echo "\n"; ?>
شش هفت سال پیش اولین بار از یودیت هرمان داستان خواندم. یک مجموعهای بود به اسم گذران روز که محمود حسینی زاد از نویسندههای آلمانی جمع کرده بود. آلمانیها عاشق یودیت هستند. این همه سال گذشت و هنوز آن دو سه داستان این زن دقیق خاطرم مانده است. برایم آدمها و احساسهایشان ملموس بود. گذشت. اوایل امسال در یک جایی خواندم کتاب جدیدش دارد به انگلیسی ترجمه میشود. «آلیس» قرار بود پنج داستان در باب مرگ باشد. خیلی وقت است داستانهای سوگ بیشتر میخوانم. تا اکتبر هزار بار به آمازون زدم ببینم چاپ شد یا نه. بالاخره چاپ شد، البته فقط در انگلستان، و آمد. عالی بود. دنیایش برایم آرام است. هیچ وقت شخصیتهایش روشن نیستند. هیچ وقت گذشته ندارند. معلوم نیست از کجا آمدند، کجا میروند. طوری ازشان حرف میزند که لازم نمیدانی ببینی گذشتهی دو آدم چه بوده، یا اگر آلیس در سوگ کونراد نشسته، چرا نشسته. بعضی وقتها حتی اسم ندارند. یکی داشت در این کتاب به اسم رومانیایی. تو بگو یکبار فکر میکنی حالا اسم چرا ندارد این. به ندرت افکار شخصیتهایش را مینویسند. فقط گفتگوها و کارهایی که میکنند را ثبت میکند. فقط با تصویر داستان را جلو میبرد. تصویرها را بیشتر از یک عکس باز میکند. به اشیا جان میدهد، خاک زمان رویشان مینشاند. با همین ابزار محدود حرفهایی را میزند که حرف امروزند. حرف از تنهایی میزند و افسوس، سکوت و رضا. عالی مینویسد. الان دیدم آقای حسینی زاد آلیس را به فارسی ترجمه کرده.
Conrad was lying in bed, near the window. A green, half drawn venetian blind; the room filled with rulers of light. No air conditioner, only a ceiling fan. Come, sit next to me, Conrad said. He lightly patted the bed. Alice sat down on the edge of the bed. Conrad was naked, a white, thin sheet covering his loins, that was all. Alice, seeing him naked for the first time, was amazed how beautiful he was, an old, naked man with white chest hair and brown skin, a little lighter in soft bends of the arms and at the neck; he looked solid there was nothing fragile about him. She though, if he weren't sick, I would have seen him like this for the first time when we went swimming, and she didn't know which she would have preferred: Would it have been his nakedness in his bed? Perhaps.
Judith Hermann, Alice, Clerkenwell press
امروز به من گفته شد خرسهای قطبی هفته قبل از خواب بیدار شدهاند. فکر کردم شاید لازم باشد بدانید.
Before crossing the black river
with my soul's last breath
I am beginning to dream
a bright sunny morning
Again I awake
blinded by the light
and meet you
standing beside me
Poetry
شنیدی مسیح دلش میخواست صلیب را از دوش بگذارد زمین، یک مشت خاک بردارد، قد راست کند و بگذارد خاک از لای انگشتانش بریزد زمین؟