\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

افسوس به چند روز و چند ماه پایان نمی‌پذیرد. هزار شب خاطره یک شب را باز زیستن حکایت آدمیان است. شهرزاد از درد دل قصه می‌گفت نه خوف جان.


- با دریا از چه سر جنگ داری ناخدا؟
- از سر عهدی که بر او بود بی‌کران باشد و من سرگردان، که او صحرا باشد و من ساربان.
- مگر بر عهدش نایستاد؟
- ایستاد بی‌انصاف.


هزار سال است از نوشتن می‌گویم. از متن و لذت و هنر و سودای ثبت. بعضی حرف‌ها را نباید نوشت، نمی‌شود نوشت. باید بشود رو کرد و گفت دیدی چه گفت، دیدی چه اشک می‌ریخت. حتی شاید نباید گفت. باید در نگاه خواند، که دیدی چه شد، چه سوخت. همه این را با او در آغوش بکشی و ساکت.


زیاد مطمئن نیستم بشود به‌اش گفت کافه، ولی بساط قهوه و چای و باقلوا به راه است. اسمش بلز است، مثل جلز و ولز. گمانم شازده در یکی از سرگردانی‌هایش پیدا کرده‌اش، خیابان بری بین شربروک و مزونوف. پیش‌تر یک چیزی بین سمساری و عتیقه‌فروشی بوده. پر مبل و بوفه فکسنی است و دریغ از دو تا که با هم دست باشند. از در و دیوار چراغ‌های جورواجور آویزان است و زیر میزها و پشت مبل‌ها را بگردی یک جایی زده قیمت فلان دلار. ما هیچ سر درنمی‌آوریم که چرخ این‌جا چطور می‌گردد. البته برای خودمان تئوری‌هایی داریم. سید بیشتر از من و شازده می‌رود آنجا. با صاحب الجزایری‌اش دوست شده. سید با همه دوست می‌شود. قلق نوع بشر دستش است. امروز قرار بود برویم برای کتاب سال کافه یک گفتگویی ملایمی کنیم بگذاریم اول کتاب. نفر چهارم نیامد، ما هم از خدا خواسته نشستیم به صحبت. از در، از دیوار. یک دختری آمد. آنجا کار می‌کند. نمی‌دانم کجایی بود. خیال کردم لبنانی است چون لبنانی‌ها را دوست دارم. موی پر و پیچ خمی که محکم جمعش کرده بود پشت، چشم‌های زنده‌ای که هزار رنگ به چشم می‌آمدند. ریز نقش و لاغر، آنقدر که می‌ترسیدی محکم که بغلش کنی بشکند. دست‌های ظریفی داشت و خب محوش شده بودم. سید چیزکی برایمان می‌خواند و من یک گوشم به او بود و با نگاهم دختر را دنبال می‌کردم. هیچ حواسم نبود به یکی این همه نگاه کنی می‌فهمد. دوربینم پیشم بود. آنجا جان می‌دهد برای عکاسی. محیط پر از خنزر پنزر و کافه هم از روبرو هم از پشت پنجره دارد و نور غوغا می‌کند. از سر جایم عکاسی می‌کردم. یک سری فنجان چای ریزه میزه روی پیشخوان بود. ازشان عکس که می‌گرفتم ناخواسته آمد توی کادر و وقتی تلق شاتر را شنید فکر کرد از او عکس گرفتم و لبخند زد. ناز بود. هر از گاهی حین کار برمی‌گشت و با لبخند جواب نگاه می‌داد. سه ساعتی که آنجا بودیم هزار بار خواستم بروم اجازه بگیرم راحت ازش عکاسی کنم یا چه می‌دانم بپرسم اسمش چیست. نشد.


گاه به چوپانی مانی که نه در جوش و خروش پی گله و نه نی بر لب زیر سایه درخت و نه حتی رها و آزاده و سر به دشت نهاده؛ فقط خیره به هیچ، ساکت.


Given that external reality is a fiction, the writer's role is almost superfluous. He does not need to invent the fiction because it is already there.
J. G. Ballard


صفحه‌ی اول