echo "\n"; ?>
We all travel an eccentric path... We have been dislocated from nature, and what appears to have once been one is now at odds with itself... Often it is as though the world were everything and we nothing, but often too it is as though we were everything and the world nothing.
Friedrich Hölderlin, Sämtliche Werke, Große Stuttgarter Ausgabe
هر روز صبح میروم لب رودخانه. بعضی روزها آب پر سر و صدا رد میشود، بعضی روزها نرم. هر بار میخواهم دست به آب بزنم رودخانه با عصبانیت دستم را پس میزند. همین روزهاست ول کنم. گمانم طرحی از خودم را این ور آن ور میبرم. انگار فقط هاشور خوردهام. ردیف کتابهای عبری طبقهی ششم را بهت زده نگاه میکنم و منتظر میشوم غروب شود. هر شب دلم میخواهد وقت رفتن چراغهای کتابخانه را خاموش کنم و برم. انگار دلم میخواد دنیایی را ببندم و بروم.
«...جنگ واقعی آن چیزهایی بود که خودش از اشغال چین به دست ژاپنیها در ۱۹۳۷ دیده بود؛ جنگ واقعی رزمگاههای قدیمی هونگجائو و لونگهوا بود که هر بهار استخوان مردگان دوباره در شالیزارها سبز میشدند و به سطح آب میآمدند؛ جنگ واقعی هزاران پناهندهی چینی بود که انبوه انبوه در جانپناههای چوبی پوتونگ از وبا میمردند؛ جنگ واقعی سرهای غرقه به خون سربازان کمونیست بود که در سراسر بند چینیها بر سرِ نیزه زده بودند. در جنگ واقعی کسی نمیداند طرفِ کیست، و نه پرچمی در کار است، نه گویندهای، نه برندهای. در جنگ واقعی دشمنی در میانه نیست...»
جی. جی. بالارد، امپراطوری خورشید، برگردان علیاصغر بهرامی، نشر چشمه
به چشمهای آدمها نگاه میکنم؛ چشمهای قهوهای یا سبز، عسلی یا سیاه، آبی یا گهگاه خاکستری. چشمهایی میبینم که تازه خود را کشف کردهاند و فریادش میزنند. در چشمها غرور میبینم، بر فراز کوهها بر باد تکیه داده. جاهطلبی و شور که هیچ سرزمینی دور از دسترس نیست. شک میبینم، ایستاده بر آستانه پلهای گذشته. اشکهای ریخته بر وعدههای پوچ و امیدهای شکسته. افسوس میخوانم، بر گذشتهای از دست رفته و آیندهای سوخته. تلخی میبینم که جز رنج چیزی نبوده و نخواهد بود. تسلیم که جز نسیان گریزی نیست. نیرنگی میبینم که به آن تن داده شده، نکند رنج هستی به چشم نامحرم بیاید.
Penelope, I believe in the god of carnage, the god whose rule's been unchallenged since time immemorial.
Carnage