echo "\n"; ?>
عمری پیش، دختر برایم یک کاشی آورد. الان دقیق یادم است از شمال بود. نمیدانم چرا کاشی برایم خریده بود. نپرسیدم و فقط ذوق کردم. هنوز فکر میکنم بهترین هدیهای است که تا امروز گرفتم. از او و آن روزها خیلی چیزها برایم ماند، یکیشان علاقهام به کاشیها. هر وقت جایی کاشی خوشطرحی پیدا میکنم میخرم. بهار امسال فرهنگ میرفت ایران. قرار بود یک سر برود اصفهان. گفتم نامردی بروی اصفهان و برایم کاشی نیاوری. وقتی از ایران برگشت به کل فراموشم شده بود. باورم نمیشد وقتی یک کاشی بزرگ، همینی که این بالاست، را از کیفش درآورد که بین هزار لایه محافظ پیچیده شده بود. از همان اصفهان خریده بود و پدرش هم درآمده بود پیدایش کرده بود. عشق کردم.
The !Kung (tongue-click then "kung") is one of the psychedelically-augmented, anarchistic societies that had survived these purges well into contemporary times. A nomadic people, they'd harmonized with the austere rhythms of the Kalahari Desert for thousands of years. Elizabeth Marshall Thomas, who lived with them during the 1950s, writes that the !Kung recognized an illness called "Star Sickness," which could overcome members of the community with a force not unlike gravity and cause profound disorientation. Unable to situate themselves in the cosmos in a meaningful way, the afflicted displayed jealousy, hostility, and a marked incapacity for gift-giving--the very symptoms that plague many Westerners, according to Fadiman (and, certainly, quite a few others).
Tim Doody, The Heretic
یک. این اواخر متوجه شدهام زنان و دختران محجبه زل میزنند به آدم. منظورم ایرانیها نیست، بیشتر عربهای خاورمیانه و شمال آفریقاست. نگاههایشان کوتاه و سریع مثل خودمان نیست. آن قدر خیره میشوند که ناخودآگاه سرت را میاندازی پایین، حتی اگر این مسابقه را خودت شروع نکرده باشی. نگاههایشان برایم خوشایند نیست، بیشتر به این دلیل که نمیفهمم چرا این همه سرد نگاه میکنند. در نگاهها هیچ چیز نمیبینم، نه تنفر، نه کنجکاوی، نه خواهش. ناخوشایندی از این رازگونه بودنش میآید. مدتی است وقتی به نگاهشان برمیخورم رو برنمیگردانم. خیره میشوم بلکه بالاخره بفهمم.
دو. از رقصیدن هیچ سر در نمیآورم. وقت رقصیدن هم نمیدانم با نگاهم باید چه کنم. به چشمهایش خیره بشوم، یا نگاهم را بین چشم و شانه و زمین و آدمهای اطراف سرگردان نگه دارم. نمیدانم رقص چقدر باید صمیمانه باشد. میرقصیم که بخندیم، که زمان بگذرد، که چیزی بگوییم که به زبان نمیآید، که ناز و نیاز است، هر کدام از اینها نگاهی دارند لابد.
سه. سید مدتی قبل برایم یک ربعی با حرارت از مارینا آبرومویچ حرف زد. آنقدر با شوق از ته دل گفت که ذوق کردم بروم مستندی که ازش پخش میشود را ببینم و عالی بود. آبرومویچ هنرمند است و کارهایش هنر اجرایی هستند. باقی کارهایش به کنار، مستند بیشتر در مورد آخرین اجرایش پارسال در موزه هنرهای مدرن نیویورک بود. یک میز و صندلی در اتاقی گذاشته بودند و سه ماه، از صبح تا عصر این زن مینشست روی یکی از صندلیها و بازدیدکنندهها یک به یک میآمدند و در صندلی مقابلش برای مدتی مینشستند. برای هر بازدید کننده، سر بلند میکرد و تمام مدت فقط به هم خیره میشدند، نه حرفی، نه اشاره، هیچ چیز. این تجربه برای بسیاری منقلب کننده بود. آدمهای زیادی نشان دادند که همانجا نشسته اشک میریختند. آدمهای زیادی نشان دادند که فقط میآمدند در حاشیه اتاق مینشستند و ساعتها این روند آمدن و رفتن آدمها را تماشا میکردند. تماشای این زن حتی در سالن سینما منقلبکننده بود. از ته دلت میخواست آنجا بودی و تجربه میکردی که بی هیچ نگرانی راحت به چشمهان کسی زل بزنی. بدون اینکه هیچ نیاز به هیچ توضیح و بهانهای باشد. فکر میکردم این زن عجب سوژهای انتخاب کرده است، انگار برایش الهام شده بوده که امروز دوران آدمهای تنهاست که برای قدری صمیمیت حاضرند جان بدهند. چند دقیقه تبادل نگاه میتواند این خلا را به یادشان بیاورد. زیر و رویشان کند. هر قدر هم که نام اجرا «هنرمند حاضر است» باشد، احساس میکردم او با آن رداهای بلند قرمز و سفید و سبزش، خود در حقیقت آنجا نیست. شده است آیینهای انسانی برای دیگران. هر کس در چشمهای مارینا آبرومویچ خود را میدید و به خود میلرزید و اشک میریخت.
Q: How do you keep an idiot in suspense?
A: I'll tell you part of the answer for sixty minutes each week for the next six years.
Unknown source
What is familiar is not for that reason known or understood.
G. W. F. Hegel