echo "\n"; ?>
یک مهره از سیاه و یک مهره سفید از صفحه شطرنج برداشت و هر کدام را پشت سرش در یک دست پنهان کرد. پرسید کدام؟ او جواب داد چپ و راست هیچ وقت فرقی نمیکنند.
هر چه جمعیت بیشتر باشد صدای تشویق بعد از اجرا یکدستتر، هارمونیکتر و خوشایندتر میشود. از آرام شروع میشود، اوج میگیرد و دوباره به نرمی ساکت میشود.
سکه قل میخورد. قل میخورد بدون کوچکترین اعتنایی به قانون جاذبه، بدون کوچکترین نگرانیای از زمین خوردن و درجا سر و صدا راهانداختن تا خفهشدن. بیجا نیست زمین سکهها را کافر اعلام کرده است.
امروز تشریف بردیم تأتر. عروسی خون اثر فدریکو گارسیا لورکا و ترجمه شاملو. مستفیذ شدیم. بهخصوص از سه هیزمشکن. لینک و در ضمن لینک.
چیزی که در مورد تأتر بسیار دوست دارم آزادی چشم برای دنبالکردن شخصیتها است. ابداً مجبور نیستید مانند سینما در مقابل سلیقه کارگردان گردن خم کنید. مثلاً در یک صحنه جدل میتوانید به جای شخصیتهای درگیر واکنش دیگر شخصیتها را تماشا کنید.
به لطف معطلی یکساعته در مطب چشمپزشک یک شکم سیر از تلویزیون مملکت بعد از عمری استفاده بردیم. برنامهای بود در مورد نوع لباس و مسایل مربوطه. آقایی (به ظاهر کارشناسی) افاضات میفرمودند که نوع لباس پوشیدن امروزی ما مطابق فرهنگ ما نیست و باید بررسی شود که آیا با آداب و رسوم و هزار کوفت و زهرمار دیگر ما مطابقت دارد یا نه. احتمالاً خجالت کشید وگرنه شرع را هم ذکر میکرد. فکر کردم انگار همین آقایان نبودند که لباسهای محلی را نامناسب میدانستند و با برداشتهای شخصیشان از دین تیشه به ریشه آداب و رسوم محلی میزدند و قومیتگراها را سرکوب میکردند. آمدند و آن پوشش ملی که هر قومیتی برای خود نوع صیقلخوردهای از آن داشت (بهخصوص در مورد زنان) را برداشتند و هرج و مرجی راه انداختند که خود درش ماندهاند.
در صورتیکه علاقهای به فراکتال جماعت و یا نظریه آشوب دارید و حتی اگر نظریههای متفاوت ریاضی را دنبال میکنید این برنامهی FractalForge را از این سایت مورد بررسی قرار دهید. باشد که به درختان (فراکتالهای طبیعی) بیشتر بنگریم.
هر روز دیدن اینکه آدمها تمام میشوند، ته میکشند؛ دیدن اینکه آدمها خود را تکرار میکنند. هر روز.
یک ابله تحصیلکرده از یک ابله بیسواد ابلهتر است.
مولیر
وقتی بین چند موضوع بیربط و کمربط ارتباط تار مویی برقرار کنی و آنها را در قالب مطلبی ارائه کنی؛ بعد بنشینی یک گوشه و در حالیکه سرت را مثل بز تکان میدهی غرغر کنی که این ملت چقدر نفهم هستند و ارتباط به این ظریفی و نزدیکی را درک نمیکنند...
میخواهید حالات مختلف کسی را بسنجید؟ پشتسرش رنگهای مختلفی بعنوان پسزمینه بگذارید و هر بار یک عکس بگیرید. بعد عکسها را کنار هم بگذارید و ببینید.
شادی کن و بخند، بدترین حادثه هنوز در راه است.
فیلاندر جانسون
وقتی لای الگوریتمها گیر کنی و به جد و آباد خوارزمی فحش بدی و این وسط عطسهات هم بگیره.
آقا ما این ویرگول و نقطه را بخواهیم ول کنیم آنها ما را ول نمیفرمایند. ملاحظه بفرمایید: لینک
در باب ویرگول فرامومشان شد ذکر کنیم استاد جمالزاده از بیخ مخالف علامتگذاری «فرنگی» بود. «سابقاً هموطنان ما هزارها کتاب نوشتهاند و به جای ویرگول عموماً حرف واو (واو عاطفه که اتفاقاً صورت ویرگول سر به هوا را هم دارد) استعمال میکردند و هیچ ایرادی هم نداشت و خدشهای نه به عبارت وارد میساخت و نه خواننده را به ضلالت میانداخت...»
مقدمه «معجزه ایرانی بودن!» نوشته دکتر علیاصغر حلبی
جیب موجود مهمی است. تصور بفرمایید جیب نداشتید. دسته کلید گم شده، موبایل آواره، کیف پول در دست. جماعت سیگاری بدتر. همینطوری روزی یک فندک گم میکنند. بله جیب موجود مهمی است.
بابا شتر جماعت هم کار دست آدم میدهند. از آن روز دارم فقط به سبیل ملت نگاه میکنم. این یکی استالینی، آن یکی هیتلری، سبیل شاعرانه، سبیل داش مشدی، سبیل دهاتی، سبیل تنک، سبیل تاب خورده، سبیل یه وری، سبیل آویزون، سبیل فر خورده و ...
نان داغ، سبزی تازه، پنیر، سرشیر، خرما و چای کمر باریک...
ویرگول بر چند نوع است و یا نیست. احتمالاً نوع اصلی آن همان واو ریزه میزه است و احتمالاً نوع فرعی آن همان واو کلهپا است. به نظر میآید نوع فرنگی آن همان نوع اصلی باشد چون کیبورد ما فقط آن را دارد. و باز به نظر میآید نوع داخلی آن احتمالاً نوع فرعی باشد چون این شیفت+تی ما آن را بر متن میکوبد. به هر ترتیب در حالت کلی هر وقتی نقطهای بالای این موجود میآید آقا دچار خود درگیری شده نوع اصلی به سمیکالون و نوع فرعی به نقطه ویرگول جهش پیدا میکند و یا شاید نمیکند. در مورد ترکیب آقا با دیگر زرت و پرتها اطلاعی نداریم. در ضمن کل اطلاعات فوق احتمالاً شاید قریب به یقین غلط میباشد.
احتمالاً شاید ممکن است.
راستی آن درخت بید مجنون بود زور زدم که سبز بماند، ماند.
فیلسوفی را گرفتند و در دیار غربتش بفروختند. خریدار از او پرسید: فیلسوف به چه دردی میخورد؟ گفت: به درد آزادی!
اگر بعد از دو نقطه یک نقطه هم بگذاریم چند حالت ممکن است. اگر دو نقطه اول کنار هم باشند، سه نقطه خواهیم داشت که برای خود سانسوری بکار میرود و اگر دو نقطه روی هم باشند، چیز عجیب غریبی خواهیم داشت که به هیچ کار نیاید و اگر دو نقطه یک تک نقطه باشد که خود را جای دونقطه جا زده باشد باز نتیجه یک دو نقطه که البته حقیقی است میباشد. در حالات دیگر ترکیبات دیگری پیش میآید که خود جای بحث دارند.
وقتی همه با من هم عقیده میشوند، تازه حس میکنم که اشتباه میکنم.
اسکار وایلو
هر دو مدتی به هم زل زدند. هر یک میاندیشید که دیگری پیر شده است. یکدیگر را در آغوش کشیدند. شانههایشان را به هم کوبیدند. دست هر دو تسبیحی فیروزهای بود.
«...ولایتی است که آنرا جندان گویند، و مردم این جندان سه دین دارند: چون روز آدینه باشد با مسلمانان به مسجد آدینه آیند و نماز آدینه کنند و بازگردند؛ چون شنبه باشد با یهود پرستش کنند و چون یکشنبه باشد اندر کلیسا آیند و با ترسایان به رسم ایشان عبادت کنند و اگر کسی از ایشان پرسد که چرا چنین کنید؟ گویند این هر سه مخالف یکدیگرند و هر کس همیگوید که حق به دست من است. پس ما با هر سه گروه موافقت میکنیم تا مگر حق اندر آن دریابیم.»
گردیزی، زین الاخبار، چاپ عبدالحی حبیبی
اعتراض آییننامهای به هرگونه تذکر آییننامهای دارم.
قزوینی با کمانی بیتیر به چنگ ملاحده میرفت که تیر از جانب دشمن آید و او بردارد و به سوی دشمن اندازد. گفتند شاید نیاید، گفت در آن صورت جنگ نباشد.
عبید زاکانی
دو کوچه قبل از بیابان بر برهوت ایستادهایم.
دیروقت است. به قاعده یازده و نیم شب.
عجله داریم.
طبق مشاهدات در دو کوچه مانده به بیابان بر برهوت تاکسی پر نمیزند. ولی سگ پر میزند و تو روی بنی بشر نگاه کرده واق واق هم میکند.
طبعاً مصمم میشویم تا رسیدن به اولین آبادی قدم بزنیم.
در اولین نشانه تمدن کشف میشود تاکسی جماعت این وقت اینجا نمیآیند.
کم نمیآوریم و قدم میزنیم.
دگر هیچ چیز پر نمیزند.
کم میآوریم. زمین و زمان را مورد عنایت قرار میدهیم.
بعد عمری تاکسی یافت میشود. جهنم میشویم میرویم خرابشده خودمان.
روی سقف ماشین دراز کشیده بود. یک خورشید که لای برگ درختها گیر کرده بود شمرد. سه لانه کلاغ هم شمرد، توی یکی کلاغ هم بود. چند تا کابل برق و تلفن. کنارش روی زمین چیزی خشخش میکرد. احتمالاٌ گربهای چیزی بود. یک ابر شکل بستنی قیفی بالا سرش بود. کمی آنورتر یکی بود که شبیه لاکپشت بود. عجیب بود، هیچ جنبندهای پرواز نمیکرد. چشمانش را بست.
اقلیتِ حاکم، اکثریتِ تابع، اقلیت فریاد، اکثریت سکوت، اقلیت آسمانی، اکثریت خاکی، اقلیت کوتاه، اکثریت بلند، اقلیت قدرت، اکثریت بیتفاوت، اقلیت دو رو، اکثریت بیپیرایه، اقلیت نگران، اکثریت منتظر
سوار تاکسی شدم. راننده پیرمردی بود خسته که به زور چشمانش دیده میشد. صورتی گرد با مو و ریش و سبیل سفید سفید، پیراهن سفید. حداکثر سرعتی که داشت چهل کیلومتر بود. کنارش پیرمرد دیگری نشسته بود. این یکی لاغر مردنی با عینک عهد بوقی ته استکانی و بی هیچ دندانی، کلاه شاپو خاکی و ژاکتی که چله تابستان زیر کت پوشیده بود. تمام راه مسافری سوار نکردند. کل مدتی که در تاکسی بودم مشتاقانه منتظر بودم ببینم با هم چه خواهند گفت. ولی فقط سکوت. هر دو فقط روبرویشان را نگاه میکردند. وقتی پیاده میشدم راننده به اسکناس حتی نگاه هم نکرد. دوباره به راهشان ادامه دادند. در سکوت.
حداد عادل فرموده است که اگر مجلس رأی اعتماد ندهد به منظور عدم همکاری مجلس با دولت نیست.
احتمالاً به منظور قطع همکاری است.
زرت و پرت باران میبارد. ناسلامتی در ماه مبارک تیر به سر میبریم. فکر میکنیم فلکههای آن بالا قدری هرز شدهاند. یک جای کار میلنگد.
این آقا راهحلی اساسی از برای تصاویر فرمودهاند. مشعوف شدیم.
در ضمن مرسی که ابداً آبروی ما رو نبردی.
امروز اینجا باد شدید و عجیبی بود. رفته بودم زیر درخت بید مجنون سهساله و به زور میخواستم از ریشهکن شدنش جلوگیری کنم. نتیجه در چند روز آینده که خشک میشود یا سبز میماند معلوم میشود. آن زیر یاد حرف عمویم افتاده بودم : «ژله اگر عرضه داشت خودش رو نگه میداشت، شکم من رو چطور میخواد سیر کنه؟»
این روزها کارم این شده است که روزی صد بار تکرار کنم: بروتوس، تو هم؟
امروز یا دیروز 18 تیر بود. فقط محض ثبت سیر جنبش دانشجویی در تاریخ.
زن گفت منتظر باش. او هم با وسایل روی میز آرایش زن خودش را مشغول کرد. اول به برس نگاه کرد. بعد سایهها و ریملها. از لای عطرها یکی که به شکل یک هرم ناقص بود برداشت. سعی کرد بویش را بفهمد ولی نتوانست. تصمیم گرفت کمی سرش را فشار دهد تا بتواند رایحه را بشنود. به اشتباه عطر را رو به خود گرفته بود و روی صورتش پاشید. عطسهای کرد. خندهاش گرفت. بلند بلند خندید.
بدیهاً زندگی چیزی هست ولی فکر نمیکنم فقط شستن یک بشقاب باشد. اینهمه ساده نیست. دیس و دیگی بود، باز چیزی.
این ارکات هم دیوانه خانهای است. پیغام آمده اگر ساکن خیابان ستارخان هستید بیایید اینجا عضو شوید. خاک بر سر...
چند قرنی هست که خیال دارم تصویر به بلاگ وارد کنم. تنبلی و کمبود وقت و عدم وجود حوصله برای هرگونه کدنویسی و قرتیبازی. (هرچند چندان حالیمان هم نیست) فلذا تا آن زمان تصاویر را به سادگی و بدون دنگ و فنگ درج میکنم.
ای پشه! خیال مکن که پیوسته روزگار به کام تو خواهد بود. دور نیست روزی که تو را نیز به زبالهدانی تاریخ بفرستیم.
یونان را هیچوقت هیچکس جدی نگرفت و نمیگیرد. حتی الان که فاتح جام شده است.
اگر هوس کرده باشی تمام کوچه پس کوچههای یک شهر رو بلد باشی، باید هزاربار به بنبست خوردن توی کوچههای باریک رو هم ببینی.
دوست دارم به حرفزدنت گوش کنم.
چه دلیلی هست که به فرشتهها اعتقاد نداشته باشم؟
پرسش: وظیفه یک برگ چیست؟
پاسخ: به ساقهاش بچسبد و زمین نیافتد.
در پی جاماندن انگشت سبابه دست چپ ما لای در و فیالنتیجه ناکاوت شدن و نیز بستری شدن انگشت مذکوره نتایج زیر گرفته شد:
- بدون انگشت سبابه بستن دگمه مسأله بسیار بغرنجی است.
- هرگونه کار با صفحهکلید و بالاخص کار با کلید مکرمه Left Shift میلنگد.
- تورق روزنامه از دید ناظر خارجی خندهدار میشود.
- تحویل گرفتن بستنی قیفی با دست چپ منجر به فاجعه زیستمحیطی میشود.
- مرگ بر هرگونه اشتباه محاسباتی حرکتی انگشتی در ابعداد میلیثانیه.