echo "\n"; ?>
پاريس پايتخت تمام دنياست. نميدانم چه دارد که همه را چنين مجذوب خود ميکند. به هر حال ما شيفته پاريس شديم.
برخي نکات جالب در مورد اين شهر کشف کرديم. يکي اينکه اين مردمان هنوز خود را بسيار مديون متفقين ميدانند. از مجسمهها و بناها و غيره. نزديک پل الکساندر مجسمهاي از چرچيل دارند که زيرش نوشته شده است: «We shall never surrender»
نسل دوم و سوم سياهان آفريقايي فرهنگ بسيار متفاوتي براي خود دارند که کمتر مشابهتي به فرانسويان و حتي همتايان آمريکاييشان دارد. چه در پوشش چه در رفتار و اعتقادات. همه چيز را به گند ميکشند.
در sacre coeur سياهي متوقفم کرد و بلافاصله دستم را کشيد و شروع کرد به بافتن چيزي دور مچ دستم. نامش سليمان بود و اهل گينه. آنچه که بافت دستبند سنتي آفريقايي بود از رنگهاي آبي و سفيد و بنفش. هنوز بر مچ دستم است.
ديدن داخل ساختمان اپرا برايمان به هيچ عنوان ميسر نشد. چند بار مراجعه کرديم٬ هر بار به علتي راهمان ندادند. حيف.
پاريس هر چه که دارد از ناپلئون است. از Concorde و Etoile و... هر کجا که رفته است٬ هر آنچه که توانسته است با خود آورده است. حالا دزد بناميمش يا فرهنگدوست.
شب سوار قايقي شديم. در رود سن چرخي زد و همهجا را با نورافکن روشن ميرد و توضيح ميداد. براي بار آخرين ايفل را در شب ديدم. واقعا زيباست.
به ورساي رفتيم. صبح با قطار از پاريس. ورساي شهر بسيار نقلي و جالبي است و کاخ ورساي نقطه اوج تجمل و زيبايي است. اتاقخواب طلايي لويي چهاردهم٬ تالار آيينهها٬ اتاق ملکه و دهها اتاق ديگر که هر يک به تنهايي قصري هستند. از طريق راهنما فکر ميکنم تا رنگ تنبان لويي چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم و همه نکات زندگي بوربونها را فهميديم. تمام اعضاي اين خاندان بايد در حضور عموم به دنيا ميآمدند و ميمردند. تختي را که لويي چهاردهم روي آن مرد را ديديم. و نيز اتاقي را که گفتند بيش از نود شاهزاده در آن اتاق به دنيا آمده بود.
باغ ورساي زيباترين باغ اروپاست. مجسمهاي داشت با نود فواره. احتمالا مجسمه پلوتو بود. کاخ تابستانياي داشت که لويي شانزدهم فقط به اين دليل که همسرش ماري آنتوانت به گل علاقه داشت و اطراف آن کاخ هم باغچههاي زيبايي بود به ماري آنتوانت بخشيده بود.
ديدن و انديشيدن.
در بلوار سباستوپول پاريس در کافينتي دنج نشستهام. موسيقي ملايم و قهوه. ديشب بالاي ايفل بودم. هر چقدر در موردش بدانيد و بخوانيد و عکس ببينيد باز در ديدار اول زبانتان ميگيرد. از ايفل پياده تا اتوال و از آنجا تا کنکورد، تمام طول شانزهليزه. کاباره ليدو. احتمالاْ بهشت همين شهر است. امروز هم طبعاْ لوور و اپرا(که بسته بود) و مادلن و نوتردام.
اينجا برعکس آلمان و اطريش هيچکس چراغ عابرپياده را به چيزي نميگيرد و هر کجا ميلشان ميکشد از خيابان ميگذرند. ما هم هکذا.
چند دقيقه قبل از روي نقشه تلاش ميکردم پيدا کنم کجا هستم، پيرمردي ايستاد کنارم و بلند بلند شمال و جنوب و شرق و غرب را با انگليسياي که به زحمت شبيه فرانسوي نبود برايم توضيح داد. بعد انگار که وظيفهاش را انجام داده است، برگشت و به راهش ادامه داد.
پاريس زيباي من...
تور يک روزهاي به وين داشتيم. اينکه يکي از مهمترين پايتختهاي فرهنگي اروپا را چطور ميتوان يکروزه بررسي کرد خود قابل بررسي است. در هر حال ما را وين بسيار خوش آمد. به قصر قيصر کارل ژوزف (؟) آخرين قيصر اتريش رفتيم. و نيز شونبرو و چند جاي ديگر. مملکت بسيار مشابه آلمان است، با همان نظم و ترتيب. بالاخره يا آلمان تحت امپراطوري اطريش بوده است و يا برعکس.
در مونيخ بوديم. اساسا اين شهر را هر شب با سفيدکننده ميشورند. بسيار تر و تميز است. اين يکي را قدري متفاوت گشتيم. به دخو رفتيم، اردوگاه نازي. اتاق گاز و کورههاي آدمسوزي. اينجا مانند آشويتس قتلگاه يهوديان نبوده است و عموماْ يهوديان به اردوگاههاي ديگر انتقال داده ميشدند ولي شمار روسها و اطريشيهايي که در دخو کشته شدهاند مو بر تن آدمي راست ميکند. فيلمي از جنايات نازيها نشانمان دادند.
ديگر آنکه به برج المپيک مونيخ ( ۱۹۷۲) رفتيم و بر ما روشن شد ۱۸۵ ارتفاع زيادي است. ديده شد که بعضي از اين ملت موهاي خود را خندهدارتر ار آنکه بتوان تصور کرد رنگ ميکنند. مقاديري کميته بر ايشان واجب است. در ضمن بسيار سرد بود.
ونيز را جانانه گشتيم. اگر به هزارتو و لابيرنت علاقمند هستيند حتماْ سري به اين مجموعه جزاير -ونيز متشکل از حدود صد جزيره است- بزنيد. حداکثر عرض کوچهها دو متر و حداقل ارتفاع شش متر. خيابانهايشان هم که آبکي است. در دو ساعت اول با عصبانيت تمام نقشه را لگدمال کرده و به داخل کانالي ميفرستيد. آقا هيچ اسم نقشه و واقعيت جور درنميآيد. انگليسي و زبان اشاره هم که نميفهمند. در ضمن توريست از ونيزي بيشتر است و براي پرسيدن آدرس دچار مشکلات اساسياي ميشويد.
ميدان سن مارکو را بررسي کرديم و نيز خانه دوک يا چنين چيزي. عظمت اتاقهايش و سالنهاي پارلمان جمهوري ونيز موجبات سردرد ما را فراهم کرد. در همان ميدان باسيليکاي سن مارکو نيز موجود بود؛ سکوتي و حرمتي مقدس.
سوار اين قايقهاي ونيزي که فکر ميکنم گاندولا مينامندش شديم. ما را به خانه مارکوپولو برد و محل اقامت گوته را نشانمان داد.
شب ونيز بسيار رويايي بود.
هنوز بر روي امواج بالا و پايين ميپريم. خوشمان ميآيد. در راستاي اکتشافات گستردهمان روشن شديم که اين يوناني جماعت صداي «ش» ندارند. حالا هر چقدر هم تابلوهايشان مملو از آلفا و بتا و تانژانت ۱۲۰ درجه باشد. ديگر آنکه جکپات موجود بسيار خطرناک و پرهزينهاي است.
حوصله تفکرات فلسفي سياسي نداريم. فعلاْ به اکتشاف مشغوليم.
در يک کشتي مسافربري در درياي آدرياتيک بهسر ميبريم. کشتياي به نسبت بزرگ و لوکس. البته در ابعاد درک ما. مبدا حرکت بندر پاتراي يونان يا چنين چيزي و مقصد ونيز. طبق اطلاعات واصله دو شب در کشتي خواهيم بود. نقداْ کازينو و عرشه کشف شدهاند.
روز آخر در آتن از چند آگورا (Agora) که همان پارلمان عهد دقيانوس است بازديد کرديم. و تپهاي پيموديم مشرف به تمام آتن. توريستدوستي راز مجسمههاي فراواني که از جغد همه جاي آتن موجود است را افشا کرد که نماد خرد است و چه و چه.
از لحاظ آماري شنيديم که کل جمعيت يونان ۱۱ ميليون است که ۶ ميليون آن در آتن بهسر ميبرند. بسي مشعوف شديم.
ما در آتن هستيم. در يک کافينت کوچک در طبقه پنجم ساختماني با حداکثر مساحت سي مترمربع. پلههاي بسيار. بسيار از اين شهر و مملکت خوشمان آمده است. انواع و اقسام ستون ديدهايم با معماريهاي مختلف. تپهاي موجود است بنام آکروپوليس بمانند پرسپوليس همراه با سس مخصوص الههها و خدايان. مقبره زئوس و محلههايي با کوچههايي رنگارنگ و هميشه در سايه. سقفهاي سفالي. انسانها هنوز شرقي هستند و بسيار مهربان. و آتن چه شبهايي دارد و چه عاشقاني.
در آتن سگ به مقدار فراوان وجود دارد. احتمالا از سگ بسيار خوششان ميآيد.
فردا قرار است با کشتيمانندي از يکي از بنادر غربي يونان عازم ايتاليا شويم. بندر ونيز.
فردا شب ما عازم مسافرتی هستیم. یک تور یکماهه زمینی دریایی. استانبول، آتن، ونیز، مونیخ، پاریس، رم، آنکونا، استانبول و بازگشت.
هر کجا که کافینتی پیدا کنم وبلاگ را را بهروز خواهم کرد. ولی اگر نشد، پیشاپیش از چند خواننده تکوتوکی که اینجا دارد عذر میخواهم.
بعد از برگشتن اگر حوصله یاری کند راپورتی میدهیم و شاید چند عکسی.
در حالیکه منتظر بودم کار چاپ تمام شود، نیم ساعتی با نئونهای چشمکزن آنجا سر و کله زدم. آخر سر هم مطمئن نیستم که فهمیده باشم چطور کار میکنند.
اعتماد متقابل، مرام و دوستی. گاه مجبورم میکنند در وجودشان شک کنم.
سمت چپی کلاه خیلی کهنهای داشت. محکم بر سرش گذاشته بود، گویی نگران بود وزش باد کلاه را با خود ببرد. جلویی عینک تهاستکانی به چشم داشت. از پشت آن عینک به دقت به دنیایی که درست نمیدید زل زده بود. گویی در پی چیزی بود. سمت راستی نفسنفس میزد. از چیزی بمانند آسم یا مشابه آن رنج میبرد. احساس میکردم اکسیژنی که جیره من است را بیاجازه مصرف میکند. دیگری زمزمه میکرد. زمزمهاش یکنواخت بود. هیچچیز را به خاطر نمیآورد. فقط باعث میشد ارج سکوت یکبار دیگر مشخص شود. ترجیح دادم خودم را با حرکت کند ثانیهشمار ساعت مشغول کنم.
گفت برای نظر دیگران اهمیتی قائل شو. اگر نظرات دیگران برایت مهم نیست، عقایدت را قاب بگیر و به دیوار بکوب.
فکر میکنم در زندگی ورقه را سفید دادن شهامت بیشتری میخواهد تا پاره کردن ورقه.
اینجا دچار باد بسیار شدیدی شدهایم که پیرمردها به آن میگویند باد سپید. این باد با قدرت بسیار شدیدی میوزد و به اعتقاد مردم شدت از خواص آن است تا بتواند زمستان را از زمین کنده و با خود ببرد.
فرمودند دو طایفه عاقلتر هستند. یکی دیوانگان و دیگری شوریدگان.
چه شبی...
جناب ابوی از برای خریدن تعدادی درخت فندق به یک روستا که حتی نامش را دقیق نمیدانست در 300-400 کیلومتری اینجا تشریف بردهاند. گذشته از اینکه ما نمیدانستیم فندق هم درخت دارد، اصولاً ملتفت نمیشویم ایشان 200 درخت فندق را برای چه میخواهند و کجا میخواهند بکارند.
در ضمن پیشنهاد دادیم هزینه درختها و رفت و برگشت را به ما بدهند، ما جای درختها میایستیم؛ ولی مقبول نظر ایشان واقع نشد.
این مردک جان کری قیافهاش از بوش هم روستاییتر است.
امروز به این نتیجه رسیدم اگر بصورت کاملاً ناگهانی تمام ساعتسازان تصمیم بگیرند ساعتها از این به بعد پادساعتگرد بچرخند، وضعیت چقدر میتواند خندهدار شود.
از بیروزنامهگی رو به دق بودیم. سپاس خداوند را که آزاد شد. از هیچی بهتر است.
بخار...
بوی خوش قهوه...
صدای به هم خوردن لیوانها...
تابلو اقیانوس روی دیوار...
خنده دختر...
دوچرخهسواری که میشتابد...
آرامش...
امروز خواندیم فیثاغورث و ریاضیدانان همعصرش سخن گفتن از جذر 2 را کفر میدانستند. مشکل ما همان پرسش نویسنده است که این آقایان اگر با اعداد مختلط مواجه میشدند چه میکردند؟
جذر 1- ؟ بسوزانیدش!
استاد فلان درس گروه فلسفه فلان دانشگاه سر جلسه امتحان صندلیای روی میز گذاشته و اعلام میکند که یک ساعت وقت دارید ثابت کنید این صندلی وجود دارد. همه دانشجویان کاغذها از برای اثبات صندلی پر میکنند. اما یکی فقط مینویسد: «کدام صندلی؟»