echo "\n"; ?>
یادم نمیآید کدام مصاحبه بود، موراکامی یک جایی گفته بود برای نوشتن داستانهایش باید به ژرفای تیره و تاریک روحش برود و برای همین نوشتن برایش سخت است. نمیدانستم از چه ژرفایی حرف میزند؛ آن زمان چیز زیادی از دنیای آقای هاروکی موراکامی نمیدانستم. «کافکا در کرانه» برایم یک واقعهی مهم بود. اصلاً انتظار نداشتم این همه بر رویم اثر بگذارد. از آن موقع داستانهای بلند و کوتاه زیادی از موراکامی خواندم. همین چند روز پیش کتاب آخرش 1Q84 را تمام کردم و هنوز گربهها و زنهای داستانهایش که همیشه بعدی متافیزیکی و خیالی دارند برایم جذاب هستند. اواخر زمستان پیش داستانی ازش در نیویوکر بازچاپ شد به نام «بشقاب پرنده در کوشیرو». داستان را دوست داشتم و ترجمهاش کردم. تلاش کردم برگردان خوبی بشود. اینجا گذاشتهامش. پی دی اف داستان، آخر همان صفحه برای چاپ موجود است. از سارا ممنونم که داستان را ویرایش کرد.
فرهنگ همین حوالی دارد فوق لیسانس حقوق میگیرد. دوست عزیزی است. چند روز پیش لپتاپش را آورده بود ببینم چه مرگش است. برای اینکه یک چیزی دلنگ دولونگ کند این آهنگ را از یوتیوب گذاشته بود بخواند. این اواخر روزی چند بار بهش گوش میکنم. دیدم کلیپ را یک مقدار نگاه کرد و بعد رفت در راهرو خانه شروع کردن به قدم زدن. لپتاپ که زنده شد دیدم هنوز قدم میزند. گفتم چه شده؟ جواب داد پرچم آمریکا را دیدم یاد تز افتادم. از هواپیمایی که در پنسیلوانیا روز یازده سپتامبر افتاد گفت که معلوم نشد خودش افتاد یا دولت زد، از ترس اینکه جایی را پایین بیاورد. گفت هنوز سنت قربانی کردن وجود دارد و هنوز جمع یا حکومت بنا بر اصول فایدهگرایی میتواند به راحتی کرامت انسانی را نقض کند، بیشترین خیر برای بیشترین تعداد. حتی اگر ما این حق را به حکومت دادیم، آن زمان خود را قربانی نمیدیدم. با رضایتی از حقوق خودمان میگذریم که تا لحظه قربانیشدنمان وجود دارد، در آن لحظه فقط نارضایتی وجود دارد. پس این چطور معاملهای است که در لحظه انجام معامله از آن راضی نیستیم. بعد گفت دلش میخواهد برای تز روی همین کار کند و استادش گیر داده حقوق و مردمشناسی و فلسفه را در هم آمیختن و هزار فرض در نظر گرفتن کارش را مشکل و حتی غیر ممکن میکند. اینها را میگفت و من به دغدغههای فکری فرهنگ از ته دل رشک میبردم.
Flip a coin. when it's in the air, you'll know which side you're hoping for.
Boardwalk Empire
- سرباز، جنگ واقعیت است یا توهم؟
- فقط شکست واقعیت است قربان. باقی توهمند.
دنیا را از بلور ساختم. از تو پرسیدم از چه بسازمش. تو به دلت نگاه کردی. گفتی از بلور و لبهایم را بوسیدی.
به شهر تشنه رسیدیم. لبهایمان خشک بود، از سینهمان فقط خس خسی شنیده میشد. فقط به خطهای مقطع راه چشم دوخته بودیم تا شاید تمام شوند. اولین توقفگاه آبی نداشت. در دومی سری به نشانه تأسف تکان دادند. در بعدی کسی پاسخی نمیداد. هیاهوی شهر به گوشمان چون ریشخند میرسید. از آسمان ابری نعمتی نمیبارید. باد از لای یقه دور تنمان میپیچید و از سر آستینها فرار میکرد. دست آخر در میان آسمانخراشهای سرد مردی دیدیم بیوقار. در نگاهش زمینی بیپایان میدیدیم و آسمانی به بند کشیده شده. حاجتمان را گفتیم. خیره به چشمهایمان با صدایی محکم و با صلابت پاسخ داد شاید در سرابی دیگر.
I was born upon the prairie, where the wind blow free, and there was nothing to break the light of the sun. I was born where there was no enclosures, and where everything drew a free breath... I know every stream and every wood between Rio Grande and Arkansas. I have hunted and lived over that country, I lived like my fathers before me, and liked them, I lived happily.
Ten Bears [Paruasemana] (late 19th century), Yamparika Comanche chief