echo "\n"; ?>
امروز یک گنجشک دیدم. یه تیکه نون برداشته بود نصف هیکلش. منو که دید هول کرد، خواست بپره. عجله کرد وسط راه نون افتاد.
برای من مهم بود. همین
«اندیشیدن کاری بس طاقتفرساست. خوشا که فیلسوف نشدیم.»
جاهلی گفت
همپیمانان من! در راستای مقاومت مدنی در مقابل قوانین وارداتی از بیگانگان و خائنان و وطنفروشان زین پس بجای استفاده از پیتوک ملعون، از ایت برای معدوم کردن دیگر شارها استفاده خواهیم کرد. باشد که آیندگان را عبرتی شود.
از عصر تا حالا به طرز مذبوحانهای در الگوریتم فازی دست و پا میزنم. بیچاره اسفندیار...
آقا مدتی است این ابدیت راستاش رو عوض کرده فلذا بایستی مقادیری قطبنما و ... بیاوریم و بعد بفرماییم پیش به سوی ابدیت.
البته خاطرخان در ناصراتش فرمودهاند...
هذا الکتاب المثنوی و هم اصول اصول الدین فی کشف الاسرار الوصول، الیقین و فقه الله الاکبر، و شرع الله الاظهر، و برهان الله الاظهر، مثل نوره کمشکاه فیها المصباح، یشرق اشراقاً انور من الاصباح، و هو جنان الاجنان، ذوالعیون و الاغصان، منها عین تسمی ابناء هذل السبیل سلسبیلاً و عند المقامات و الکرامات خیر مقاماً و احسن مقیلاً...
به روایتی ده هزار نفر، به روایتی چهل هزار نفر...
صفحه اول یاسنو امروز عکسی چاپ شده است که تا مغز استخوان لرزاندم.
خوشحالم که شرقی هستم و میتوانم بگم تقدیر این بوده.
در چین باستان رنگ و پوشش سفید نشاندهنده عزا و ماتم بوده است. زنان در سوگ شوهران سفید به تن میکردهاند.
نمیدانستیم.
خیلی دلم میخواد همه چیز رو ول کنم و از زندگی لذت ببرم. بخدا آنقدر زندگی شاهکاره که من همیشه فکر میکنم باید صدها بار زندگی کرد و چشید. حیف که خیلی کوتاهه. حیف
جایی کشف کردم که هنوز سرمست نوشته هایش هستم:A saucerful of secrets
چه زیبا نوشته برای صدام:
«روز انتقام برای آن دسته از انتقامگيران كه چشمشان كور نشده است، روز تلخ و دردناكی است. نه شادی ای درش هست و نه عيشی. هر چه هست درد است. »
از آره؟بله
[+]
این شارهایی که مستقیم بدون برخورد به باند با کله میرن توی وگول یا سردین خیلی بیبخارن. آدم خودش رو حداقل به دیواره وگول میزنه که یه کم استقلال نشون بده.
امروز با ردپام تو برف کلی اختلاط کردم. از در گاراژ شروع شده بود و رسیده بود به رد لاستیک ماشینم. انگار که از رد لاستیک، رد پایی خلق شده بود.
منتقد از طرفی محکوم است چون به بیانی اگر تو بهتر زنی بستان بزن در موردش صادق است و از طرفی محترم است چون نقد و نقادی از برای پیشرفت سیستم لازم است. فلذا تا وقتی ما تصمیممان را بگیریم بگویید آبهای روان بایستند.
شب، شب یلداست. هندوانه و پشمک و اصحابشان.
شبی بس طولانی
و قلندرهایی بیدار
بابا سنتهای فسیل شده
همیشه دلم خواسته پنجره ای داشته باشم که رو به اقیانوس باز شه...
«آزادي براي هواخواهان حكومت يا اعضاي يك حزب هرقدر هم كه پرشمار باشند، به هيچ رو به معناي وجود آزادي نيست. آزادي همواره و به ويژه يعني آزادي براي دگر انديشان. »
رزا لوگزامبورگ
به سبزی ضدیخ
بعد از 12 سال اسباب کشی کردیم. تازه به صرافت افتادم خرت و پرت هام رو مرتب کنم. حالا بعد از 3 روز مرتب شدیم. رفت تا 12 سال دیگه.
هزارتویی متولد شد.
وقتی شاه از ایران قرار می کرد صدام گفته بود: پس یک شاه برای چه اسلحه به کمر میبندد؟
طنز زمان...
رفتیم دبیرخانه مرکزی دانشگاه که خانم این نامه مدیریت فرهنگی ما رسیده اینجا یا نه؟ خانم هم مدتی به ما زل زد و بعد خیلی جدی به ما گفت پولیورت رو از کجا خریدی؟ قفل کردیم.
ما مقادیری در سفر بودیم ویا به عبارتی از سفر برگشتیم یا چیزی بین این دو. خلاصه شدید مذبوحانه بدنبال مکان خود در زمان و مکان بودیم.
اگر از احوالات ما بپرسید هیچی امروز رفتیم از انبار 17گانه بیهقی زاپاس ماشینمان را تحویل گرفتیم. خداوند باقیش را خیر کند.
دچار درگیری با سکوت شدهایم. سکوت طرف مقابل میتواند نشانه بسی بسیار چیزها باشد. بیاطلاعی، بهتزدگی، خودکلاسبالابینی، حواسپرتی، در عوالم دیگر بودن، خماری، خوابآلودی، شوتبودن، تواضع، فروتنی، عدم توانایی تشخیص هر از بر، فیلسوفبودن، متفکربودن، شدید از سطح بحث بالا بودن، بیتفاوتی، بیاعتنایی، عاشقی، مشکوکی، دختر زیباروی میز کناری و ...
شاید بهتر باشد سکوت اختیار کنیم.
میفرماییم اگر ما نخواهیم از زمین و زمان تحلیل سیاسی بشنویم، نخواهیم در لیستهای ضد فیلترینگ امضا بگذاریم، نخواهیم نظریات فیلسوفانه و یا رمانتیک دیگران را بشنویم، نخواهیم از نظرات سیاسی خودمان هر روز هزار مرتبه در مقابل بشریت دفاع کنیم، نخواهیم برخی نفس بکشند و نخواهیم ناهار کرفسپلو بخوریم که را باید ببینیم؟
«... دريافته ام كه شكل سنتي اُملت (تخم مرغ و پنير) بورژوايي است. امروز سعي كردم كه با سيگار، مقداري قهوه و چهارسنگ كوچك املت درست كنم. آن را به مالرو خوراندم، كه باعث استفراغش شد. به ادامه كار دلگرم شدم، اما هنوز راه درازي در پيش دارم...»
کتاب آشپزی ژان پل سارتر، روزنامه شرق
«آنها هر چقدر نويسنده را در ژرفاي بيشتري پنهان كنند سلولش هر چقدر دورافتادهتر، كوچكتر و ديوارهاي زندان هرچقدر سردتر و سختتر نويسنده زندهتر و پوياتر خواهد بود.»
دن دلیلو
مقادیری کلاس گذاشتیم و تصمیم گرفتیم به اسکورسیزی فرصتی بدهیم. رفتیم سینما سپیده که ببینیم چطوری دوبله شده، چقدر بریدن و از اون بالاتر اصلاً فیلم با این همه دنگ و فنگ چی هست. کف کردیم اساسی. درست کنار بلندگو بودیم، صدا Dolby Digital، دوبله اساسی. خود فیلم هم یک شاهکاره (هر چند احتمالاً دیدین). سناریو، فیلم برداری، موسیقی متن و ...
در مورد سانسور.(من خونه اصل فیلم رو داشتم و مقایسه کردم) بدون اینکه زیاد معلوم بشه 15 دقیقه فیلم رو بریده بودن. منتهی این سانسور به اصل داستان فیلم لطمهای نزده بود ولی قسمت احساسی عشقی رو نابود کرده بود.
به هر ترتیب اگر تهران هستید شدید توصیه میشود حتی اگر فیلم را دیدید، برید و این فیلم را دوبله شده ببیندید.
سلام و صلوات برای استاد مارتین اسکورسیزی
مشکووووووک میزنیم... دل میبریییییییم... ژرف میشوییییییییم... آآآآآآب حوض میکشیم....
امروز یکی از دوستان خاص جمله جالبی گفت: «ما ایرانیها ملتی هستیم که وقتی با ماشینحساب کار میکنیم ضریب خطایمان زیاد میشود.» همان طور که بزرگان گفتهاند هیچ چیزمان به هیچ کجایمان نمیآید.
در سکوت ازلی و ابدی چرخزنان و به آرامی بر دور محور کائنات پرواز را تجربه میکنیم. باشد که ساکتان را عبرتی باشد و متفکران را مضحکهای.
«...می خواهی صدايت را بشنوم؟...» پاگنده
پیشنهاد میکنیم یک بار برای همیشه تئاتر شهر را خراب فرمایند و هم تکلیف خودشان را روشن بفرمایند و هم تکلیف هنردوستان وزین و بیکار را.
امروز با یک نفر صحبت میکردم و ایشان با علاقه وصفناپذیری تفاوتهای سلاح کمری کالیبر 22 با یک اسلحه دیگر که اسمش یادم نیست رو برام تشریح کرد و کلی در زمینه هرگونه تانک و توپ و خمپارهانداز ما رو روشن فرمود. پشتبندش بحث چرخید و این دفعه فهمیدیم آقا علاقه شدیدی به حافظ داره و 10 سال هم هست سنتور مینوازه. شدید گیج شدیم که این چه صیغهای است.
امروز دچار عوامزدگی شدید شدیم. بدون کوچکترین توجه به نام کارگردان و حتی هنرپیشه نقش اول مرد، به صرف اینکه اسم فیلم دختر ایرونی است و بازیگر هدیه تهرانی، به سینما رفتیم. و در حالیکه شدید عوام شده بودیم از فیلم لذت بردیم هر چند حیفمان آمد از کارگردانی به این بدی. حالا میفرمایید بیکلاسیم؟ خوب تا اطلاع ثانوی هستیم و ابداً حوصله اسکورسیزی و مشابهات نداریم. شب خوش.
به نظر من بالاترین و والاترین خصیصه کنترل تلویزیون این است که وقتی دیوانهای لسآنجلسی چون صور اسرافیل به اظهارنظرهای ابلهانه میپردازد؛ به شما اجازه میدهد در حساسترین لحظه بحث به راحتی تلویزیون را خاموش کرده و از شر وی هرگونه صوراسرافیل خلاص شوید.
امروز زندگینامه اریش فرید رو میخوندم. شاعر اطریشی. مطلب جالبی نویسنده ذکر کرده بود. فرید علارغم اینکه اکثر عمر خود را در انگلیس زندگی کرده بود، همسرش انگلیسی بود و فرزندانش به انگلیسی صحبت میکردند، هرگز به انگلیسی شعری نگفت و ارتباط خود را با هویت آلمانیش نگسست. فقط به آلمانی سرود و «زبان آلماني براي فريد وطن اصلي و تنها پناهگاهي بود كه در سال هاي غربت و دوري از زادگاهش، او را از سقوط به ورطه بي هويتي رهانيد.»
میگویند هرگز اینکه از کجا آمدهاید را فراموش نکنید. به راستی.
این سیستم کامنت درست کار نمیکنه، در نتیجه من فکر میکردم این مدته اساساً کامنتی موجود نبوده. بسی عصبانی شدهایم.
در ضمن از برای آقای رحمانی: باعث افتخار ماست هر گونه همکاری.
ماه و زهره را به طرب آرم...
از خود بیخبرم...
ز شعف دارم...
نغمهای بر لبها...
هر وقت این ترانه رو میشنوم یاد هزارها خاطره میافتم. از همه واضحتر یاد مسابقه سرعتی که با ماه گذاشته بودیم. اتوبان در پیتی.
حداقل خوبی این چراغراهنماها که زمان قرمز بودن را به ثانیه نشان میدن اینه که آدم میفهمه میشه روزنامه رو باز کرد یه نگاهی کرد یا نه.
مؤسسههای خصوصی هم چیزهای بسیار جالبی هستند. اول که شروع به کار میکنند هر روز زودتر از همه مدیر سر کار میآید و سخت کار میکند و با هزار جان کندن شرکت یا مؤسسه را سرپا نگه داشته و اگر یه کم هم زبر و زرنگ باشه بعد از چند سال موفق شده و حسابی از لحاظ مالی پیشرفت میکنه. بعد از این آرام آرام سر و کله قوانین ادارات دولتی پیدا میشه. پاداش و اضافهکارهای صوری و هزار چیز دیگری که 5 سال قبل همان مدیر ایراد اصلی سیستم میدونست و اعتقاد داشت علت عدم جوابدهی بوروکراسی در کارهای کشوری همین قوانین دست و پاگیر و بیربط است. این سیر ادامه میکنه تا جایی که وقتی وارد دفتر شرکت (همان مؤسسه فینگیلی سابق که حالا بند و بساط شاهانه به هم زده) میشی دقیقاً احساس میکنی وارد یک اداره دولتی شدی. از دربان و تابلوهای مشوق به کار گرفته تا ساعات کار که مثلاً ما پنجشنبهها تا ساعت 12 کار میکنیم.
نتیجه اینکه ما امروز مقادیری پشت درهای بسته ماندیم که دیر آمدهاید.
میفرمایند دو خط موازی در بینهایت به هم میرسند. بسیار مشتاقیم بدانیم دو خط متنافر کجا یکدیگر را ملاقات میکنند؟
در بحث اول مرغ بود یا تخممرغ به اعتقاد بنده حق را باید به مرغ داد چون اگر تخممرغ نبود که مرغ نبود. پس اول مرغ بوده است. سؤال بعدی لطفاً.
«ما براستی به تنههای درخت در برف میمانیم. آنها به ظاهر تخت دراز کشیدهاند و کمی فشار کافی است تا بغلتاندشان. نه، نمیشود، چون آنها سفت به زمین چسبیدهاند. اما ببینید، حتی آن نیز جز ظاهر نیست.»
فرانتس کافکا، درختها
ساعت 6 عصر. چهار راه پارکوی. ماشینهایی که از مدرس وارد چهارراه شدهاند، قصد پیچیدن به خیابان ولیعصر مسیر جنوب به شمال دارند و دیگر گروهی که از پایین چهارراه آمدهاند به نوبت توسط پلیسی راه گرفته و به ترافیک دهشتآور ولیعصر میپیوندند. دیگر پلیسی ترافیک ولیعصر به چمران را کنترل میکند و همکارش به گرهی که در وسط چهارراه پیش آمده است سر و سامان میدهد. چند پلیس دیگر از درون بنز خود چهارراه را تحتنظر دارند. قدری بالاتر از چهارراه، پلیس دیگری هر چند لحظه یکبار جریان ترافیک شمال به جنوب ولیعصر را قطع کرده و اجازه پیچیدن به کوچه محمودیه را به منتظران آن سوی خیابان میدهد و در این بازه زمانی فاصله شمال جنوب بین این کوچه تا چهارراه خالی میشود. در یک برهه زمانی در حالیکه این فاصله خالی است نوبت پیچیدن به ماشینهای مدرس میرسد. سردمداران صف چون مسیر دلخواه خود (جنوب به شمال) را قفل کرده میبینند، زرنگی کرده و به لاین مخالف (شمال به جنوب) میپیچند. پشتسریها هم به خیال اینکه اینان به دستور پلیس چنین خلافی کردهاند آسوده به تعقیب میپردازند. قدری بالاتر این موج به ترافیک شمال به جنوب منتظر در سر کوچه محمودیه میرسد؛ درحالیکه لاین خود نیز قفل میباشد و امکان پیوستن به لاینهای جنوب به شمال موجود نیست. واقعه به قدری به سرعت رخ میدهد که چند ثانیهای طول میکشد تا پلیسها بتوانند دهان خود را که از حیرت باز مانده است، بسته از جای خود تکان بخورند. تمام پلیسها کار خود را ول کرده و به میان ماشینها رفته به داد و هوار میپردازند. بیش از 15 دقیقه طول میکشد تا مسأله حل شود.
از خندیدن ترکیدیم.
There are known knowns; there are things we know we know. We also know there are known unknowns
این حرف از دونالد رامسفلد بود. اصلاً هم شوخی نیست. افکار خصوصی مطلب جالبی در این مورد داره.
خلخالی درگذشت. بهنود نوشت:«...آخرين تصويری که به عنوان يک روزنامه نگار از او در ذهن دارم زمانی بود که در تخت بيمارستان بقيه الله خفته بود، بيماری و درد چيزی از او باقی ننهاده بود جز طنزی تلخ. با اشاره به سبدهای گلی که در راهرو بيمارستان انبوه شده بود گفت: "اين ها مال من نيست و مال خانواده رهبران تازه است. خلخالی کارش را کرد. حالا کسی به ياد او نيست، نوبت اينهاست."
با مرگ صادق خلخالی که زمانی در نظر جهانيان نماينده و مظهر آخرين انقلاب کلاسيک قرن بيستم و شايد تاريخ جهانی بود اين سئوال همچنان بیپاسخ مانده است که آيا انقلابها هستند که اين چنين کسان را میسازند و يا اين آدميان هستند که چنان انقلابهائی را شکل میدهند...»
امروز در طی ملاقاتهایی که با طیاره داشتیم به نتایجی رسیدیم.
اول آنکه نباید در سالن انتظار همچین محکم نشست که هواپیما بدون من که نمیره و به صف متقاضیان سوار شدن به اتوبوس خندید. چون در این حالت احتمالاً مجبور میشوید تا دهات مقصد کیف دستیتان را بجای بالاسر بغلتان حمل کنید. (بسی سریع پر میشوند)
دوم آنکه با خود دوربین عکاسی دیجیتال نباید برد که گویا موجود مکروه و مشکوکی است از دید برادران انتظامی.
سوم فراموشمان شده است.
واو