echo "\n"; ?>
فردا شب ما عازم مسافرتی هستیم. یک تور یکماهه زمینی دریایی. استانبول، آتن، ونیز، مونیخ، پاریس، رم، آنکونا، استانبول و بازگشت.
هر کجا که کافینتی پیدا کنم وبلاگ را را بهروز خواهم کرد. ولی اگر نشد، پیشاپیش از چند خواننده تکوتوکی که اینجا دارد عذر میخواهم.
بعد از برگشتن اگر حوصله یاری کند راپورتی میدهیم و شاید چند عکسی.
ما در آتن هستيم. در يک کافينت کوچک در طبقه پنجم ساختماني با حداکثر مساحت سي مترمربع. پلههاي بسيار. بسيار از اين شهر و مملکت خوشمان آمده است. انواع و اقسام ستون ديدهايم با معماريهاي مختلف. تپهاي موجود است بنام آکروپوليس بمانند پرسپوليس همراه با سس مخصوص الههها و خدايان. مقبره زئوس و محلههايي با کوچههايي رنگارنگ و هميشه در سايه. سقفهاي سفالي. انسانها هنوز شرقي هستند و بسيار مهربان. و آتن چه شبهايي دارد و چه عاشقاني.
در آتن سگ به مقدار فراوان وجود دارد. احتمالا از سگ بسيار خوششان ميآيد.
فردا قرار است با کشتيمانندي از يکي از بنادر غربي يونان عازم ايتاليا شويم. بندر ونيز.
در يک کشتي مسافربري در درياي آدرياتيک بهسر ميبريم. کشتياي به نسبت بزرگ و لوکس. البته در ابعاد درک ما. مبدا حرکت بندر پاتراي يونان يا چنين چيزي و مقصد ونيز. طبق اطلاعات واصله دو شب در کشتي خواهيم بود. نقداْ کازينو و عرشه کشف شدهاند.
روز آخر در آتن از چند آگورا (Agora) که همان پارلمان عهد دقيانوس است بازديد کرديم. و تپهاي پيموديم مشرف به تمام آتن. توريستدوستي راز مجسمههاي فراواني که از جغد همه جاي آتن موجود است را افشا کرد که نماد خرد است و چه و چه.
از لحاظ آماري شنيديم که کل جمعيت يونان ۱۱ ميليون است که ۶ ميليون آن در آتن بهسر ميبرند. بسي مشعوف شديم.
هنوز بر روي امواج بالا و پايين ميپريم. خوشمان ميآيد. در راستاي اکتشافات گستردهمان روشن شديم که اين يوناني جماعت صداي «ش» ندارند. حالا هر چقدر هم تابلوهايشان مملو از آلفا و بتا و تانژانت ۱۲۰ درجه باشد. ديگر آنکه جکپات موجود بسيار خطرناک و پرهزينهاي است.
حوصله تفکرات فلسفي سياسي نداريم. فعلاْ به اکتشاف مشغوليم.
ونيز را جانانه گشتيم. اگر به هزارتو و لابيرنت علاقمند هستيند حتماْ سري به اين مجموعه جزاير -ونيز متشکل از حدود صد جزيره است- بزنيد. حداکثر عرض کوچهها دو متر و حداقل ارتفاع شش متر. خيابانهايشان هم که آبکي است. در دو ساعت اول با عصبانيت تمام نقشه را لگدمال کرده و به داخل کانالي ميفرستيد. آقا هيچ اسم نقشه و واقعيت جور درنميآيد. انگليسي و زبان اشاره هم که نميفهمند. در ضمن توريست از ونيزي بيشتر است و براي پرسيدن آدرس دچار مشکلات اساسياي ميشويد.
ميدان سن مارکو را بررسي کرديم و نيز خانه دوک يا چنين چيزي. عظمت اتاقهايش و سالنهاي پارلمان جمهوري ونيز موجبات سردرد ما را فراهم کرد. در همان ميدان باسيليکاي سن مارکو نيز موجود بود؛ سکوتي و حرمتي مقدس.
سوار اين قايقهاي ونيزي که فکر ميکنم گاندولا مينامندش شديم. ما را به خانه مارکوپولو برد و محل اقامت گوته را نشانمان داد.
شب ونيز بسيار رويايي بود.
در مونيخ بوديم. اساسا اين شهر را هر شب با سفيدکننده ميشورند. بسيار تر و تميز است. اين يکي را قدري متفاوت گشتيم. به دخو رفتيم، اردوگاه نازي. اتاق گاز و کورههاي آدمسوزي. اينجا مانند آشويتس قتلگاه يهوديان نبوده است و عموماْ يهوديان به اردوگاههاي ديگر انتقال داده ميشدند ولي شمار روسها و اطريشيهايي که در دخو کشته شدهاند مو بر تن آدمي راست ميکند. فيلمي از جنايات نازيها نشانمان دادند.
ديگر آنکه به برج المپيک مونيخ ( ۱۹۷۲) رفتيم و بر ما روشن شد ۱۸۵ ارتفاع زيادي است. ديده شد که بعضي از اين ملت موهاي خود را خندهدارتر ار آنکه بتوان تصور کرد رنگ ميکنند. مقاديري کميته بر ايشان واجب است. در ضمن بسيار سرد بود.
تور يک روزهاي به وين داشتيم. اينکه يکي از مهمترين پايتختهاي فرهنگي اروپا را چطور ميتوان يکروزه بررسي کرد خود قابل بررسي است. در هر حال ما را وين بسيار خوش آمد. به قصر قيصر کارل ژوزف (؟) آخرين قيصر اتريش رفتيم. و نيز شونبرو و چند جاي ديگر. مملکت بسيار مشابه آلمان است، با همان نظم و ترتيب. بالاخره يا آلمان تحت امپراطوري اطريش بوده است و يا برعکس.
در بلوار سباستوپول پاريس در کافينتي دنج نشستهام. موسيقي ملايم و قهوه. ديشب بالاي ايفل بودم. هر چقدر در موردش بدانيد و بخوانيد و عکس ببينيد باز در ديدار اول زبانتان ميگيرد. از ايفل پياده تا اتوال و از آنجا تا کنکورد، تمام طول شانزهليزه. کاباره ليدو. احتمالاْ بهشت همين شهر است. امروز هم طبعاْ لوور و اپرا(که بسته بود) و مادلن و نوتردام.
اينجا برعکس آلمان و اطريش هيچکس چراغ عابرپياده را به چيزي نميگيرد و هر کجا ميلشان ميکشد از خيابان ميگذرند. ما هم هکذا.
چند دقيقه قبل از روي نقشه تلاش ميکردم پيدا کنم کجا هستم، پيرمردي ايستاد کنارم و بلند بلند شمال و جنوب و شرق و غرب را با انگليسياي که به زحمت شبيه فرانسوي نبود برايم توضيح داد. بعد انگار که وظيفهاش را انجام داده است، برگشت و به راهش ادامه داد.
پاريس زيباي من...
به ورساي رفتيم. صبح با قطار از پاريس. ورساي شهر بسيار نقلي و جالبي است و کاخ ورساي نقطه اوج تجمل و زيبايي است. اتاقخواب طلايي لويي چهاردهم٬ تالار آيينهها٬ اتاق ملکه و دهها اتاق ديگر که هر يک به تنهايي قصري هستند. از طريق راهنما فکر ميکنم تا رنگ تنبان لويي چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم و همه نکات زندگي بوربونها را فهميديم. تمام اعضاي اين خاندان بايد در حضور عموم به دنيا ميآمدند و ميمردند. تختي را که لويي چهاردهم روي آن مرد را ديديم. و نيز اتاقي را که گفتند بيش از نود شاهزاده در آن اتاق به دنيا آمده بود.
باغ ورساي زيباترين باغ اروپاست. مجسمهاي داشت با نود فواره. احتمالا مجسمه پلوتو بود. کاخ تابستانياي داشت که لويي شانزدهم فقط به اين دليل که همسرش ماري آنتوانت به گل علاقه داشت و اطراف آن کاخ هم باغچههاي زيبايي بود به ماري آنتوانت بخشيده بود.
ديدن و انديشيدن.
پاريس پايتخت تمام دنياست. نميدانم چه دارد که همه را چنين مجذوب خود ميکند. به هر حال ما شيفته پاريس شديم.
برخي نکات جالب در مورد اين شهر کشف کرديم. يکي اينکه اين مردمان هنوز خود را بسيار مديون متفقين ميدانند. از مجسمهها و بناها و غيره. نزديک پل الکساندر مجسمهاي از چرچيل دارند که زيرش نوشته شده است: «We shall never surrender»
نسل دوم و سوم سياهان آفريقايي فرهنگ بسيار متفاوتي براي خود دارند که کمتر مشابهتي به فرانسويان و حتي همتايان آمريکاييشان دارد. چه در پوشش چه در رفتار و اعتقادات. همه چيز را به گند ميکشند.
در sacre coeur سياهي متوقفم کرد و بلافاصله دستم را کشيد و شروع کرد به بافتن چيزي دور مچ دستم. نامش سليمان بود و اهل گينه. آنچه که بافت دستبند سنتي آفريقايي بود از رنگهاي آبي و سفيد و بنفش. هنوز بر مچ دستم است.
ديدن داخل ساختمان اپرا برايمان به هيچ عنوان ميسر نشد. چند بار مراجعه کرديم٬ هر بار به علتي راهمان ندادند. حيف.
پاريس هر چه که دارد از ناپلئون است. از Concorde و Etoile و... هر کجا که رفته است٬ هر آنچه که توانسته است با خود آورده است. حالا دزد بناميمش يا فرهنگدوست.
شب سوار قايقي شديم. در رود سن چرخي زد و همهجا را با نورافکن روشن ميرد و توضيح ميداد. براي بار آخرين ايفل را در شب ديدم. واقعا زيباست.
ايتاليا را زير و رو کرديم. مراجعهاي داشتيم به رم که کلزيوم و roman forum را بررسي کرديم با راهنمايي ايتاليايي و به غايت پرچانه. قدري اين piazzaهاي رم را گشتيم. با واتيکان و موزهاش و ديگر بساطش.
در موزه واتيکان بعد از دو ساعت گشتوگذار در موزه Sistine chapel را پيدا فرموديم و در مقابل تابلوي آفرينش ميکل آنژ بهتزده ايستاديم. گردنمان درد گرفت. در حياط موزه کرهاي ديدم تحت نام Sfera con Sfera از Arnaldo Pomodoro. تحت اين لينک. ديدني.
بصورت يکروزه با قطار سريعالسير به فلورانس و پيزا رفتيم. در فلورانس بالاي يک کاتدرال (کليسا مانندي) بوديم. مختصر ۴۶۳ پله بالا رفته بوديم که آنجا باشيم. مجسمه داوود را هم ديدم. از لحاظ هنري بسيار روشن شديم. فلورانس به حق زيباترين شهر ايتالياست. ياد سخن پيرمردي در يونان که گيلاسي شراب مهمانش بوديم افتادم: «I left my heart in florence».
در پيزا طبعاْ برج را مشاهده کرديم. کجتر از تصوراتمان بود. جالبترين احساس را داشتيم وقتي ۳۰۰ پلهاش را ميپيموديم که بالا برويم. کج بودنش بسيار بسيار محسوس بود و از آن بامزهتر مرجع فضا را از دست داده بوديم. گويي برج صاف است و ما کجکج بالا ميرويم.
در ضمن باز هم به تلخي کشف کرديم ايتاليا کشور گم شدن است. حيران و سرگردان با سه چهار نقشه در دست. هيچ کجاي اروپا گم نشدم٬ اما در ايتاليا حداقل صد بار. پيش بسوي گمشدگي.
بعد از پاريس با ۱۴ خط مترو٬ ۴خط قطار سريع٬ ۲خط تراموا٬ رم با ۲ خط مترو درب و داغان بسيار فقيرانه مينمود. گويا واگنها را هم تحويل دانشجويان هنر مدرن داده بودند. ايشان هم دق دلشان را با نقاشي واگنها خالي کرده بودند. حتي آتن ۳ خط مترو داشت. در رم گدا هم فراوان است. اصولاْ بهترين ايرانيهاي اروپا هستند.
اين را يادمان رفت ذکر کنيم. جناب ساز جايتان در پاريس بسيار بسيار خالي بود. البته به تحقيق ما جاي شما هم حال کرديم.
دوباره با کشتي برگشتيم. من تصميم گرفتم حتي تا آخر عمر هيچ کاري هم نکردم حداقل يکبار با اقيانوسپيما يک هفته سفر کنم. اين شناور بودن بسيار مطبوع بود. ديگر آنکه هر چند جکپات موجود خطرناکي است ولي پوکر بسيار سودآور است. به قاعدهي پنجاه يورو.
امروز به ترکيه رسيديم. اکنون هم در يک کافينت درپپت در استانبول نشستهايم و در حال يخ زدن هستيم. ميرويم Cold Mountain را ببينيم. شايد که خوش آيد.
بعد از کلی اروپاگردی ترکیه به نظر بسیار مملکت درب و داغانی میآمد. از آنجا که این شهر چند سال قبل بررسی کاملی شده بود، قدری آسودهخاطرتر به گشت و گذار پرداختیم. به Topkapi رفتیم که به بیانی نگین قصرهای استانبول است. اصلیترین محل سکونت سلسله هفتصد ساله عثمانی. در قسمت خزانه قصر زمردها دیدم و الماس 86 قیراطی و شمشیرها و زرهها. تلخترین قسمت کلاه و کاسه و ... صفوی بود که همگی غنایم جنگ چالدران بودند و یا شمشیر الماسنشانی که به یادبود جنگ چالدران به سفارش سلطان عثمانی ساخته شده بود.
راهنمای قسمت حرمسرا کلی روشنمان کرد. که حرمسرا اغلب در حدود چهارصد زن زندگی میکردهاند ولی برخلاف تصور اینان همگی زنان سلطان نبودهاند. بلکه حرمسرا در حقیقت مرکز تعلیم و یادگیری هنر و ادبیات و ... بوده است و دخترانی که در حرمسرا میزیستهاند اغلب به عقد سپاهیان و مقامات و والیان درمیآمدهاند و از میان ایشان تعدادی توسط مادر سلطان انتخاب شده و به سلطان عرضه میشدهاند که سلطان ده دوازده نفری انتخاب میکرده است و از اینان هر یک برای سلطان پسری به دنیا میآورده است مقامش بالا میرفته است و چه و چه.
اصولاً مملکتی است شبیه ایران. هر چقدر هم که تلاش کنند خود را اروپایی ببینند. هنوز اکثریت برخلاف اقلیت ارتشی حاکم بسیار سنتگرا هستند و از ما مسلمانتر. برای مسافرت خارجه با هزینه کم توصیه میشود.
ما برگشتیم. بعد پیمودن حدوداً 14000 کیلومتر در خاک و آب و دیدن شش کشور در یک ماه بصورت فشرده. الان بعد از دیدن انواع اقسام کیبوردها و کشفرمزهای فراوان که در این یکی «پ» کجاست و در این «گ» کجا غیبش زده است، نشستهام پشت کامپیوترم و با آرامش تایپ میکنم. از وقتی رسیدهایم تقریباً تمام وقت خوابیدهام.
جالب بود. دیروز وقتی وانتباری ناگهانی در مقابلم ترمز کرد و تازه طلبکار بود، ناخودآگاه فکر کردم هفته قبل در رم منتظر بودم چراغعابر سبز شود تا بیفرهنگ نخوانندم. هنوز چند صد سالی کار داریم.
به هر حال اصولاً از چنین سفری نباید انتظار داشت که بتوان با فرهنگ و رسوم هر ملتی کامل آشنا شد. فقط در حد آشنایی. به اعتقاد من برای درک هر کشوری حداقل باید چند ماهی و حتی چند سالی درش زیست. ولی اصولاً بسیار توصیه میشود. تجربهای است به یاد ماندنی.