\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

روی دوچرخه نرم نرم برای خودش می‌رود. از فردا نمی‌خواهد کت بردارد، هوا گرم شده. سایه‌ی برگ‌ها را روی زمین نگاه می‌کند و سعی می‌کند آرام پا بزند و زیاد سر و صدا نکند. لای تاریکی دختری می‌بیند که سگش را برای پیاده‌روی بیرون آورده، در سایه ایستاده و منتظر سگش است که عقب‌تر دارد شیر آتش‌نشانی را بو می‌کند. صورت دختر را درست نمی‌بیند. دوست دارد بفهمد حوصله‌اش سر رفته یا دارد فکر می‌کند، ولی هنوز فاصله‌شان زیاد است. نگاهی به عقب می‌اندازد. هنوز سگ دارد بو می‌کند. از بالای شانه‌اش یک برگ خیالی را می‌اندازد کنار. دلش می‌خواهد زودتر برسد خانه و کتاب بخواند، آن‌وقت این سگ هوس مطالعات میدانی‌اش گرفته. حوصله‌اش سر رفته. لحظه‌ای که دوچرخه از کنارش می‌گذرد متوجه حضورش می‌شود. چرا صدایش را نشنیده بود؟ به جلو نگاهی می‌اندازد که مرد را بهتر ببیند. اوه، یک سنگریزه‌ی نه چندان ریز. کم مانده بود چرخ برود روی سنگ و شاید بعدش هم کله‌معلق. فکر می‌کند برای دوچرخه سواری زیادی تاریک است. همان‌طور نرم نرم پا می‌زند و دور می‌شود.


گوش تیز می‌کنم بفهمم چه می‌خواند، به چه زبانی می‌خواند. فکر می‌کنم صدایش چه زلال است، چه ساده با ریتم تند می‌خواند بدون اینکه من احساس کنم از آرامش صدایش چیزی کم شده. چه تر و تازه. خوشحالم. بعد از مدت‌ها صدا می‌شنوم. حتی شاید چشم‌هایم را ببندم.

ما هر سال همه منتظریم بهار شود. نه برای خود بهار، بیشتر منتظریم خیابان مک‌گیل کالج شکوفه بزند. هر سال منتظریم. مک‌گیل کالج را ردیف، درخت ارغوان کاشته‌اند. درخت‌ها چندان بزرگ نیستند، از من قدبلندترند البته. هفته‌ی پیش دیدم پایشان هم لاله کاشتند. من تا حالا نایستاده بودم لاله ببینم. این بار هم نایستادم. فقط حین گذشتن سرعت دوچرخه را کم کردم.

به خودم که می‌آیم می‌بینم محو نور و سایه‌ها شدم. یادم رفته خط داستانی را دنبال کنم. زیاد برایم فرق نمی‌کند پسر چه گفت و دختر چه جواب داد. حواسم رفته پی چیز دیگری، تصویر شاید، رنگ‌ها شاید. پس این طور می‌شود آدم نمی‌فهمد عوض شده. چه مزه‌ای می‌دهد الان دو سه خط در مورد زمان و این حرف‌ها بنویسم، حیف بوی نا می‌دهند.

آن روز نشسته بودیم بالای یک بار. بالای سرم سقف نبود. هر از گاهی که فکر می‌کردم زشت نیست چند لحظه‌ای به حرف‌ها گوش نکنم، سرم را پشت می‌بردم آن چند ستاره‌ی بالا سرم را نگاه می‌کردم. به هم وصل‌شان می‌کردم تا بلکه شبیه چیز یونانی‌ای بشوند. نمی‌شدند ولی من دست بردار نبودم.

دلم برای نوشتن تنگ شده. نمی‌دانم چرا کم می‌نویسم. خب می‌دانم. ولی دلیل نمی‌شود دلم تنگ نشود. انگار دلخوشی است. عادت شده. هر چیزی که عادت شد بد نیست، حداقل من دلم می‌خواهد این طور فکر کنم. فکر کنم همه‌ی این حرف‌ها یک دور بسته نیست. گفته بودم سعی می‌کنم دیگر کلمات را پس و پیش نکنم؟ به نظرم روان از آب در نمی‌آیند.


که این همه شور و اشتیاق و تب و تاب و راز و نیاز، همه سنگی بر گوری.


آقای آرداواز همین چند روز پیش یک بامبو خریده، اسمش را هم گذاشته آرداواز. حالا هر روز همه حال آرداواز را ازش می‌پرسند و او هم می‌گوید دارد در سایه‌ی قفسه‌ی کتاب‌ها چرت می‌زند. حتی امروز که آرداواز داشت از زیر سقف مشبک یک تونل می‌گذشت و می‌دید چطور نور خورشید از لای شبکه‌ها می‌افتد روی زمین تونل و حواسش را پرت نقش و نگارش می‌کند، به ذهنش رسید باید بفهمد چطور می‌شود آرداواز را راضی کرد همین‌طور یک‌راست نرود بالا، اول یکی دو بار دور خودش بپیچد و بعد. نه که آرداواز کله‌شق باشد، ولی بالاخره آرداوازها هم غرور خاص خودشان را دارند. البته آرداواز هم زبان آرداواز را خوب بلد است. فقط اگر یادش بماند کدام آرداواز خودش است هیچ مشکلی پیش نمی‌آید. شما که غریبه نیستید، این مسایل کمی پیچیده هستند.



صفحه‌ی اول