echo "\n"; ?>
Now the light of the air chrysalis itself was softly illuminating its interior, like light reflected from snow. He was able to see inside, however dimly.
What Tengo found in there was a beautiful ten-year-old girl.
She was sound asleep. She wore a simple white dress or nightgown free of decoration, her small hands folded on top of her flat chest. Tengo knew instantly who this was. She had a slender face, and her lips formed a straight line, as if drawn with a ruler. Perfectly straight bangs lay over a smooth, well-shaped forehead. Her little nose seemed to be searching for something, aimed tentatively upward into space. Her cheekbones stretched slightly to either side. Her eyes were closed, but Tengo knew what they would look like when they opened. How could he not know? He had lived for twenty years holding the image of this girl in his heart.
"Aomame," Tengo said aloud.
Haruki Murakami, 1Q84, Translated by Jay Rubin and Philip Gabriel, Bond street books
با قاف آخر قاشق چایخوری کمی چای برمیدارم میریزم تو گردی یای قوری. از سرکش کاف کتری جوشآمده میگیرم، خمش میکنم که آب به چهای خشک چای توی قوری برسد. بعد تا منتظرم دم بکشد، واو خودنویس را میزنم به جوهر، بلکه چیزی نوشتم.
- Is there a god?
- No.
- What is the nature of reality?
- What physics says it is.
- What is the purpose of the universe?
- There is none.
- What is the meaning of life?
- Ditto.
- Why am I here?
- Just dumb luck.
- Is there a soul? Is it immortal?
- Are you kidding?
- Is there free will?
- Not a chance!
- What is the difference between right and wrong, good and bad?
- There is no moral difference between them.
- Why should I be moral?
- Because it makes you feel better than being immoral.
- Is abortion, euthanasia, suicide, paying taxes, foreign aid, or anything else you don't like forbidden, permissible, or sometimes obligatory?
- Anything goes.
- What is love, and how can I find it?
- Love is the solution to a strategic interaction problem. Don't look for it; it will find you when you need it.
- Does history have any meaning or purpose?
- It's full of sound and fury, but signifies nothing.
Alex Rosenberg, The Atheist's Guide to Reality: Enjoying Life Without Illusions
روی صخرهای سینهخیز جلو میروم تا به لبهی صخره برسم. مقابلم قلعهای است که برجها و ساختمانهایش شیروانی دارند. شیروانیها مدام رنگ به رنگ میشوند. هر از گاهی قرمز هستند، گاه آبی، زرد. میدانم رنگها قرار است به من چیزی بگویند ولی چه. انگار از جایی شنیدهام رنگها پیک احوالات حاکم قلعه هستند. اگر خوش باشد سیاه، اگر غمگین باشد آبی، اگر، اگر. ماه و خورشید به سرعت از فراز قلعه میگذرند و شیروانیها مدام رنگ عوض میکنند.
در کلبهای بزرگ هستیم. وقتی راه میرویم چوبها قرچ قرچ میکنند. شلوغ است. آدمها بلند بلند جک میگویند و میخندند. چند نفر دنبال هم میدوند. یک لحظه میبینم در پیشان و پی او میدوم. چند لحظه بعد در اتاق زیر شیروانی هستیم. اتاق روشن روشن است. خورشید پایین آمده و طرح روشنی از پنجره بر کف اتاق انداخته است. به طرفم برمیگردد. از دویدن خیس عرق شده است. موهای مشکیاش را دم اسبی بسته و یک بلوز شل و یقه باز یشمی به تن دارد و دامن پرچین طوسی. زیر بلوزش چیزی نپوشیده است. چشمهایش درشتتر و سیاهتر از همیشه هستند. بغلش میکنم. چشمم به در اتاق است که از لولا درآمده و بسته نمیشود. دستهایش را پشت گردنم حلقه میکند. میگویم ولی آخر؟ چیزی نمیگوید و روی پنجهی پا بلند میشود.
ماشین را اول راه مالرو ول میکنم. برای این راه آن هم بعد از باران نساختهاندش. از روی علفها راه میروم که تا قوزک در گل نروم. دست چپ یک گندمزار طلایی رنگ است که سی متر بعد میرسد به یک مزرعه ذرت. ساقههای ذرت روی هم خم شدهاند و شبیه موج به نظر میرسند. آن طرف راه هم مزرعهی جو است به گمانم و همه چیز قهوهای سوخته رنگ. راه کمی پیچ میخورد و بعد از ذرتها باز به گندم میرسد و بعد وارد جنگل میشود. افق دست راستم به چند کارخانه ساده و خلوت ختم میشود. در راه کمی جلو میروم، کمی به عقب برمیگردم. انگار در راهروی خانه پای تلفن قدم میزنم.
کوچه تا انتهای دنیا کشیده شده است. خانههای اطراف تا کمر سفید هستند و بعد چوب و بتون. کنار دیوارها دوچرخه و موتورهای وسپا تکیه داده شدهاند. کمی جلوتر یک خانه تو رفتگی دارد و یک وانت کوچک خودش را در تو رفتگی جا داده است، هر چند نه کامل. به اطرافم نگاه میکنم و نمیدانم برای چه اینجا هستم. جایی که یکبار بودهام را چرا بار دیگر میبینم؟ به چشمهای باریک عابران نگاه میکنم و بین گلدانهای خانهای یک ارکیدهی ساکت پیدا میکنم. آسمان روی شانههایم سنگینی میکند.
- برایم از لحظه اول خلقت دنیا بگو، همه جا نور بود؟
- هیچ ایدهای ندارم.
- یعنی چه؟ مگر آنجا نبودی؟
- خب نه، تو اطاق بغلی با پیرمرد تخته بازی میکردم. بعد دیدیم از آن اطاق صدای تق و توق میآید. بعد گربه حنایی از پنجره آمد تو و فیس کرد. رفتیم آن اطاق و دیدیم بله جهانی هست.
- مگر ممکن است؟ بالاخره جهان از کجا پیدایش شد؟
- من چه میدانم. پیرمرد هم کمی سرش خاراند و برگشت سر تخته و گفت دوبل.
- خب حالا بعدش چطور بود؟
- من از کجا بدانم. حتی خودم هم نبودم. ولی بعدتر که بودم، همه چیز عالی بود، یک جهان فارغ از بلاهت داشتیم تا وقتی سر و کله تو و شیپورت پیدا شد.
Karla said you were good, the one we had to worry about. But you do have a blind spot. He reckoned if I was known to be Ann's lover, you wouldn't be able to see me straight. And he was right. Up to a point.
Tinker Tailor Soldier Spy
Life requires an audience.
Daniel Kehlmann, Measuring the world, Vintage books