\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

بعد از باز شصت ساعت کار کردن برای که چه
باب هیکاک

بهترین کاری که داشتم حمل یک سنگ بود
از یک طرف جاده به آن یکی طرف.
لازمه‌ی این کار مجوزی بود که لازمه‌اش
رشوه بود. رشوه معادل همه‌ی حقوقم بود.
ولی چون هنوز کار را تمام نکرده بودم
هیچ حقوقی نداشتم، برای دادن رشوه
کار دیگری گرفتم که حمل همان سنگ بود
در جهت عکس. چون مأمور
رشوه‌اش را می‌خواست، بهم مجوزی
برای کار دوم داد. وقتی بهش گفتم
که کار در صورتی به بهترین نحو انجام می‌شود
که من هیچ کاری در کل نکنم، او از هوشم
خوشش آمد و نامه‌ای نوشت
به کارفرمایم و پیشنهاد ترفیعم را داد
روی سربرگی که طرحش
بال‌های گسترده‌ی عقابی در پرواز
بر فرازی کوهی کوچکتر از خودش بود.
رئیسم، نگران از هوشم،
بهم حقوق می‌داد که روی مبل چرت بزنم
و با آن مأموری نهار بخورم
که رشوه می‌گرفت که جلوی انجام شدن
هر کاری را بگیرد. وقتی به پدر مادرم خبر دادم،
آن‌ها نامه‌ای به برادرم نوشتند که از دانشگاه
برگردد خانه و یک پس‌گردنی
نوش جان کند. بسیار وظیفه شناسانه،
برادرم برگشت و خم شد
که اندرز بگیرد، همان لحظه
مغزش تکانی خورد و پرسید
که به عنوان یک کار چه می‌شود کرد.
توضیح دادم که همه‌جا
سنگ‌هایی هستند که نمی‌خواهند جم بخورند،
فقط یک مقدار شعور می‌خواهد
که آدمی باشی که تکان‌شان نمی‌دهد.
ظرایف مجوز نگرفتن برای انجام ندادن کار
توضیحش کار سختتری بود. همین دیروز صبح زود
بیدار شد و اصلاح کرد، انگاری
نبود مو روی صورتش دخلی دارد
به ظاهر شدن غذا
روی یک میز خالی.

برگردان میرزا
اصل شعر به انگلیسی


گرگوری مرد قد بلندی است. نزدیک‌های چهل، سر و ظاهری معمولی دارد و در نگاهش اکثراً ملال و اگر خوش‌شانس باشی کمی شور می‌بینی. یک ذره شکم دارد که با توجه به چهارستون باریکش خبر از رودهای خروشان آبجو می‌دهد. تازه دارد دستم می‌آید که این دپارتمان فلسفه یحتمل تنها دپارتمانی این اطراف است که طنز نه تنها منفور نیست، بلکه حتی ازش استقبال می‌شود و عاشق مطایبه هستند ملت. گرگوری که حتی با شوخی‌های رایج هم شوخی می‌کند. اگر یک استاد قرار است کمی گیج بزند و عجیب باشد، این حتی با همین کلیشه هم شوخی می‌کند. یک کاغذی جلسه اول دستمان داد که قالب مقالات چطور باید باشد. بند اول نوشته اگر مقاله چند ورق است از گوشه بالا سمت چپ منگنه کنید. بعد هم نوشته اگر منگنه ندارید یکی بروید بخرید و دو خطی در مورد فواید منگنه توضیح داده. حالا این ترم دارد مبانی حساب، نوشته‌ی فرگه را درس می‌دهد. آن روز بعد از توضیح کنایه‌های فرگه به جان استوارت میل، رسیده بود به انتقادات فرگه به جناب کانت. بعد ساعتش را نگاه کرد دید وقت دارد تمام می‌شود. دیر وقت بود، حوالی نه شب، بیرون سرمای هزار درجه زیر صفر، برف، بوران. گچ را گذاشت روی تخته و هم‌زمان گفت «کانت در دو دقیقه»، بعد یک پوزخندی زد و گچ را برداشت.


بولوس هم‌کارم است. مسیحی لبنانی است و معاشر خوبی هم. ده سالی ازم بزرگتر است و دو بچه‌ی قد و نیم‌قد دارد. زنش هم مثل خودش دانشجوی دکتراست، منتهی در زبان‌شناسی یا مطالعات تطبیقی یا چنین رشته‌ی رویایی‌ای. الان می‌گفت دارند فکر سومی و چهارمی را می‌کنند. هر دوشان می‌خواهند یک خانواده بزرگ داشته باشند و هر کس دندان دهد نان دهد و این حرف‌ها. بعد می‌گوید آینده را طور دیگری می‌بیند، که برگشته لبنان به روستای خودش، و نه روستای زنش، و روزی چند ساعت کار می‌کند و بعد برمی‌گردد به خانه، پیش زنش و چهار بچه‌اش و سراغ مزرعه و باغش و تا شب می‌کارد و می‌چیند و هرس می‌کند. بهم مطمئن می‌گوید یک روز می‌آیی لبنان و با هم در باغ‌ سیبم قدم می‌زنیم. حرفش را حتی بیشتر از خودش باور می‌کنم. زندگی پیش رو است گمانم. کتاب به آن تلخی را فقط امید به پیش رو بودن زندگی سر پا نگه داشته. هر قدر هم رومن گاری از زندگی گذشته نوشته باشد، سطر سطر کتاب زندگی پیش رو را بهت یادآوری می‌کند. انگار زندگی پیش رو دریایی است که دست تو را گرفتم و به میانش می‌زنیم، یا شاید تو زودتر به آب زده‌ای، یا من که یک لحظه برگردم ببینم کتاب را کنار گذاشته‌ای و شن‌های گرم را هم گذاشته‌ای برای خودشان زیر آفتاب سوزان لم بدهند، به آب زده‌ای و می‌آیی روی دوشم بنشینی و بخندی. شاید هم آن موقع باشد که در جواب تشویق‌هایت، ویلونیست برایت لیست آهنگ‌هایشان را آورده و تو داری می‌گویی زمستان ویوالدی را بزنند و من نگاهم از گیلاسم به موهای بسته‌ات و از ورای پنجره به داخل رستوران کناری می‌افتد که محض دکور دو سه بشقاب گل‌گلی به دیوارش زده‌اند.


صفحه‌ی اول