echo "\n"; ?>
بین ساختمانهای بند و سرد بتونی شعر میگوییم. از دوران گل سرخ قرنها گذشته است.
ما کلاً عاشق پوتین هستیم. البته این پوتین نه ولادیمیرشان است نه کاترپیلارشان؛ این نسخه کبکیشان است که میخوریدش. در حقیقت طبق تحقیقات نه چندان وسیع به عمل آمده پوتین تنها غذای محلی کبک است، البته اگر بشود بهش گفت غذا. اصلاً چیز خاصی نیست. همان سیبزمینی سرخ کرده است که رویش تکههای پنیر میاندازند و بعد یک سس غلیظ قهوهایرنگی رویش میدهند که پوتین، پوتین بودنش از آن است. هزار بار هم بهم توضیح دادند این سس چی هست که یادم میرود. چه میدانم آب گوشت بود یا مرغ که با چه قاطیاش میکردند و بعد چه میشد و الخ. ولی کماکان عاشقش هستیم. تازگی هم یک پوتینفروشی بیست و چهار ساعته پیدا کردیم حوالی پلاتو که هزار جور خرت و پرت بهاش اضافه میکند و جای گرمی هم هست و منتظریم برف بیاید که بشود دو نفری یا چند نفری برویم پوتین بخوریم و کولاک بیرون را تماشا کنیم.
کالبدشکافی از جسد ِ یک مقتول: در باب ِ هزارتو - مخلوق
هزارتوی نیهیلیسم ایرانی - مهدی جامی
هزارتو تمام شد. بالاخره باید روزی تمام میشد؛ امروز همان روز است. البته این دلیل پایانش نیست. هزارتوها نیز به سرانجام نرسیدهاند که بشارت دهیم طومار هر چه هزارتوست در دنیا را پیچیدهایم و دیگر گمگشتهای نیست و کارمان به دشتهای پهناور رسیده است...
ادامهاش در هزارتو
از ایران برایم بین کتابها رباعیات خیام فرستادهاند. چند زبانه است. گرفته دستش و میگوید برای استادم آخرین بار همین نسخه را هدیه را آوردم. استادش اهل چک است، نابغهی ریاضی است و آدم عجیبی هم. بعدها بهاش گفته از آن موقع هر روز یک رباعی از کتاب را میخواند.
صیقل از گذشت زمان است، نه گذر در سکوت و سکون. از سایش تنها و دلهاست که جان جلا میگیرد. نه در خلوت، جان جانان جلا میبخشدت.
سوسوی نور آبی از دشت سیاه.
راه تاریک است. نه تاریک تاریک، ولی کم مانده آخرین روشنایی هم برود پی کارش. راه گِلی بین درختها برای خودش میرود. درختها بلند و بیبرگ و بیحرکت. فقط خودمانیم و چند دقیقه یکبار دوچرخهای. لابد باید منظرهی ترسناکی باشد، ولی نیست. قدم میزنیم و حرف میزنیم. در حقیقت آنها حرف میزنند و من گوش میکنم و سعی میکنم بفهمم چه حسی دارم. نه ترس است، نه آرامش، نه انتظار، نه شتاب. آنقدر گشتم پی کلمهاش که گوش دادن یادم رفت و بعد هم گشتن یادم رفت. الان پیدا کردم، سکون بود.
لفاظی عادت عجیبی است. تسلطی بر زبان میطلبد نه زیاد نه کم، در نهایت پرستش فرم و قالب است. بازگو کردن حرفهای کهنه به شکلی نو و با رنگ و لعابی تازه است. دور باطلی است که گرفتارش خبر از زهرش ندارد. مانند مستی است، که هر بیشتر پیش برود خوشتر به نظر آید و زمین و زمان در همان لذت خلاصه شوند. کند میکند، ذهن را، خلاقیت را، محتوا را. شاید گهگاه تلنگری باید که بشکند این دور، بشکند این خوشی شیرین بیهوده. کار کلمه هنوز تمام نشده انگار.
زمان جیرهبندی شده، حتی وقتی خیال میکنی تا ابد وقت هست. همین جیرهها هم اسم دارند، جیرهی روزانهی حرف زدن، دوست داشتن، خندیدن، تنهایی، سر خاراندن و... حالا نه که این جیرهها حد و حدود معلومی دارند، نه، اصلاً معلوم نمیشود بالاخره وقت کدام است و کی دارد انتخاب میکند وقت چی هست. اینطور میشود که جیرهی بوسیدن میشود یک شب تمام یا ناغافل میبینی جیرهی تماشای برگهای پاییزی شده یک ساعت. البته همیشه این همه با هم فرق ندارند، وقتی سهم یکی میشود یک شب معلوم است از سهم بقیه زدهای، چه خوب کاری هم کردهای.
شبهایی هستند که نوشته نمیشوند، زیسته میشوند.
بیا کمی در موردش صحبت کنیم، آرام، ساده.
خواب دیدم کنج دیواری آرام پیچکی بیدار شد و از زمین سر بلند کرد، تنیده به خود و من پیچید به بالا و ایستاد. سرم را روی شانهاش گذاشتم و چشمهایم را بستم.