echo "\n"; ?>
امروز لای ایمیلها طرحی فرستاده بودند. مردی بود که برای خواندن جلد دوم کتابی، جلد اولش را آتش زده بود تا نور داشته باشد.
« به راستي كه در مستي دريچه عقل بشر بسته مي شود
ابراهيم گفت ننوش ، نوح گفت ننوش ، موسي گفت ننوش ، محمد گفت ننوش و عيسي ، انگار آهسته گفت...»
دكتر علي محتشمي
از وبلاگ LostLord
هیچ دقت کردهاید باد وقتی از لای برگهای درختان مختلف که میگذرد چه صداهای متفاوتی میسازد؟
در پش هر نظمی آشفتگیای نهفته است.
راننده تاکسی طوری سیگار میکشید که هر لجظه منتظر بودم سکته کند. پکی عمیق به سیگار میزد بعد تمام دود را میبلعید و پک دوم میزد بدون اینکه کوچکترین دم یا بازدمی انجام دهد. عصبانی بود. «خیال کرده زمان شاه شهیده که سر دو قرون چونه میزنه. شیطونه میگفت مردک رو چنان بزنی خون دماغ و دهنش قاطی شه...» باز دو پک پشت سر هم. دوباره غرغر و داد و بیداد گویی من مسؤول اعمال مسافر قبلی هستم. «شب تا صبح جون میدیم برا یه لقمه نون ولی به خدا یه لقمه نون هم ارزش این همه اعصاب خردکنی نداره...» دوباره دو پک پشت سر هم...
اصولاً اگر در مبانی طرحی مشکل ایدئولوژیک داشته باشی نمیتونی ازش تعریف کنی. حالا اینا از من میخوان تأیید کنم اگر موجود بیربطی مثل هویج را بپزی و با برنج سرو کنی نتیجه خوشمزه میشه. هر اسمی هم که میلت میکشه روش بذار.
آقا واسه ما سیاسی شده. سیاسی شدن پیشکش تحلیلگر هم شده. هر روز ساعت نه و نیم میشینه جلو اخبار VOA و خیره میشه به قیافه این کنگرلو و اون یکی لو. بعد هم بخش سیاسی شرق و وقایع اتفاقیه رو میخوره و بعدش هم یک سرکی به این سایتهای درپیت سیاسی اینترنت میزنه. از اینها هم که فارغ شد یه کتاب تاریخ خاندان پهلوی و قاجار برمیداره و شروع میکنه به قیاس وضع کنونی با عهد بوق و جد و آباد ناصرالدین شاه را به میان میکشه و حوصله داشته باشه به مغول هم میرسه. یه پا صادق زیباکلام شده و جون میده تا جماعت رو راضی کنه که آقا ایدئولوژی غلطه و از این مزخرفات. حالا اینش خوبه، یه مدت قبل شده بود اساسی مارکسیست. بعد ملایمتر شده و شد سوسیالیست و چند تا ایست دیگه. حکم بود که صادر میکرد. یکی نیست بگه بابام بود تا چند سال قبل میرفت پیش آخوند مسأله بپرسه و مشکلش مستحبات و هزار کوفت مشابه بود. حالا هم آقا طرفدار اصلاح دینی است و قرائتهای مختلف و شخصی و عمومی و غیره.
خداوندا، ما را از بندگانت حفظ بفرما.
بعد از آن افتضاح آمار افسردگی دانشجویان، امروز در دانشکده آقایان جزوات درمان افسردگی و پیشگیری و این اراجیف پخش میکردند. قرار است با دو ورق پاره آن هشت درصدی که به خودکشی فکر میکنند را نجات دهند.
تکلیفم را با آن حرف فروید روشن کردم. موافقم.
«هیچ چیز تاسف برانگیزتر از این نیست که جهان، بدون ما نیز ادامه خواهد داشت!»
پاگنده
ولی من معتقدم اینکه جهان بدون ما نیز ادامه خواهد داشت بسیار خبر آرامشبخشی است. از آن حرفها که توی کاناپه فرو بری و با لبخندی اعلام کنی.
قطره سقوط کرد. به آب افتاد و موجی کوچک ایجاد کرد. موج به دیوار خورد و در بازگشت با موج بعدی، موجی ایستا ساخت. آرام آرام اغتشاش سطح آب از بین رفت و آب به سکون سابق خود رسید. در انتظار قطره بعدی...
با بچه گربهای بازی میکردم. گلوله کاغذی را به سر نخی بسته، جلویش انداخته بودم. اول با دیده شک به گلوله کاغذ نگاه میکرد. با احتیاط دستش را جلو میبرد. با کوچکترین حرکت گلوله ده سانتی عقب میرفت. دوباره از نو. تا آنجا که به حضور توپ عادت کرد و مطمئن شد بیخطر است. مشغول بازی با گلوله شد. وقتی خسته شد گلوله را ول کرد و رفت. چند دقیقه بعد که همانجا برگشت گلوله را دوباره دید و ازش ترسید. همه چیز از اول...
آدمها و گربهها...
«در پس هر شوخی، کینهای نهفته است.»
فروید
من هنوز تکلیفم را با این حکم روشن نکردهام. راوی آن هم همین مشکل را داشت.
اصولاً و مطابق قاعده نانوشته و طبق معمول در همان راستای همیشگی و با توجه به مسایل ذکر شده و نشده دچار ذیق وقت شدهایم.
«تیر برای آنکه به جلو برود، میبایست در داخل کمان کمی به عقب بازگردد.»
منبع مطلقاً نامعلوم
خوانده بودم «مصائب مسیح» ادای دین مل گیبسون به اعتقادات مذهبیاش است. به اعتقاد من این دین را به حق ادا کرده است. پیشنهاد میشود بروید و ببینید. شاهکاری است در نوع خود.
« مادر، بنگر که عصر جدیدی را آغاز کردهام...»
پس نوشت: اگر در تهران حوصله صف صبح ساعت هشت سینما فرهنگ را ندارید کمی قبل از فیلم بازار سیاه بلیت دایر است.
چهارشنبه مجلس یادبودی برای کیومرث صابری فومنی (گلآقا) در سرای اهل قلم نمایشگاه کتاب برگزار شد. سخنرانیهایی و خاطراتی.
کیوان سپهر (برگزارکننده یادبود): «آقایانی که اینجا هستند همگی کیف سیاستشان را بیرون گذاشتهاند و با شخصیت فرهنگیشان اینجا حضور دارند...» «صابری میگفت ما اصحاب شب هستیم. شب ار نیمه که میگذرد تلفنها زنگ میزند.»
حداد عادل: «صابری دور خود جماعتی جمع کرده بود. گلآقا و شاغلام و غضنفر و ...»
رضا داوری: «همیشه اشعار سعدی را بکار میبرد. از نثر سعدی بسیار تأثیر گرفته بود.»
مهندس حسابی(فرزند دکتر حسابی): «دکتر حسابی به صابری میگفت طنز هنر ادبیات است.»
علیاصغر دادبه: «کیومرث صابری معلمی عاشق بود.» «هر طنزپردازی باید رند باشد و رندی بیاموزد. رندترین استاد هم حافظ است.» «طنز نجیب است. صابری نجیب بود.»
جمشید ارجمند: «من را پول خرد مجلس کردند. آنقدر حرف زدند که برای ما وقتی باقی نماند.» «در اولین برخورد در حالیکه قراری یکساعته داشتند، ملاقاتشان هفت ساعت طول کشید.»
پیامی از خاتمی که به درخواست کیوان سپهر «از دوستی برای دوستان دیگر در سوگ دوستی از دست رفته» نوشته شده بود: «صابری، مردی که دانش و بینش، نرمگویی و قاطعیت، لطافت و هنرمندی را یکجا در وجود خود گرد آورده بود...»
و نجف دریابندری و پیامهایی از بهاءالدین خرمشاهی و عمران صلاحی.
چند روزی مهمان نمایشگاه کتاب بودم. خیال گزارش دادن ندارم که اصولاً نه دوست دارم و نه حوصلهاش را و هیچ خیال ندارم ادای آقایان روشنفکر را دربیاورم که سطح نمایشگاه پایین آمده است و استفادهای نمیبریم، پس نمیرویم. چند نکتهای را مینویسم که یادداشت کرده بودم.
-نمایشگاه مطبوعات آرامتر از همیشه بود. از آن شور و شوق هر سال خبری نبود. در کل دو غرفه مشتری داشتند، یکی شرق و دیگری یالثارات که در این دومی به گفته همسایگان هر روز چند فصل دعوا عادی بود.
-در دفتر یالثارات نوشته بودند: «همینطور ادامه بدهید و انقلاب را نجات دهید. در ضمن خودکاری که با آن مینویسم الان از غرفه آفتاب یزد گرفتم.»
-از آمار منتشر شده در غرفه ارشاد چنین دیده میشد که اوج تعداد مجوزهای صادر شده برای روزنامهجات در سال 76 و 82 بوده است. در بین این دو 82 بسیار بالاتر بود.
-آگهیای به دیوار زده شده بود: «چگونه متفکر شویم؟» فکر کردم شوخی است یا یک ژست روشنفکری. اما زیرش نوشته شده بود «برگزارکننده ماهنامه راه موفقیت با سخنرانی مهندس فلانی»
-نمایشگاه کتاب بسیار کمبارتر از هر سال بود. تمام نمایشگاه دربست تحویل ناشران کتابهای عاشقی و ناشران روانشناسی و موفقیت و راههای کامیابی و اینگونه اراجیف بود. ناشران مذهبی هم که تا سال قبل به زور ده درصد نمایشگاه را در اختیار داشتند، امسال به راحتی 30 الی 40 درصد سالنهای ناشران عمومی را به خود اختصاص داده بودند. احتمالاً کمک مالیای چیزی.
-کتاب شعری را ورق میزدم. اسم شاعر یادم نیست. نوشته بود: «زندگی شغل بدی است. مرخصی ندارد.»
-کلی با «پکا» (پخش کتاب ایران؟) آشنا شدم. از سرمایهای که گذاشته بودند و استقبالی که از ایشان شده بود.
-سالن میلاد که تا چند سال قبل محلی بود که آخرین نرمافزارهای طراحی شده توسط ایرانیان معرفی میشد، بازار مکارهای شده بود که در میان انواع نرمافزارهای آموزشی به سختی میشد چیز دندانگیری پیدا کرد.
-باز احسان نراقی را دیدم. هر سال مانند سال قبل است. جایی در مصاحبهای انتقاد کرده بودند که خود را تکرار میکند.
-خیابانهای نمایشگاه از سالنها شلوغتر بود. جماعت برای پیکنیک آمده بودند.
-کتاب «عالیجناب خاکستری و عالیجناب سرخپوش» نوشته اکبر گنجی به چاپ سی و چندم رسید. در صفحهی دوم تیراژ هر چاپ را نگاه میکردم. چاپهای اول 5000، چاپهای میانی 10000، چاپهای اخیر باز 5000 و این چاپ آخر 3300.
-نمایشگاه بود دیگر. من که خوب کتاب خریدم.
مدتی سرمان بسیار شلوغ بود. از نتیجه کنکور ارشد و میانترم و طهران و ... عجالتاً وضع چندان بهتر نشده است. به هر حال تا اطلاع ثانوی توصیه میشود زیر سایه درختی نشسته، دن آرام به روایت شاملو بخوانید.
انسانها دو نوعند. آنها که تاریخ مصرف دارند و آنها که ندارند.
- هیچ میدونی فردا ساعت 11 خسوف میشه؟
- ساعت 11 صبح یا شب؟
«البته شیطان هم به دهانتان عنایت خواهد کرد...»
مارمولک را بروید، ببینید. حداقل برای بازی پرستویی.
کرکرهها بالا میرفتند. سر و صدایی راه انداخته بودند انگار که دکان آهنگری است.
یک پیکان عهد بوقی پتپتکنان برای مسافری ترمز کرد. احتمالاً کاربراتش تنظیم لازم داشت.
دو پسربچه برای رسیدن به کلاس میدویدند. تاپتاپ.
قژقژ گاری شنیده میشد. میرفت به سبزه میدان که سهم روزانهاش را بگیرد.
مردی خمیازهکشان در حالیکه پاهایش را با سر و صدا روی زمین میکشید، کیف بر دست سر کار میرفت.
صبح پر سر و صدایی بود...
گلآقا رفت...فلم سبزش را به کناری نهاد و رفت.
روی چمن زیر درخت نشسته است. باد ملایمی میوزد. صدای خسخس برگها را گوش میدهد و با نگاه رقص برگی که تلوتلو خوران به زمین نزدیک میشود نگاه میکند. دراز میکشد. گروهی مورچه شتابان، تکه نانی را که کمی پیش کشف کردهاند تکهتکه کرده و به لانه خود میبرند. تلاش میکند ابرها را به چیزی شبیه کند، به گوسفندی، قوریای.
باد ملایمی میوزد...