echo "\n"; ?>
آنها در ملاقاتهای طولانی خود علاوه بر اینکه پیپ میکشیدند، در سکوت خود غرق میشدند. تنها صدای موجود خشخش مدادها روی کاغذها بود که مشغول کشیدن طرحهایی بودند که چون هرگز به کسی نشان داده نمیشدند تنها راه اثبات وجودشان همین خشخشها بود. خشخشهایی که وظیفهای فراتر از آزار سکوت داشتند، آنان پیامبر بودند، پیامبر طرحها. ایراد کار در این بود که خشخشها از محتوای طرحها هیچ نمیدانستند. فقط معلوم میشد هر طرح چقدر زمان برده و چقدر خشخش تولید کرده. برای همین خشخشها بیشتر شبیه به قاصدهای لال بودند تا پیامبران سخنور. پس از قرنها دیگر کسی حوصلهی این بیزبانها را نداشت و به دست فراموشی سپرده شدند. از آن پس ملاقاتهای طولانی در سکوت محض برگزار میشدند، بدون خشخش. تاریخ هم هرگز ندانست آنان دیگر طرحی زدند یا نه. فقط کتابهای مقدس ماندند که گفتههای پیامبران لال را ثبت کرده بودند.
شما البته یادتان نمیآید. یک وقتی بود تلفنها معلوم نبود به کجا وصلاند. یعنی کسی که سیمها را کشیده بود یادش رفته بود یک جایی بنویسد چی را به کجا کشیده. برای همین گوشی را بر که میداشتی خود تلفن سر خود تو را به یک جایی وصل میکرد. یعنی قضیه مبتنی بر شانس بود. برای همین اولین چیزی که مردم از هم پای تلفن میپرسیدند این بود که آنجا کجاست. اگر درست بود که هیچ، اگر نبود هم فرق خاصی نمیکرد. یک کم گپ میزدند و یک چیزی برای صحبت پیدا میکردند و بیخیال تماس اصلی میشدند. این طور بود که آدمها تمام روز داشتند با آدمهایی که کارشان نداشتند در مورد چیزهایی که لازم نبود صحبت میکردند. ما این وضع را دوست داشتیم. فکر میکردیم چه دنیای جالبی. البته اصلاً نمیتوانستیم فکر کنیم حالت دیگری هم ممکن است.
«هیچ پیرمرد بختیاری جان تسلیم نمیکند مگر به خواستهی خود. انگار صبحی بیدار شوند و بگویند دیگر وقت رفتن است و بروند.»
برگی که از نیم ساعت پیش وسط خرطومش گیر کرده بود بالاخره رد شد رفت. فکر کرد «عجب برگ پررویی». یک پک به سیگارش زد. «یک ورق روزنامه، زیادی بزرگ است. مچاله کرده بودندش باز یک چیزی، این میرود گیر میکند.» داشت خلاف جهت خیابان یکطرفه کنار پیادهرو پیش میرفت. یک طرفه و دو طرفه که هیچ، نیم طرفه هم حالیش نبود. هر جا برگ بود میرفت. وظیفه داشت. حتی اگر حیاط خانه مردم بود. خرطومش را کمی کشید بالاتر: «این برگ نیست، سنجاب است. جداً اینها زمستان کجا غیبشان میزند؟» یاد آخرین باری که یک سنجاب کشیده بود بالا افتاد. سنجاب نبود، راکون بود. راکون از ته خرطوم با داد و بیداد آمده بود بیرون و بعد کلی دنبالش دویده بود و او هم از ترس با ماشین رفته بود بالای یک افرا؛ از آنجا منظرهی خوبی داشت ولی خب زیاد هم جاپای محکمی نداشت، عجب داستانی بود. وقت ناهار شد. زد کنار، ماشین ریزه میزهی برگجمعکنی با آن خرطوم درازش را خاموش کرد و رفت ناهار پیدا کند و کنارش نوشابه بخورد، با نی.
همهمان با قطره اول باران آمرزیده شدهایم.
با نوک شمشیر خاک را شکافت و گفت خوابی کوتاه زیر سایهی درخت و قرنها خوابید. بیدار شد و دید شمشیر لابهلای پیچکها گم شده و خود بین برگهای افتاده و ساقههای بلند علفزار. چشم بست که همان خوابیده آرامتر.
پارک لوکزامبورگ مرکز دنیاست، حتی اگر عکسش ثابت شود. ردخور ندارد. دلیلش هم واضح است، بسیار واضح. حتی میشود به خاطرش سرماخوردگیهای ملو و مبلغان مزاحم مسیحی را فراموش کرد. حتی سواد ده خط در میان فرانسه هم مایهی اغفال از وضوح این مسأله نمیشود. این موردی است که گروهبان دودوهای مقیم پارک که ساعت هشت شب با سوت مردم را بیرون میریزند هم به آن ایمان دارند. به خصوص کمی قبل از غروب حوالی ظهر درست بعد از طلوع پارک عالی میشود. کاملاً مناسب برای یک چرت کوتاه نیمروزی در معیت کلاههای خاکستری راهراه اطریشی، اگر ور زدن توریستهای ایتالیایی بگذارد. بله، دقیقاً همینطور است، مرکز مرکز.
در دایره بودن چیزی است از جنس نبودن و نبودن همان بودن است پس از اتمام. دایره برزخی است، میانبری است بین این دو که گاه به نبودن پهلو میزند گاه به نبودن و گاه به نبودن.