\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

- از آدمیان بگو ناخدا.
- به دریا رسیدند. از عظمتش در حیرت شدند. گفتند چنین شکوهی، درگاهی سزاوار خود خواهد. از فرسخ‌ها دور‌تر درختان قطور آوردند و استادکاران و بیست سال به کارشان گماشتند. بر کناره‌ی آب دروازه‌ای بر پا شد به درازای پنجاه مرد و پهنای بیست اسب. کار که به پایان رسید، دروازه را گشودند و جشن گرفتند و امواج از میان و بیرون دروازه به ساحل می‌رسیدند و می‌خفتند. دریا عظیم بود و آدمیان حقیر و دروازه‌شان نیز.


- خرق عادت چه صیغه‌ای است؟
- دیدی پیرمرد هر وقت دید عادت کرده و خب خوش ندارد عادت کند، آن وقت می‌ایستد و عصایش را دو بار تق می‌زند به زمین؟ همان.
- دیدم ولی خب این خرق‌اش کجاست؟
- باید بروی پایین ببینی چه کن‌فیکونی می‌شود. رودخانه‌ها سربالا می‌روند، همه‌ی رمان‌ها از نو نوشته می‌شوند. گل و صنوبر به هم می‌رسند و نمی‌رسند.
- ولی گمانم فرقی در حال این ملک مشنگ نکند، این چرا هی شیرجه می‌زند تو برگ‌ها؟
- پی گربه حنایی است. آن پدر سوخته پاییزها خودش را بین برگ‌ها استتار می‌کند گیرش نیاوریم.


صفحه‌ی اول