echo "\n"; ?>
الان باکو هستم. لندن حال و حوصله نداشتم بروم کافینتی پیدا کنم و در هتل هم چنان رقمی مطالبه میکردند که حداکثر به ایمیل چک کردن میرسیدم. بهجایش روی کاغذها نوشتم که بعدا بگذارمشان اینجا، حالا که کافینتی به کمی کمتر از یک مانات پیدا کردهام، میبینم کاغذها را جا گذاشتهام.
از باکو هنوز چیزی ندیدهام. جز باد بسیار شدیدی که کلاه که سهل است، خود آدم را هم با خود میبرد. ولی سبیل زیاد دیدهام، و دست دادنهای محکم.
همهجور کافینت و ویندوز دیده بودم الا روسی. مثل یونان مجبوری همهچیز را از حفظ پیدا کنی. هتلی که آمدهایم جایی است در حاشیه شهر و وقتی برای اولین بار از هتل بیرون آمدیم خیلی تو ذوقمان خورد. یکجایی به نظر میآمد در حد یک شهر بینراهی بزرگ. دیروز مرکز شهر رفتیم و معلوم شد مرکز شهر واقعا زیباست، معماریش بیشتر اروپایی یا دقیقتر شبیه به معماری روسی است. ولی متاسفانه محدود به همان مرکز شهر است و بقیه شهر واقعا جالب نیست.
در همان وسط شهر جایی دارند به اسم «شهر قدیم» که باکوی قدیم است و دیوار دارد و کاخ دارد و غیره. مهمترین بنای تاریخی این شهر کاخ شروانشاهان است از ششصد سال قبل که کاخ دارد و حمامی و مسجدی و حوضی. چندین کاروانسرا دارند که امروز بعضیشان تبدیل به رستوران همراه با ساز و نوا شدهاند. برجی دارند به نام «قلعه دختر» که به حمدالله به تعداد ساکنین باکو در موردش روایت هست. از این که دختری از کین پدرش خود را از بالایش زمین انداخته است، چرا که پدر اجازه وصلت با عاشقش را نداده تا برعکسش که پسر خود را پایین انداخته، تا آنکه به عشق دختری بنا شده تا حتی اینکه ساخته شده تا زنان در زمان جنگ بتوانند از دست دشمن در امان باشند. گویا قسمت پایین برج مال حدود دو هزار و پانصد سال قبل است و زمانی آتشکده زرتشتیان بوده است.
گفته بودند قبرستان زیبایی دارد، قبرستان مشاهیرشان زیبا بود. کمیتهای در مجلس دارند که تصویب میکند چه کسانی در آنجا دفن شوند و روی قبر هر کس مجسمهای که بسیار زیبا تراشیده شدهاند. از رشید بهبوداف تا بسیار نویسندهها و شعرا و هنرپیشهها که من نمیشناحتم ولی ابوی جلوی قبر هر کدام میایستاد میگفت ایبابا این فلانی بود. آنجا قبر سید جعفر پیشهوری و معاونش نیز بود و باکوییها قهرمان میشناسندش.
در مورد پیشهوری و در کل تاریخ آذربایجان بین ما (آذربایجان ایران) و باکوییها اختلاف نظر بسیار شدیدی وجود دارد. اینها به طرز مضحکی در تاریخ خواندهاند که آذربایجان ایران توسط روسها در جنگ به ایران داده شده است و در حقیقت این ما هستیم از آنها جدا شدهایم و ما باید به آنها بپیوندیم، نه آنها به ما. در مورد پیشهوری هم وضع به همین منوال است. پیشهوری در آذربایجان ایران چندان محبوب نیست و عموما با نفرت از او یاد میکنند (منظورم تندروها نیست، عامه مردم است) چون به روایت کسانی که آن روزها را دیدهاند دولت چندان سالمی نداشته است و امینت نبوده و کشتند و چاپیدند و چه و چه. باکوئیان فکر میکنند او یک وطنپرست بوده (که البته بوده) که میخواسته آذربایجان را مستقل کند و رضاشاه او را شکست داده است (نمیگویند او به پشتیبانی روسها آمد و با همانها رفت) و جالب اینکه اینجا هم مانند ایران معتقدند مرگ او یکسال بعد از خروجش از ایران به دستور استالین بوده. خلاصه ما هنوز مشغول تصحیح تاریخ معاصر این ملت هستیم.
سر هر چهارراه عکسی از علیاف پدر (حیدر) زدهاند و هر از گاهی از نخستوزیر مادامالعمر فعلی علیاف پسر (الهام)، با چنان ژستهای ژرفاندیشی که انگار طرف فیلسوفی چیزی بوده است. تالاری در شهر بوده است به نام تالار لنین، امروز اسمش تالار حیدر علیاف است. میشود گفت تمام مظاهر یک کشور دیکتاتوری را دارند.
اصولا آذربایجانیهای ایران باکو بیشتر برای شبنشینیهایش میآیند. اینجا ما همراه حدود بیست سی نفر از دوستان گرمابه و گلستان ابوی و والده گرامی هستیم و هر شب رستورانی و ودکایی و آوازی و خلاصه خوشیم، البته رستوران نه به معنای معمول، میز را با انواع مزه پر میکنند و به عنوان شام تکههای کباب سرو میکنند، یعنی هدف خوردن نیست، نوشیدن و گوش سپردن است. دیشب بانویی برایمان خواند و مجلس گرداند به نام مانانا که گویا مشهورترین خواننده مد روز این حوالی است و ما هم شدید وحدت کردیم با این شایعه. به هر حال جای شبنشینان و ساز و آواز دوستان خالی.
اینجا چیزی که زیاد دارم وقت است، برای همین رودهدرازی میکنم.
میگویند بعد از استقلال (یا فروپاشی شوروی) ایرانیها اینجا زیاد آمدهاند، ولی خیلی سر این ملت کلاه گذاشتهاند. میگویند اینجا همهچیز مافیایی است، ولی ایران مافیای خاصی ندارد و برای همین برعکس ترکها (ترکیهایها هم مافیا زیاد دارند) امروز در آذربایجان دوام نمیآورند و چه میدانم دو سال قبل سر کدام سرمایهدار ایرانی را بریده بودند فرستاده بودند برای خانمش. نتیجه اینکه ترکها اینجا زیاد اثر گذاشتهاند و بهطور کلی به نظر میآید کعبه آمال این ملت ترکیه باشد. در تاکسی آهنگ ترکیهای میشنوید، بوتیکهای ترک میبینید، رستورانهای ترک و غیره. روزنامه را که ورق میزنی یا اخبار روز ترکیه را میخوانی یا روسیه. از روسها و روسیه جز هر از گاهی مکالماتی به روسی چیزی باقی نمانده است.
با وجود اینکه مردم بسیار فقیری دارند و ثروت دست گروه بسیار قلیلی است همهجور ماشین لوکس و گرانقیمت در خیابانها میبینید. یعنی سطح زندگی با ماشینهایی که دارند ابدا همخوانی ندارد. میبینید محله جایی است خرابه ولی ردیف ماشینها از فرشته تهران هزار بار لوکستر است.
بعد از فروپاشی یکسالی ایلچیبی رئیسجمهور بوده است. بعد حیدرعلیاف با کودتایی قدرت را به دست گرفته است. روایت دولتی این کودتا جالب است: در کشور آشوبهایی رخ داده بوده و ایلچیبی از حیدرعلیاف کمک خواسته و بعد خود با توجه به کفایت حیدرعلیاف کنار رفته بوده. ما کماکان در حال تصحیح تاریخ هستیم.
دیروز جناب ابوی غرغر میکرد آن احمق (محمدرضا پهلوی) مرزها را بسته بود و اگر کسی از باکو دیدن میکرد بعد از بازگشت خدمتش میرسیدند و در نتیجه همه در ایران فکر میکردند اینجا ثروت ملی شده است، نگو فقر ملی شده بود. به خاطر همین بیخبری آن روزها و بعد از آن در ایران چه جانها که بهخاطر ایدهآلهای توخالی کمونیسم از دست نرفت.
یکی پرسیده بود مردمش تفاوتی با ما دارند یا نه. به نظر من نه، همانطور که به نظر من ترکیهایها با ما تفاوتی ندارند. شاید تنها تفاوت بین آذریها و ما ایرانیها این باشد که روسها این ملت را از لحاظ فرهنگی کمی عقب نگاه داشتهاند وگرنه امروز اینجا دیروز ماست و فردایشان امروز ما.
از این کشور زیاد نوشتم، شاید چون هیچجا اینهمه طولانی علاف نماندهام. این یادداشت را مینویسم و تمام.
در ترکی استانبولی به بیمارستان میگویند «حاستانه». همیشه مشکوک بودم این چه کلمهای است. نه شبیه ترکی است، نه فارسی، نه عربی، نه انگلیسی، نه فرانسه. اینجا روشن شدم. در اصل خستهخانه بوده (خسته به معنای مجروح بوده در اصل) و در نتیجه کلمهای فارسی است. در ترکی استانبولی خ ندارند و خها تبدیل میشوند به ح، مثلا به خلیل میگویند حلیل و قس علی هذا، خستهخانه شده حستهحانه و بعد حاستانه. چند بازی جزیی دیگر در ترکی استانبولی انجام شده و نتیجه اینکه همه موافقند ترکی استانبولی از ترکی آذربایجان یا ایران بسیار شیرینتر و گوشنوازتر است و مانند فارسی خودمان، اگر کسی زبان را نفهمد باز چندان ناهنجار نیست. برایم جالب بود یک خ چقدر موثر است.
دیروز روز شهدا بود. میگویند ۳۱ مارس ۱۹۱۸ ارمنیها به آذربایجان حمله کردند و نسلکشی کردهاند. میگویند فقط در تفلیس دوازده هزار نفر کشتهاند. دیروز تلویزیون فیلمهای قدپمیای از جسدهای باقی مانده از قتلعام نشان میداد. میگویند اگر قرار است نسلکشی ارمتیها (که اینجا میگویند دشمن ازلی بهشان) توسط ترکهای جوان عثمانی در همان دوره به رسمیت شناخته شود، این نسلکشی نیز باید مطرح شود. اینها هنوز منتظر بازگشت قرهباغ به آذربایجان هستند و در نقشههایشان آنجا را هاشور میزنند و مینویسند تحت اشغال دشمن.
امروز آفتابی است و از بادی که باعث شده اینجا را بادکوبه بنامند (و بعد خلاصه شود به باکو) خبری نیست. مردم ریختهاند در کوچه و خیابان و اسکله پر است از دختر پسرهایی که با خجالت آمیخته به سرکشی دست هم را گرفتهاند.