\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

- دشمن اگر به سمتت شلیک کرد چه می‌کنی سرباز؟
- می‌میرم قربان.


If I have seen less far than others, it was because giants were standing on my shoulders.
Newton's much-cited claim to have stood on the shoulders of giants with some minor inversion :)


می‌گوید برایم از یک باغ بگو. شروع می‌کنم از تمام باغ‌هایی که این سال‌ها دیدم، از باغ‌های وین تا باغ‌های الحمراء و از باغ‌هایی که خیال کرده‌ام، برایش باغی می‌سازم و تصویر می‌کنم. برایش از باغی می‌گویم که پله‌های مرمر می‌خورد تا بالای تپه‌ها، از شمشادهای کوتاه و هزارتویش می‌گویم، از ردیف‌های بی‌انتهای لاله‌های سرخ و زردش و از حلقه‌های تودرتوی سروهای بلندش. میان این خیال‌بافی‌ها او آرام به خواب می‌رود، ولی من تا سپیده‌دم از باغ باز نمی‌گردم.


پنج: در اتاق آخری خانه‌ی قدیمی پدربزرگ بودیم. اتاقی بود که همیشه درش قفل بود و نمی‌دانستم داخلش چه خبر است. شاید تختی بود و مادر دراز کشیده بود. خواهرم راکه تازه به دنیا آمده بود در آغوشش گرفته بود و با پدر سر اسم صحبت می‌کرد. یک گوشه اتاق نشسته بودم و یادم است فرش‌ها قرمز و نرم بودند. آخرش گفتند اسمش را مه‌سا می‌گذاریم.

نه: عمو همان روز فوت کرده بود. چیز زیادی از فقدان نمی‌فهمیدم. مادر ناراحت بود. گفت برویم خانه پدربزرگ. در حیاط خانه‌ی پدربزرگ که باز شد طول حیاط درندشت را دویدم و رفتم بالای چهارپایه‌ای که به کار چیدن برگ‌های مو می‌آمد نشستم. مادر و پدربزرگ به سمت هم قدم برداشتند و قبل از اینکه به هم در میانه‌ی حیاط برسند بغض هر دوشان ترکید و گریه کردند. من بهت زده به صدای گریه‌شان گوش می‌کردم. گریه هیچ کدام را تا آن روز ندیده بودم.

چهارده: ساختمان مدرسه نما نداشت. عجیب چیز بدقیافه‌ای بود و دیوار حیاطش هم هکذا. با داوود چسبیده به دیوار راه می‌رفتیم و حیاط را دور می‌زدیم. عشق هر دویمان کامپیوتر و هر چیزی در آن ردیف بود. با شور و حرارت بحث می‌کردیم و برای هزار سناریوی خیالی راه‌حل و مورد مصرف پیدا می‌کردیم. آفتاب تند می‌زد و هر وقت به زیر سایه‌ی درخت‌های حیاط می‌رسیدیم قدم کند می‌کردیم. آن‌قدر قدم می‌زدیم که زنگ تفریح تمام می‌شد.

هفده: در سه راه امین، بعد از ردیف اتوبوس‌ها، درست در تقاطع آن خیابان بی‌نام و فردوسی، مادر کوچه‌ی باریکی یادم داده بود که تا قلب خیابان تربیت می‌رفت که بعد از بازار شیشه‌گرخانه رد شوم و بعد اگر سر از تیمچه‌ی امین درنمی‌آوردم از بازار کفاشان بگذرم تا برسم خانه. آن کوچه‌ی مارپیچ و باریک از بین خانه‌های بلندی که دیوارشان کاه‌گل بود می‌گذشت و هر روز و هر روز بعد تمام شدن کلاس با محمد ازش می‌گذشتیم و جز صدای خودمان هیچ چیز نمی‌شنیدیم. بعد از کوچه، جلوی بازار شمس خداحافظی می‌کردیم که او برود به مغازه‌ی چای‌فروشی برادرش سر بزند.

بیست: وحید گفت بیا برویم مهدی را ببینیم. هنوز مهدی را نمی‌شناختم. هر چقدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید برای چه رفتیم، شاید برای هزارتو بود. بهار بود یا تابستان. مهدی در خوابگاه زندگی می‌کرد. وارد اتاق که شدیم مهدی با لبخند همیشگی‌اش برایمان از جایش بلند شد. اتاق‌شان بالکن داشت و در بالکن باز بود. نسیم ملایمی درخت‌های پس‌زمینه را بازی می‌داد و می‌آمد تو. حرف زدیم و بلند شدیم آمدیم بیرون. به وحید گفتم عجب آرامشی آنجا بود، سر تکان داد که بود.

بیست و چهار: حالم عجیب گرفته بود. باورم نمی‌شد آیدا هم‌زمان با من با پسر دیگری دوست بوده. حریف رنجیدگی خودم نمی‌شدم. بلند شدم رفتم حوالی میرداماد، گمانم ستاری، پیش آرش. در را باز کرد و دید و چیزی نگفت. رفت نشست پشت مونیتور و با یکی از هزار مسأله لاینحلش سر و کله زد. دراز کشیدم روی حاشیه فرش و بعد آرام آرام برای او و برای خودم گفتم چه شده و کمی بعد همه‌چیز جزئی از گذشته به حساب می‌آمد.

بیست و هفت: با پاشا گم‌شده بودیم. قرار بود برویم مرز آمریکا ولی نقشه می‌گفت بروید شمال و شمال تا آنجایی که خبر داشتیم جز خرس‌های قطبی و چند تا دانشمند کس دیگری نبود. یک جایی ماشین را نگه داشته بودیم ببینیم چه خاکی به سرمان بریزیم. بیست متر آن طرف‌ترمان یک خانه‌ی تکی بود. در و دیوارش سفید سفید بود و سقف شیروانی‌اش را قرمز رنگ زده بودند. هوا گرگ و میش بود و چراغ‌های خانه روشن بودند و از داخل خانه صدای قاشق چنگال می‌آمد. من کلافه بودم و پاشا آن‌قدر آرام بود که انگار نیروانا را الان رد کرده. دلم می‌خواست توی آن خانه مشغول شام خوردن با آدم‌هایی بودم که نمی‌شناختم.

امشب: پشت میزی بلند نشسته بودیم. میز چوبی بود و دراز، خیلی دراز و یک سری چراغ هم آویزان، وسط میز. سقف بلند بود و یاد خانه‌ی پدربزرگ می‌انداختم. دفعه قبل که چند سال پیش همین جا آمده بودیم جماعتی پشت این میز نشسته بودند و خجسته بودند. آرش که جا را یادم انداخت گفتم عالی. نوشیدیم و خندیدیم و حتی مجبورم کردند حرف بزنم و کمی قربان‌شان بروم و فحش‌شان هم بدهم. دست آخر در کنار هژیر و سارا و فرنوش و پاشا و حسام و مریم و آرش (و مهدخت صدایش از تگزاس می‌آمد) و شهاب و یاسی و تهنیت و ماندانا و فرهنگ، و مژده، با عیش سی ساله شدم. دیگر احساس نمی‌کنم از هزار بندر آمده‌ام و به هزار بندر می‌روم.


صفحه‌ی اول