\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

خنک شده. از کار خودم سر در نمی‌آورم که هر روز صبح که از در بیرون می‌زنم و هوای تازه و خنک به صورتم می‌خورد، چرا نیشم باز می‌شود. هر روز و هر روز یاد اولین پاییزم در این کشور می‌افتم که پاییز خیابان پنفیلد، اولین خانه‌ام، را چقدر دوست داشتم. آن روزها همه چیز به نظرم ممکن می‌آمد، زندگی دشتی بیکران بود. نیشم که بسته شد آهی هم می‌کشم که زمستان سخت دارد می‌رسد. سرما و برف غیرقابل تحمل این دیار یکی دو ماه دیگر شروع می‌شود و باز باید ماه‌ها منتظر تک شکوفه‌ای بمانم. هر صبح نمی‌فهمم بالاخره این خوشی است یا تلخی.
باز رفتم دپارتمان فلسفه درس برداشتم و باز مدام مچ خودم را می‌گیرم که ول نمی‌کنم زندگی مثل همیشه راحت بگذرد. یقه می‌گیرم که معلومم شود چطور می‌گذرد، به کجا می‌گذرد، که چه می‌گذرد.



دو ماه قبل وسط آب بودیم. چند متر مانده به افق یک کشتی باری پی زندگی‌اش می‌رفت. از این کشتی‌هایی که چند صد کانتینر رویشان بار زدند و آدم نگران است با اولین موج بریزند توی دریا. خیلی وقت پیش خوانده بودم این‌ها تک و توک کابین‌هایی هم دارند که می‌شود بلیت برایشان خرید و همراه‌شان عرض و طول اقیانوس‌ها را رفت. با خدمه شام و نهار می‌خوری و بقیه روز مرغ‌های دریایی و دلفین می‌شماری. کشتی را که تماشا می‌کردم خودم در سفر بودم ولی نمی‌توانستم نگاهم را از کشتی بردارم. انگار می‌رفت و من می‌ماندم. انگار جز آب آن بیرون دنیایی هست و من بی‌خبرم.

یک عمر سر از لذت رانندگی در جاده در نمی‌آوردم. زیاد در جاده بودم ولی برایم وقفه‌ای بود در زندگی. همه چیز در مبدا و مقصد بود و من در وقفه‌ی میانشان اسیر بودم. نمی‌دانم چه شد که قضیه عوض شد. مدتی جاده نبینم احساس خفگی می‌کنم. شاید آن چند هفته رانندگی در اسکاتلند و ایسلند اثر کرد. الان داوطلب هزار کیلومتر رانندگی می‌شوم. راه می‌افتم و همه راه فکر می‌کنم یا نمی‌کنم. گمانم نزدیکترین چیزی باشد که به مدیتیشن و این حرف‌ها تجربه کرده باشم. اصلاً نفس در راه بودن برایم آرامش‌بخش است. شاید رفتن از رسیدن مهم‌تر است برایم.

چند سال قبل نوشته بودم همیشه سرگردانی که در جنگل‌های سیاه قدم می‌زند. هنوز هم ترجیح می‌دهم چنین تصویری از خودم داشته باشم. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم هیچ زمینی ارزش ریشه رواندن ندارد و اصلاً ریشه باید در آسمان‌ها باشد، در عالمی ذهنی و خیالی. زمین فقط به درد پرنقش‌تر کردن خیال می‌خورد. برای همین باید رفت. باید دید. همیشه باید در راه بود و مقصدی در کار نیست، فقط کاروانسراهایی میان راه. در ترکی می‌گوییم «مسافر در راه باید باشد». نمی‌گوییم ولی من فکر می‌کنم بعدش باید بگوییم «و همه مسافرند».


صفحه‌ی اول