\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

- غروب شد قربان. فردا چه کنیم؟
- صبر می‌کنیم تا باز غروب شود.


موی سپید فلکش رایگان داده انگار. آن وقت دوستش نداشت و در راهروهای دانشکده می‌گفتم جوگندمی‌هایت را با گندم‌هایم تاخت می‌زنم. می‌خندید. بار بعد چیزی نخواهم گفت. سفیدی برازنده‌اش است.


هوا بی‌مقدمه شکست. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم سرد شده. هنوز درختی درست و درمان زرد نشده بود ولی هوا شکست. ده روز پیش بود. فکر کردم پاییز رسیده و بعد فکر کردم فصل نوشتن رسیده. تعجب کردم. هیچ وقت فکر نکرده بودم نوشتن فصل دارد. این اواخر به ندرت می‌نویسم. نمی‌دانم از کجا یک چنین حسی داشتم. از همان روز صبح که بیرون می‌روم باد خنک که می‌خورد به صورتم انگار خانه‌ام. باز سر در نمی‌آورم. از کی پاییز شده خانه؟ تصویری که خانه دارم پاییز نیست، تابستان است. سال‌ها گذشته از وقتی پاییز را دوست داشتم. خیلی وقت است بهار که می‌آید جانم شاد می‌شود. فکر می‌کردم پاییز دوست داشتن شده یک نوستالژی. من هم که همیشه از نوستالژی‌ها و خاطره‌ها فراری بوده‌ام. حالا منتظرم برگ‌ها که رنگارنگ شدند بروم یکی از همین پارک‌های ملی اطراف شهر و قدم بزنم. عکس‌های دو سه سال قبل را داشتم به دوستی نشان می‌دادم که بگویم پاییز این شهر زیباست. رنگ‌ها را دیدم و هوس کردم. زیاد از پاییز امسالم سر در نمی‌آورم.


Ignorance is a gift,
which I reject.


راهب دست از قدم زدن برداشت. آرام نجوا کرد. نهالی قد کشید. درختی تناور برگ تکاند. برگ‌هایش به زمین باریدند. پاییز شد. خورشید خود را به افق نزدیک کرد. باد از شرق وزید و لای ردای سرخ راهب پیچید. باد نجوا را نشنیده بود. تندتر وزید و باز نشنید. باران گرفت و قطره‌های باران از شاخه‌های نهال چکه کردند. ندانستند راهب چه گفت. دانه‌های برف رقصان از راه رسیدند. بر زمین آرام گرفتند. زمین خبر شد آنان نیز ندانستند. راهب ردایش را محکم‌تر بست. تا پایان زمستان طولانی ایستاد. عاقبت خورشید سر زد. پیچک به عصای راهب گردید. راهب باز به نجوا گفت. شبدر شنید. شفقت در سکوت است.


صفحه‌ی اول