echo "\n"; ?>
اواسط زمستان روزهای آفتابی کمی قبل از اینکه خورشید برسد به یک وجب بالای نوک کوه، باد ملایمی روی پشتبام خانهها سر میخورد. آنقدر ملایم که هیچ کس جز گربهها خبر نمیشود. همین باد از پشتبام آن خانهی سفید کنار باغ که میگذرد قبایش گیر میکند به لنگهی باز پنجرهی چوبی. لنگه که کمی رفت آنطرفتر گلدانی که با خیال راحت لمداده بود به لنگه هول میشود، تعادلش را از دست میدهد. از لب پنجره میافتد و پاتالاق میترکد. پیرخانم که آن یکی اتاق میخواست یک شالگردن سبز سیر و کمرنگ و سفید ببافد از صدای گلدان میپرد و پایش میخورد به گلولهی سبز سیر و آن هم قل میخورد زیر تخت. بعد خانمپیر هر قدر پی گلوله کاموای سیر میگردد پیدایش نمیکند. خب بهجایش یک سبز کمرنگتر برمیدارد و برای نوهاش شالگردن میبافد. نوهاش سبز کمرنگ و کمرنگتر دوست دارد. سیب سبز ترش گاز میزند همیشه. تابستانها کفش کتانی میپوشد و خیابانها را گز میکند و زمستانها در روزهای آفتابی همراه گربهها از بادهای ملایم لذت میبرد.
آن ستاره را میبینی الان از افق آمد بالا؟ آنجا خانهی خداست.
So stupid. To put all your hopes in a promise that was never made.
Revolutionary Road
رودخانه پیچیده. یک روز صبح همه از خواب با صدای آب بیدار شدند. رودخانه پیچیده و از یکی از کوچههای باریک ته شهر آمده تو. آنقدر آرام آمده کسی از خواب نپریده؛ حتی نگهبانهای شب خوابالو چیزی نفهمیدهاند. درهای خانهها را باز کرده و حالا تا لب تخت همه آب ایستاده. هر چیزی که روی زمین بود شناور شده. مردم میروند تورهای ماهیگیریشان را از انبار برمیدارند. هر کس چیزی تور میکند، یکی کفش، یکی گلدان، یکی لیست خرید. بعضی چیزها راحت گیر میافتند، مثل گربههای خانگی که روی متکاها خوابیدهاند. کافی است سوار بر قایق خم شوی و با متکا یکجا بیاوریش داخل قایق. ولی امان از رمانها. نه که سنگیناند، میروند ته آب و لای خاک کف رودخانه خودشان را قایم میکنند. آدمها هم چوب ماهیگیری آوردند. سر قلاب یک لاکتابی میزنند و میاندازندش داخل آب. منتظر میشوند تا رمانی فکر کند الان است یادش برود تا کجا خوانده شده، برود سراغ لاکتابی و گیر بیافتد. این طوری آدمها و رمانها باز به هم میرسند.
بیرون از شهر بالای تپهای سنگی، درختی پشت به شهر رو به دشت ایستاده است. کاری ندارد جز گهگاه برگ دادن و برگ ریختن و بین سبز و زرد و سفید رنگ انتخاب کردن. آن درخت غیر اینها، دلخوشی آدمها هم هست؛ که درختی هست بیرون شهر رو به دشت. دلخوشی چرا بر نمیدارد، حتی وقتی بدانی آن درخت نه آنجا بوده و نه هست.
پس از سالها تلمذ حکمت در محضر ملکوتی و نقل تدبیر و درایت شیخنا در هر مجلس و میکدهای که فلان عقل را به کمال رسانده و مهر هر راز هستی بشکسته، دوش دیدم شیخ ما استخاره میفرمود، زکی.
Some people get struck by lightning. Some are born to sit by a river. Some have an ear for music. Some are artists. Some swim the English Channel. Some know buttons. Some know Shakespeare. Some are mothers. And some people can dance.
Curious Case of Benjamin Button
- آزاد، سرباز.
- بودم.
وضعیت ملو (بر وزن ولو که البته چندان به هم بیراه نیستند): ملایم٬ شل٬ بی سر و ته٬ معلوم نیست از کجا آمده به کدام جهنمی میرود٬ بنبست یکطرفه٬ وقتی بعد از پس دادن یک کرکره که کوتاه آمده بود برای بار دوم مقابل کرکرهها ایستادهای و نیم ساعتی میکشد تا کاشف به عمل آید هنوز اندازهی پنجره را نمیدانی٬ علاف.
درختها وقتی خوابشان میگیرد خشک میشوند. درخت خوب، درخت زنده، درخت بیدار است.
از نفیر جان چنین سکوت پیشه کرده درویش، دور به سخن نمیرسد ورنه خاموشی رسم درویشان نیست.