echo "\n"; ?>
محض ثبت خاطره همین چند روز پیش که شب را با شکنندهترین آهنگش تمام کرد.
«... نویسندهی یک کتاب شخصیتی جعلی است و نویسندهی واقعی او را اختراع میکند تا از او نویسندهای برای کتابهایش بسازد...»
ایتالو کالوینو، اگر شبی از شبهای زمستان مسافری، برگردان لیلی گلستان
یکی دو روز قبل نشسته بودم نوک یک قایق سرخپوستی پارو میزدم. جز نوک دماغم و نوک قایق هر چه میدیدم درخت بود و آب بود و آسمان بود. ابرهای گرفته خیلی وقت بود بالاسرمان بودند و فکر میکردم بالاخره میبارد. منتظر بودم. داشتم آب را نگاه میکردم دیدم آن دورها باران شروع کردن به کوبیدن خودش به دریاچه و تند داشت به ما نزدیک میشد. چند لحظه مانده بود برسد. منتظرش بودم ولی باورم نمیشد آمدن باران را ببینم. کاری هم نمیشد کرد. وسط قایق سرخپوستی که چتر بلند نمیکنند. فقط خیس میشوند. پارو را محکمتر گرفتم و چشم بستم. باران تیز بهمان رسید و محکم بارید.
امروز دیدم دل به کسی داده. ته دلم برای او خوشحال شدم. دلم بارید. چشم بستم.