\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

پشت استخوان ترقوه‌ات یک چاله‌ای هست.


بعد صبر می‌کنم هوا خنک بشود. تکانی به خودم می‌دهم و برگ‌ها را می‌ریزم زمین که زیر پایم طلایی و قهوه‌ای شود. آرام آرام چرتم می‌گیرد و می‌خوابم تا بهار. اگر بهاری باشد.


- چرا به زخم‌های دستانت خیره می‌شوی ناخدا؟
- تا از یاد نبرم طاقتِ رنج، بیهوده است.


یکی دو روز قبل شد پنج سال که از آن سر اطلس آمدم این طرف. برای اینکه ببینم این سیزده سپتامبری که یادم بود درست است یا نه کندوکاو حسابی‌ای در ایمیلم کردم و همان سیزده‌ام بود. گمانم نحسی‌اش هنوز نگرفته. خانواده‌ام را زود به زود این ور آن ور دنیا می‌بینم ولی در این پنج سال ایران برنگشتم. هر قدر پیش خودم خیال کنم می‌دانم چرا برنگشتم، یقین دارم که خودم هم حتی نمی‌دانم.
دیر وقت به این شهر رسیدیم. تاریک بود و هیچ‌چیز ندیدم. صبح از پنجره جز یک سری ساختمان کهنه و یک طبقه چیزی دیده نمی‌شد. عجیب تو ذوقم خورده بود. به عنوان آدمی که هر وقت جایی می‌رود قبلش تحقیقات مفصلی می‌کند، هیچ چیز در مورد مونترال نخوانده بودم. فکر کردم می‌روم و می‌بینم چه خبر است. بعد آمدم و آن منظره‌ی اول بود. گمانم همان روز به مرکز شهر که با اتوبوس خط نود نزدیک شدیم و نوک چهار تا برج دیدم نفس راحتی کشیدم که بالاخره تمدن. ندید و از راه دور بد جایی خانه گرفته بودیم. آن قدر جای پرتی است که دیگر راهم بهش نیافتاده است و اگر از اتوبان کنارش هم رد شوم هر بار لعنتی نثارش می‌کنم.
از آن سر دنیا آمدن این طرف، از هیچ باز شروع کردن سخت بود؟ نبود. همه آه و ناله می‌کنند. من تنها ناله‌ام همان منظره اول صبحی بود و تمام. اصلاً این قضیه مهاجرت بیش از حد شخصی است. به یکی سخت می‌گذرد به یکی نمی‌گذرد. بر من نگذشت. خوش شانس بودم شاید. فرهنگ این جماعت بیگانه که نبود هیچ، هنوز خوشایندم است. در ضمن درد پول نداشتم. تو بگو معلوم است نباید سخت می‌گذشت. من هم نگفتم شاخ دیو شکستم.
آن اوایل فکر کردم هر چند سال می‌نویسم مهاجرت چه تجربه‌ای است. آن زمان اگر کسی می‌گفت در زندگی چه می‌کنی می‌گفتم می‌نویسم. الان وقتی می‌خواهم نظر دختری را جلب کنم طول می‌کشد یادم بیافتد بگویم راستی هر از گاهی می‌نویسم، یا می‌نوشتم. سال اول از مهاجرت نوشتم. یادم می‌آید دخو نوشت کشتی به ساحل سلامت رساندی. آن زمان عجیب به مذاقم خوش آمد حرفش، هنوز هم. سال دوم همین حوالی آخرین دغدغه‌ام نوشتن بود. سال‌های بعد هم ننوشتم، یادم رفت، حرفی برای زدن نداشتم و الخ. الان هم به زور و ضرب گیلاس چندم نشستم.
این پنج سال یک‌بار هم فکر نکردم بیکار بودی آمدی؟ یک‌بار فکر نکردم شاید باید برگردم. زندگی راحتی را آنجا گذاشتم و آمدم. کسی تا امروز بهم نگفته کله‌شق که بگویم از آن است. البته آدم فراموش کردن هم نیست. من جانم درآمد سر از این سر اطلس دربیاورم. جز پدر و مادرم، هر جزء دیگر آن ممکلت سنگ انداخت جلوی راه. اصلاً خنده‌ام می‌گرفت از میزان بدشانسی و بدطینتی. حالا باز هم در مقابل داستان‌های فراری‌ها و پناهنده‌ها خبری نبود. یک سری گره‌های کور اداری در دانشگاه و وزارت علوم و نظام وظیفه و اداره گذرنامه و هر جهنم دیگری که درگیرش بودم. کینه به دل گرفتم. شاید کینه نمی‌گذارد برگردم. اصلاً تا همین اواخر می‌گفتم کینه، خشم و این قبیل سوخت قطار زندگی هستند. الان زیاد نمی‌گویمش.
در رفقای دور و اطرافم کسی نیست این همه مدت برنگشته باشد ایران. هزار بار ازم پرسیدند چرا برنمی‌گردی. حالا خیلی وقت است کسی بحث نمی‌کند، لابد قطع امید کردند. گمانم همیشه یک جواب یگانه دادم و آن قدر گفتمش که نمی‌دانم واقعیت داشت یا چرندی بود که بالاخره خودم هم باورم می‌شد. جواب می‌دادم که من از دست حکومت ممکلتم فرار نکردم، که حکومت به گمان من، هر قدر زورگو باشد، ادامه اراده‌ی مردم است. باورم این است که هیچ حکومتی جز با رضا یا جهل مردمش نمی‌تواند بر آن‌ها حکومت کند. من از دست هم‌وطنانم فرار کردم. از جامعه‌ای که شارلاتانی را زرنگی می‌خواند و جزو ارزش‌ها می‌داندش. بقیه‌ی این منبر را خودتان از حفظ هستید. کارم تا آنجا پیش نمی‌رود بگویم ایرانی اخ است و پیف و غیره. تمام دوستانم اینجا ایرانی هستند، ولی دست‌کم جزو روال نیستند. خودم را دست بالا می‌گیرم؟ شاید. ادعای آدم‌شناسی دارم خب، البته تجربه ثابت کرده مرد‌شناسی‌اش به زن‌شناسی‌اش می‌چربد.
گمانم در آن نوشته‌ی یک‌ساله نوشتم انگار باری از دوشم برداشته شده و احساس آزادی می‌کنم، که هر چه بخواهی می‌شود. آدم خیال می‌کند زمان بدهی بالاخره جوگرفتی هم می‌رود. جوگرفتگی من نرفته است. چند وقت پیش به یکی که تازه آمده داشتم همین را می‌گفتم. نمی‌دانست برود کار کند یا درس بخواند. گفتم هر کدام را انتخاب کردی دلیل نمی‌شود دیگری از بین رفته. هر وقت خواستی می‌توانی برگردی درس بخوانی، یا درس را ول کنی بروی سر کار. مثال‌هایش پر هستند. اصلاً اگر بگویند چرا این سر اطلس خوب است، می‌گویم چون بزنگاه‌های زندگی را کم می‌کند. باور دارم همه‌چیز بازگشت‌پذیرتر از آن طرف اطلس است. برگرد دانشگاه درس بخوان، از نو زندگی را شروع کن، از نو فلان کن.
آمریکایی‌ها خیلی سال است چیزی می‌فروشند به اسم رویای آمریکایی. اصلاً مردان دیوانه مدیسون را که نگاه می‌کنی می‌بینی چطور دارند می‌فروشند. خوب هم می‌فروشند، چنان می‌فروشند که خودشان که هیچ، ما هم باورمان شده است. بعد مهاجرت می‌کنیم و می‌رویم سر کار. بعد من دور و اطرافم را نگاه می‌کنم. همه دلسرد. این بود چیزی که برایش تلاش کردیم؟ من این همه راه کوبیدم بیایم درس بخوانم که این طوری استادم تحقیرم کند؟ که بعد سر کار که رفتم این طور بشوم یک چرخ‌دنده‌ی بی‌اهمیت؟ این سرخوردگی انگار همه‌جاست. خب من خودم جزو استثناها ایستادم، کم نیستیم. درست و غلط، من هنوز دلسرد نشدم. اصلاً گمانم من رویای آمریکایی را باور نکردم. من می‌گویم آمدیم برای رنج بردن. خب اگر رنجش کمتر باشد، بهتر. من اینجا وقتی راه می‌روم فکر نمی‌کنم کل سیستم، از بوروکراسی تا پلیس‌اش و مردمش علیه من هستند. من اگر بخواهم زندگی‌ام را بکنم، دست کم در سطح متوسط، کسی جلوگیرم چندان نیست. هنوز چیزی بال‌هایم را نچیده لابد.
یک مدت قبل یک فیلم کوتاهی یکی ساخته بود و در فیس‌بوک و غیره چرخید. در سوگ مهاجرت بود. دوربین روی کتاب‌ها می‌گشت و یکی دکلمه می‌کرد و بعد میز مهمانی فلاکت‌بار چهارتا دانشجو را نشان می‌داد و اصلاً سوزناک بود. خیلی از دوستان نزدیکم گفتند عالی بود و نوستالژیک شدند و گفتند حرف دل‌شان بود. من فکر می‌کردم مزخرف محض بود. یعنی تو بگو سر سوزنی هم‌ذات پنداری کردم. اصلاً آن موقع می‌خواستم بیانیه بدهم. بگویم ای انسان‌هایی که آن طرف اطلس نشستید، فکر نکنید مهاجرت همین است فقط. این‌جا آدم‌هایی هستند که این طور نیستند. این همه سخت نمی‌گیرند. در حسرت گذشته نیستند. اینجا آدم هست که مثل سگ هم درس می‌خواند و هم کار می‌کند و از زندگیش لذت می‌برد، آدم هست در پول غوطه می‌زند و در حسرت پارتی‌های تهران اشک می‌ریزد. روایت‌ها همیشه این نیست که آمدیم و سخت بود و سخت گذشت. مهاجرت یک آغاز است. همه چیز را پاک می‌کند و یک نقطه شروع می‌دهد.
این پنج سال سختی نداشت مگر؟ داشت البته. ولی خیلی دخلی نداشتند به این سر و آن سر اطلس. بالا پایین زندگی همه‌جا هست، ولی آسمان همه‌جا یکرنگ نیست. گذشته را می‌شود پشت سر گذاشت، حتی سوزاندش.


نسبت به گذر زمان یک حس ناباوری دارم. باورم نمی‌شود دارد می‌گذرد یا اگر می‌گذرد چرا این همه ساکت می‌گذرد. انگار مقابل دریا ایستادم و به موج بسیار بسیار بلندی نگاه می‌کنم که دارد به سمت ساحل پیش می‌آید و باورش نمی‌کنم. کار به استیصال و این‌ها نکشیده. سرم را انداختم پایین و در جیبم دنبال دو تا تیله می‌گردم و خیال می‌کنم زمان ایستاده.


در این فراغت خیال، نمی‌دانم چرا محو شدن به نظرم یک جور پیدا شدن، هویدا شدن می‌آید. انگار باز هم هر دو ضدی، دو روی یک سکه‌اند.


صفحه‌ی اول