echo "\n"; ?>
مدتی است عکسهای سفر شمال اروپا را در فلیکر میگذاشتم و بالاخره تمام شدند، سه مجموعه عکس برای ایرلند و اسکاتلند و ایسلند.
گمانم بالاخره دفتر آن سفر بسته شد. یادداشتهای خود سفر هم اینجا هستند.
در ضمن برای میرزا در فیسبوک صفحه ساختم. همین نوشتههای اینجا را آنجا هم میگذارم برای کسانی که از فیسبوک دنبال کردن دنیا برایشان راحتتر است.
- حنایی به بغل چرا نشستی میکائیل؟
- هیچ میدانستی اصلاً معلوم نیست کار اصلی من چیست؟ چرا آمدم؟ آمدنم بهر چه بود؟ این همه سال دور خودم گشتم بی اینکه بدانم بالاخره به چه دردی می خورم. تو باز وحی میبری هر از گاهی، عزرائیل روح میآورد، سوتسوتکالسلطنه هم قرار است حوالی ابد یک بوقی بزند، تا آن موقع هم که ملک مشنگ ملکوت است، من چی؟
- حالا چه عجلهای بود برای بحران هویت؟ اصلاً این همه کتاب چرا دور و برت ریختی؟
- فکر کردم بین این همه کتاب وحی یک جایی یک چیزی نوشته شده باشد که بالاخره من به چه دردی میخورم. خودشان که هیچ، کتابهای تفسیر و کتابهای تفسیر آن تفاسیر هم حتی چیزی ننوشته بودند. ملک مظلومی که منم.
- چرا نمیروی پیش پیرمرد از خودش بپرسی؟ نشسته در آسمان هفتم روی عصایش ریتم گرفته.
- ازش پرسیدم ولی مثل همیشه چنان حکیمانه جواب داد که هیچ چیز نفهمیدم. در ضمن ریتم هم نگرفته. نشسته توی باغ و هی پری زیبارو رد میشود و او هم زیر لب میگوید «عجب آفریدم،» و بعد هم میزند به تختهی عصایش.
مهسا وسط دو ترم رفته خانه. حوصلهاش سر رفته و پای تلفن میگوید از بیکاری شبیه سبزی شده. یاد شمعدانی شدنهای خودم میافتم که حداکثر کاری که در همین فرارهای به خانه میکردم قدم زدن در حیاط بود. او از سر بیکاری رفته سراغ آلبومهای قدیمی و عکس پیدا کرده و ذوق کرده. سهم من شده دو عکس که گذاشته روی دیوار فیسبوکم. یکیشان خیلی بچگیمان است، آن یکی کمی بزرگتر شدیم. در حیاط داریم آدم برفی میسازیم. شاید ده سالم است، مهسا چهار سالش. پدر دارد کمکمان میکند، هنوز سبیل استالینیاش را دارد، بلند بالا، همان پدر دوران بچگیمان است. تازه پایین تنهی آدمبرفی را ساختیم و مهسا تقریباً افتاده روی کپهی برف. مادر در عکس نیست چون طبق روال همهی عکسهای قدیمیمان خودش عکاس است. از دیروز هزار بار عکس را نگاه کردم. از پارو چوبی تا زهکشی آجرهای دیوار. هر چند باز جزئیاتی را ندیده بودم، مثل گیرههای رنگیرنگی بند لباس آن پشت که سید در عکس نشانم دادشان.
بعضی روزها تمام نمیشوند. انگار قرار نیست سفر پر طول و دراز صبح به شبی بیانجامد. وقتی دست آخر تمام میشود چیز خاصی در چنتهات باقی نمانده، از تمام آن همه های و هوی، آن همه خشم و خنده. قرار است پروندهای بسته شده باشد. پروندهی دیگری باز شده باشد. قرار است نقطه عطفی باشد، کن فیکونی. من برایم ولی انگار اهمیتی ندارد. آمدند، رفتند، حرف زدند، حرف زدم، گوش کردم بعد که چه. قرار است همه با هم به زندگی پیش رو بنگریم. به افقهای روشن، به تجلی آرزوهای کهنه، به زندگیهای هنوز نازیسته، به فردا. من نگاهم به دیروز است ولی. به یک آدمبرفی و پدری و مادری و دختر و پسرشان. نشستهام نیمهشب خیره به عکسی از بیست سال قبل و بغض خفهام کرده است.