جز سنترال پارک دارند که عجیب شلوغند. پل بروکلین به نظر من زیباترین پل دنیاست. روی ماشینها یک طبقهی چوبی برای پیادهها و دوچرخهها است و میشود از وسط پل غروب آفتاب را تماشا کرد. روی پل تنها جایی بود که دوچرخه دیدم. در مانهاتان دوچرخه نیست، باشد هم نمیدانم کجا میشود قفلش کرد. میگویند بروکلین بیشتر دوچرخه دارد.
قسمتهای اعیاننشین مانهاتان واقعا زیبا هستند. ساختمانهای بلند بیست طبقه که ردیف کنار همند و در ورودی هم بدون استثنا دربان مرتب و منظمی و یا اطراف وسطشهر که مسکونی مانده حتی یک باغ خصوصی هم بود برای ساکنین که حضورش غیرمنتظره بود. در تمام این مناطق کافهها و بارها و رستورانهای مورد انتظار که حسابی یاد مونترال میانداختم. روی سایهبانی نوشته بود کافهای که او هنری (نویسنده) معروفش کرد. اصلاً سبک زندگی متوسط مانهاتان هیجانانگیز به نظر میآید. البته زندگی متوسط اینجا خود مرفه محسوب میشود. اجارهها باورنکردنی هستند.
در سازمان ملل میپرسند کجایی هستی که اگر کشورت چیزی اهدا کرد حتماً در طی تور بهش اشاره کنند. ایران یک سری قالی ابریشمی با طرح چهره دبیر کلهای سازمان ملل بافته که زدهاند در سالن انتظار بازدیدکنندهها. یک قالی بسیار بزرگ اصفهان هم تقدیم شده که در سالنهای اطراف مجمع عمومی است. راهنما میگفت ایرانیها به عمد این قالی را به کمال نبافتهاند چون کمال مختص خداوند است، البته نمیدانست نقص قالی در چیست.
موزهی گوگنهایم و متروپولیتن رفتم و موزه موما (مدرن) مانده برای فردا. گوگنهایم که مسحور معماری شده بودم (همانطور که آن یکی در بیلبائو مستم کرده بود) و بخش پلانها و ماکتهای معماریاش واقعا زیبا بود. البته بخش مهمی از موزه برای تغییر کلکسیون بسته بود. متروپولیتن را با بیمیلی رفتم. فکر کردم این همه موزه در اروپا رفتم، چه فرقی دارد. فرق جدی دارد. اصلاً اگر آمریکاییها به دیدن این یکی بیایند نیاز چندانی به موزههای پاریس و لندن و رم ندارند. البته منظور مردم غیرحرفهای مثل خودم است. تقریباً یک معبد تمام و کمال مصری در موزه بود. موزه بزرگ بود، خیلی بزرگ. بخش یونان مفصل و آشوری و غیره. بخش مدرن به تنهایی یک موزه بود. ساختمان ترکیبی دیدنی از معماری کلاسیک و مدرن. دنیایی بود خلاصه.
عکس هم گرفتهام. به تدریج میگذارم در فلیکر. البته نه به این زودیها.
وقتی میخوانم دیگران چه مینویسند، از این روزها و حقها و ناحقها، دیگر دستم به نوشتن نمیرود.
نیویورک هستم. به نوشتناش میارزد. این بار قبل از خواندن مینویسم.
باز هیترو هستم. ده روزی ترکیه بودم و حالا باز چهار پنج ساعتی بین دو پرواز علافم. کتاب خواندم، وبگردی کردم، ساندویچ سرد خوردم و از آرامش لذت بردم. ترکیه همان وطن خودمان است با کمی آرایش. قبلاً نوشته بودم ترکیه را دوست دارم و دلم میخواهد یکی دو سال در استانبول زندگی کنم. این بار دیدم هیچ دلم نمیخواهد. حالا هم اینجا در هیترو احساس آرامش میکنم، نه مانند بار قبل که احساس آزادی میکردم. ریشهی این آرامش را در چیز سادهای میبینم، در قانون. قانونهای فراوانی که گذاشته شدهاند و رعایت میشوند. حداقل بین خودشان رعایت میکنند، اینکه با باقی جهان چه میکنند بحث دیگری است. حداقل این جو به زعم من متمدن، احساس آرامش میدهد. شما که غریبه نیستید، تماشای ابرها آرامش میخواهد.
پینوشت: یک بچه ونگ میزند.
دراز کشیدهام روی چهار صندلی و سعی میکنم چرت بزنم. دو چرت یک ساعت و نیمه زدهام و این شده خواب شبانه. هشت ساعتی هست علافم و با احتساب تاخیر دو سه ساعتیاش هم مانده. حداقل پنجاه و سه بار شنیدم که اگر ساک بیصاحب پیدا کنند میترکانندش. ترمینال سهی هیترو چندان پنجره ندارد. سه چهار تا سقفی هستند که یکیش بالای سرم است. سرم را گذاشتهام روی کیفم و یکی دو ابری که میبینم را سبک سنگین میکنم. آدمها کرور کرور از اطرافم میگذرند. فکر میکنم چه عجیب که همهچیز بیرون از تو است، شهرها و آدمها و زندگی. انگار فقط یک رهگذر که دارد ویترین دنیا را نگاه میکند بیآنکه بخواهد چیزی بخرد. واقعیت عجب سکوتی دارد.
نوشتن تعطیل شده. البته نه هر نوشتنی. نوشتن به روال سابق تعطیل شده. از دار و درخت نوشتن نمیگنجد دیگر. لابد باید حماسه و مرثیه نوشت و از امید نوشت. نگفتند شاعران در عصر عسرت به چه کار میآیند، تکلیف آنها که مینویسند که هیچ. جای نوشتن را مبارزه گرفته، فریاد گرفته است. دستت نمیرود به نوشتن که نکند خیانتی باشد به آنها که سهمشان از آسمان یک پنجره است. وضع میشود همان استیصال. قابل سرزنش است ولی وقتی نمیروی مبارزه کنی، خب نمیروی دیگر. شاید باید نشست و خواند و پناه برد به ادبیات تا این روزها بگذرند و بعد سالها و بعد عمر تمام شود. قضیه همان گذشتن است و درویش شدن. درویش شدن هم قابل سرزنش. خب سرزنش کن.