echo "\n"; ?>
I pray to myself, for myself.
House of Cards
یک ظهر آفتابی، همین دو سه هفته پیش بود. از طبقه بالا صدای غژغژ پارکت میآمد. صاحبخانهام سه ماه زمستان را کوچ کرده اسپانیا پیش دوستپسرش و خانهاش را سپرده دست فلیکس که اگر شد اجاره بدهد. فلیکس پسرش است و دو کوچه آن طرفتر زندگی میکند. بیشتر علاقه دارد جمعه شبها در خانهی بزرگ مادرش پارتی بگیرد تا پی مستأجر بگردد، ولی چند باری هم وسط هفته آدم دیدیم بیاید و برود. از سر و صدا فکر کردم لابد آدم تازه آمده است. تنها بودم، تازه بیدار شده بودم و به سقف نگاه میکردم. خوابآلود رفتم آشپزخانه صبحانه پیدا کنم. نگاهم به حیاط افتاد. دری که از خانه به حیاط باز میشود یک شیشهی بلند تمام قدی دارد و هر چه نور است و سرسبزی میریزد توی خانه. حیاط مال طبقهی من است و اگر صد سال یکبار هم کسی را تویش ببینم همان صاحبخانهام است که دارد یک چیز لابد سبزی در باغچه میکارد. ولی این بار نه. هوا برای اولین بار بعد از زمستان طولانی امسال گرم شده بود. بهار پیش قراول فرستاده بود. در حیاط مردی بود که صندلی سفید را آورده بود پشت به خانه و رو به آفتاب گذاشته بود. پایش را هم روی میز کوتاه وسط حیاط دراز کرده بود. آفتاب میگرفت. من فقط پشتش را میدیدم. جثه معمولیای داشت. موهایش کوتاه و جوگندمی بودند. زیر پولیور پیراهن چهارخانهی نارنجی و خاکستریای پوشیده بود که فقط باریکهی یقهاش دیده میشد. رنگ خود پولیور هیچ یادم نمیآید. یک لیوان دستش بود وهر از گاهی ازش یک جرعه مینوشید. داشت لذت اولین روز بهار را میبرد. نگاهم زیاد درنگ نکرد. همه چیز عادی بود. از از لای کرکرهی حصیرمانند پنجرهی کناری نور آفتاب لکههای روشن روی فرش انداخته بود. چند پرنده بیرون میخواندند. چای گذاشتم. رفتم دست و صورتم را شستم و وقتی برگشتم مرد رفته بود. نه آن روز و نه روزهای دیگری نه او و نه هیچ کس دیگری را در حیاط یا در پلکان طبقه بالا ندیدم.
این اواخر کتاب فلسفه اتمیسم منطقی (اتمیسم همان اتم به علاوه ایسم است و هیچ ایدهای ندارم چی باید ترجمهاش کنم) نوشتهی برتراند راسل را خواندیم. حالا این که راسل در این کتاب چه گفته (و عجب گفته) یک طرف، چطور گفته یک طرف. کلاً نگاهش به کل قضیه فلسفه و نقش خودش در این عوالم آن قدر خواندنی است که دلم نیامد فقط یکی از برشهایی که انتخاب کرده بودم را بگذارم اینجا. اصل انگلیسیشان در نوشته قبلی آمده و من کلاً توصیه میکنم بروید همان را بخوانید، چون حرف را باید -اگر شد- به زبان اصلی خواند. حالا اگر به هر دلیلی نمیروید آن را بخوانید، من تلاش کردم (بی هیچ ادعایی) به فارسی برگردانمشان:
کل نکتهی فلسفه در این است که از چیزی آن قدر ساده شروع کند که به نظر حتی به بررسیاش نیارزد، و کارش را با چیزی چنان معماگونه تمام کند که هیچ کس باور نکند.
لایبنیتس پیوسته در تلاش بود منطق ریاضیای که اکنون داریم را بنیان بگذارد و این تلاشش به خاطر احترامش به ارسطو مدام به شکست میانجامید. هر وقت دستگاه منطقی خوبی خلق میکرد، به این نتیجه میرساندش که منطق ارسطویی غلط است. ولی او هیچوقت نمیتوانست خودش را راضی کند که منطق ارسطویی غلط است، برای همین از نو شروع میکرد. این نشان میدهد که ما نباید برای آدمهای سرشناس احترام خیلی زیادی قائل باشیم.
من متأسفم که مشکلات زیادی را حل نشده باقی میگذارم. من همیشه مجبورم همین عذرخواهی را انجام بدم، ولی حقیقتش جهان به نسبت گیجکننده است و این از کنترل من خارج است.
باور به دنیای فیزیکی به یک حکومت وحشت منتهی شده است. چنان که باید با هر چه در این دنیای فیزیکی نمیگنجد با تحقیر برخورد کرد. اما این در حق این چیزهایی که نمیگنجند بیانصافی است. آنها هم درست به اندازهی چیزهایی که میگنجند در دنیا هستند.
انسان هر چه بیشتر به فلسفه میپردازد، بیشتر به این نکته واقف میشود که چه به کرات در دام مغالطه میافتد، و کمتر رغبت میکند استدلالی را صحیح بداند که چیزی زیاده ظریف یا گریزان، زیاده دور از دسترس در خود دارد.
به گمان من تنها تفاوت فلسفه و علم در این است که علم آن چیزی است که شما کم و بیش میدانید و فلسفه آن است که نمیدانید. فلسفه بخشی از علم است که در در حال حاضر افراد عقایدی در موردش دارند، ولی هیچ دانشی در زمینهاش ندارند. بنابراین هر پیشرفت در دانش، فلسفه را از برخی از مسایلی که تاکنون داشت محروم میکند.
فیلسوف طبع ماجراجویی دارد و علاقمند است که در حوزههایی کار کند که هنوز مسایل غیر محرزی در خود دارند.
منطق ریاضی، فلسفه را بیروح، دقیق و روشمند میکند، و به این طریق فلسفه را از خصلت خاصی که داشت، یعنی اینکه میتوانستید آزادانه با آن کلنجار بروید، محروم میکند. من فکر نمیکنم که وظیفه من باشد که از این بابت عذر بخواهم چون اگر واقعیت این باشد، همین است. اگر نباشد، طبعاً من به شما یک عذرخواهی بدهکارم. اما اگر همین باشد؛ تقصیر من نیست، و برای همین من فکر نمیکند بابت بیروح بودن یا بیمزه بودن دنیا هیچ عذری به کسی بدهکار باشم.
در خود ذوقی برای ریاضیات ایجاد کنید، آن وقت دنیایی بسیار قابل درک خواهید داشت.
The point of philosophy is to start with something so simple as not to seem worth stating, and to end with something so paradoxical that no one will believe it.
[Leibniz] was always engaged in trying to construct such as mathematical logic as we have now... and he was always failing because of his respect for Aristotle... Whenever he invented a really good system, it always brought out that [Aristotle's logic] is fallacious... He could not bring himself to believe that it is fallacious, so he began again. That shows that you should not have too much respect for distinguished men.
I am sorry that I have to leave so many problems unsolved. I always have to make this apology, but the world really is rather puzzling and I cannot help it.
[The] belief in the physical world has established a sort of reign of terror. You have got to treat with disrespect whatever does not fit into the physical world. But this is really unfair to things that do not fit it. They are just as much there as the things that do.
The longer one pursues philosophy, the more conscious one becomes how extremely often one has been taken in by fallacies, and the less willing one is to be quite sure that an argument is valid if there is anything about it that is at all subtle or elusive, at all difficult to grasp.
I believe the only difference between science and philosophy is that science is what you more or less know and philosophy is what you do not know. Philosophy is that part of science which at present people choose to have opinions about, but which they have no knowledge about. Therefore every advance in knowledge robs philosophy of some problems which formerly it had.
The philosopher has an adventurous disposition and likes to dwell in the region where there are still uncertainties.
[Mathematical logic] makes [philosophy] dry, precise, methodical, and in that way robs it of a certain quality that it had when you could play with it more freely. I do not feel that it is my place to apologize for that, because if it is true, it is true. If it is not true, of course, I do owe you an apology; but if it is, it is not my fault, and therefore I do not feel I owe any apology for any sort of dryness or dullness in the world.
Acquire a taste for mathematics, and then you will have a very agreeable world.
Bertrand Russell, Philosophy of Logical Atomism, 1918
گمانم آن سه مرحله دیگر برای از ما بهتران است، ما که بین خشم و انکار میرویم و برمیگردیم.
رادیو دویچه وله در مسابقه وبلاگی امسالش، میرزا را در شاخهی «بهترین وبلاگ فارسی» نامزد کرده است. من طبعاً متشکرم. برنده از طریق رایگیری عموم تعیین میشود. هر کس میتواند برود و روزی یکبار رای بدهد. گمانم این نوع رایگیری به جای پیدا کردن محبوبترین وبلاگ بین خوانندگان، بیشتر به درد پیدا کردن وبلاگی که باپشتکارترین خوانندهها را دارد بخورد. به هر حال میتوانید بروید اینجا و به هر وبلاگی که صلاح دانستید رای بدهید. مسابقه یک شاخه عمومیتر «بهترین وبلاگ» در بین تمام زبانها دارد که از وبلاگستان فارسی «مسیح علینژاد» نامزد است.
حقیقتش من زیاد تناسخ و این حرفها سرم نمیشود، ولی اگر زندگی قبلیای در کار بوده، من یقیناً گربه بودم. حالا زندگی قبلی هم نبود، قبلی آن دیگر رد خور ندارد. یک حسی بهم میگوید گربهی خوشبختی هم بودم و حسابی نازم را میکشیدند. این چند روز به این نتیجه رسیدم به حتم در استانبول گربه بودم. بس که در این شهر گربه زیاد است و همه خوش و خرم برای خودشان میپلکند. میروی نیم ساعت پیادهروی، بیست تا گربه قبراق و بشاش میبینی، هی دولا شو این را ناز کن، زیر چانه آن یکی را بخاران، به این یکی التفات کن، نیم ساعت میشود دو ساعت. القصه با این فرضیه گمانم هم مشکل اینکه کجا گربه بودم حل میشود، هم دلیل علاقهی من به این شهر روشن میشود.
A compass I learnt when I was surveying, it'll... it'll point you true north from where your standing, but it's got no advice about the swamps, deserts and chasms that you'll encounter along the way. If in pursuit of your destination, you plunge ahead heedless of obstacles, and achieve nothing more than to sink in a swamp, what's the use of knowing true north?
Lincoln