echo "\n"; ?>
Eat, drink and be merry
Another Year
یک چند تا گیلاس سر و ته دارم. یعنی از کابینت بالای پیشخوان آشپزخانه کلهپا آویزانند. چند شب پیش پای تلفن بودم، تکیه داده به پیشخوان. نمیدانم چرا دستم را بردم بالا. گیر کرد به یکی از گیلاسها و یکیشان افتاد روی پیشخوان. پول پول شد. شکستن حرف را زیاد نمیرساند. اصلاً منهدم شد. فقط پایهاش لجوجانه ماند وسط. جا خوردم، نه کم. نیم ساعتی مشغول جارو کردن و پی پولکها گشتن بودم. هنوز روزی دو سه تکه شیشه جاهایی که عقل جن نمیرسد پیدا میکنم. بیشتر شبیه تراژدی است.
گمانم هفت هشت باری شد که ناغافل دکان نوشتههایش را میبست و میرفت. بعد از یک مدتی صدایش از جای دیگری میرسید. چند بار پای نوشتهای نظری داد و از خودش رد گذاشت تا حجره را پیدا کنم. هزار بار گفتم آخر پاک کردن نوشتهها که دردی دوا نمیکند. بمان یکجا. نوشتی، سوخته، گذشته، کتمان که کاری از پیش نمیبرد. هیچ نمیفهمیدمش. الان خیلی وقت است یکجا آرام گرفته. حتی اگر حجره را مدتی ببند، باز برمیگردد همانجا دوباره روز از نو، روزی از نو.
این روزها زیاد مچ خودم را میگیرم که به کسی، به خودم میگویم کار من با این شهر تمام شده. حرف احمقانهای است. مگر با شهر میشود کاری داشت که وقتی تمام شد برای بقیه زندگیش آرزوی خوشبختی کنی و به سمت افق بروی. شهر که جز آدمها نیست. تازه مگر کدام جهنمدرهای قرار است بروی که فرجی حاصل آید. حین این غر زدنها یاد حجره بستنهای او میافتم. خیال میکنم اگر روزی ازم پرسید پس چه شد از گیلاسم برایش بگویم.
دارد میشود خیلی سال پیش که بالاخره فهمیدم وقتی میگفت دال تهی، چه میگفت. از آن روز هزار بار خرجش کردم. نوشتمش، گفتمش، زمزمهاش کردم. آن روز نمیدانستم که قرار است بشود سرلوحهی زندگیم. مصاحبتش را عجیب میطلبم. آن زمان میگفت تا آخر کار در پی پر کردنش خواهیم بود. خام بودم. حتی وقتی از دال او سردرآوردم نفهمیدم چرا باید پر شود. بعضی شبها از ده فرسخی خودت را تماشا میکنی. چه مذبوحانه در تقلای روزمره. دال تهی در سینه است. همانجا که قرار بود دل باشد، هزار و یک شب باشد. باقی زندگی عطش است. عطش سیراب شدن، مگر به سیرابی این حجم خالی فراموش شود. گهگاه اسمش را عوض میکنم میگذارم رنج. بعد طول میکشد تا از این از رنجی که میبریم، برگردم به سنگی بر گوری. سنگ باید گذاشت. که ندیدش. امتحان کردم، هزار بار. به هیچ حیلهای پر نمیشود. راه فرار در سنگ است. مردانی، زنانی هستند که میایستند و میسوزند. اهل سوختن نیستم. خاکستر اهل نمیخواهد. باید در پیچ و خم زندگی گم شد. چند بار شده از دیگران پرسیدم. از دخترانی که نمیخواهند مادر شوند. پرسیدم پس به چه قرار است زندگی بگذرد. به چه سرگرمی قرار است این بغض گیر کرده را از یاد برود. تشر خوردم هر بار. برای دختر میگفتم بین حقیقت و آسایش باید حقیقت را انتخاب کرد. شعار بود البته. انتخابی در کار نیست. حقیقت از رگ گردن نزدیکتر است بیانصاف. گیر میاندازد لامروت. یک فیلمی هست به اسم حفرهی خرگوش. مادری که پسرش را سالها پیش از دست داده سعی میکند درد برای دخترش توصیف کند. میگوید درد شبیه یک پاره آجر است که در جیب با خودت میگردانی. ممکن است یادت برود که هست، ولی بالاخره حتی در اوج شادی دستت بهاش گیر میکند و میگویی، آه، آن.
زیر سقفی کوتاه خندان سر روی سینهام میگذارد و سکوت میکند. طرهی موهایش لای انگشتانم میپیچد. چشم میبندم و فرق ذال و ضاد و ظا تمرین میکنم.
- قربان همهی نیروهایمان را متفرق کردهاند. از تمام موانع گذشتهاند. مثل باد پیش میآیند. تمام شد، هیچ کاری از دستمان برنمیآید. رسیدهاند.
- دستهایشان، دستهایشان را مشت کردهاند؟