echo "\n"; ?>
«... میدانی، لحظههایی هست که خود کمال در دست یا چهرهای ظاهر میشود، در تغییر رنگی ظریف روی یال تپه یا روی سطح دریا، لحظههایی که قلبت در مقابل معجزهی زیبایی از کار میافتد... آن موجود در آن لحظه به نظرم پرندهی آبی باشکوهی جلوه میکرد، یک حواصیل، یا یک قو. گفتم که موهایش طلایی بود، ولی نه: وقتی سرش را آهسته حرکت میداد، موهایش گاه درخششی متمایل به آبی داشت، و گاه به نظر میرسید که روشنایی آتش لابلایش دویده. طرح سینهاش را میدیدم، نرم و ظریف مثل سینهی کبوتر. سر تا پا نگاه بودم. چشم به چیزی کهن دوخته بودم، چرا که میدانستم نه به چیزی زیبا، بلکه به خود زیبایی نگاه میکنم، به چیزی مثل اندیشهی مقدس خدا. حتی یک بار دیدن گذرای او، فقط یک بار، کشف میکردم که آن کمال چیزی درخشان و دوستداشتنی است. من هیئت او را از دور دیدم، اما احساس کردم که هیچ نفوذی روی آن تصویر ندارم، درست مثل دوران پیری که نگاهت از دور به نشانههای واضحی روی یک پوستنوشته میافتد، ولی میدانی لحظهای که نزدیکتر شوی این نشانهها مغشوش خواهند شد و هرگز نخواهی توانست رازی را که صفحه به تو نوید میداد بخوانی - یا مثلاً در خواب چیزی که در آرزویش هستی مقابلت ظاهر میشود و تو دست دراز میکنی و انگشتانت را در هوا به حرکت در میآوری و چیزی به چنگ نمیآوری...»
اومبرتو اکو، بائودولینو، برگردان رضا علیزاده، نشر روزنه
امشب فرشتهها در آسمان برایتان قند میسابیدند، پریان سفرهی عقد انداخته بودند، باد را قاصد آرزوهای خیرشان کرده بودند. روی زمین از بوسیدن هم دل نکندید و خندیدید و خندیدید. شادیتان را از آن سوی اطلس شنیدند و جانشان درخشید. هزار مبارکتان باشد.
You just said "relationship." But the point is that it isn't one. It's been created in this room by the artifice of therapy. And I don't know that I believe in that artifice anymore. I can't distinguish it from reality.
You're sitting across from me, and you're pregnant, and I still think that you are meant to be with me.
In Treatment
- آخرین سنگر چیست سرباز؟
- غرور، قربان.
No one wants to die. Even people who want to go to heaven don't want to die to get there. And yet death is the destination we all share. No one has ever escaped it. And that is as it should be, because Death is very likely the single best invention of Life. It is Life's change agent. It clears out the old to make way for the new. Right now the new is you, but someday not too long from now, you will gradually become the old and be cleared away. Sorry to be so dramatic, but it is quite true.
Steve Jobs, Commencement Ceremony, Stanford June 2005
The solutions of engineers are often much alike, because human brains are much alike. Everything we think can in principle be though by someone else. The real ideas, as evolution shows, come about by chance. Reality is very creative. Maybe that is why the Strandbeests apear to be alive, and charm us. The Strandbeests themselves have let me make them.
Theo Jancen, From "The march of the Strandbeests", The New yorker, 5 sept 2011
چند نامه مانده که جواب ندادی، سفرهایی که هنوز نرفتی، چند مقاله مانده که ننوشتهای، کتابهایی که هنوز نخواندی، درسی که تمام نکردی؛ نگران نباش. من برایش میگویم عجلهای نیست، که حالا نشد دو ماه و شد شش ماه، شد چند سال. اعتراضی نخواهد کرد. اگر قرار نباشد بعد از رسیدن گشایشی در کار باشد، چه شتابی دارم مگر. بنبست کجایش هیجانانگیز است مگر.
«... به نظرم خاطرهها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده ماندن میسوزانند. تا آنجا که به حفظ زندگی مربوط میشود، ابداً مهم نیست که این خاطرات به در بخور باشند یا نه. فقط سوختاند. آگهیهایی که روزنامههار ا پر میکنند، کتابهای فلسفه، تصاویر زشت مجلهها، یک بسته اسکناس ده هزار ینی، وقتی که خوراک آتش بشوند همه فقط کاغذند. آتش که میسوزاند، فکر نمیکند، آه، این کانت است، یا آه، این نسخهی عصر یومیوری است، یا یه زن قشنگی! برای آتش اینها چیزی جز تکه کاغذ نیست. همهشان یکیست. خاطرات مهم، خاطرات غیر مهم، خاطرات کاملاً به درد نخور، فرقی نمیکند - همهشان فقط سوختاند...»
هاروکی موراکامی، پس از تاریکی، برگردان مهدی غبرائی، کتابسرای نیک