\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

این‌طور یادم می‌آید یا شاید بعداً ناخودآگاهم دلش خواسته این طور یادم بیاید که «یک روز خوش برای موز ماهی» جزو اولین مواجهه‌های من بود با آن چیزی که آن موقع فکر کردم اسمش را بگذارم ادبیات مدرن. نه آن موقع و نه الان من نمی‌دانم ادبیات مدرن چیست ولی این اسم گذاشتن تسلی‌بخش بود چون اولین عکس‌العملم به موز ماهی این بود که «ها؟». من هیچ عجله‌ای برای تمام کردن نویسنده‌های محبوبم ندارم برای همین تا همین اواخر جنگل واژگون را نخوانده بودم - گمانم یک کتاب نازک دیگر هم ازش یک جایی در کتاب‌خانه‌ام هست که در سندیتش شک دارم - و طبعاً حالا دیگر نمی‌گویم «ها؟» و بیشتر ته دلم بابت به وجود آمدن نوع بشر و بالطبع نویسنده‌ها احساس خرسندی می‌کنم. از طرفی اینکه آقای سلینجر دار فانی را وداع گفته‌اند برای من چندان تأثرآور نیست چون چهل سال است چیزی منتشر نکرده که دلخور باشم دیگر نمی‌نویسد و از طرفی من که شخصاً نمی‌شناختمش. بنگاه خبرپراکنی بریتانیا نوشته جناب سلینجر پانزده کتاب منتشر نشده دارد که یا سوزانده خواهند شد یا منتشر. تفاوت این دو انتخاب ممکن، وضعیت مضحکی را ایجاد می‌کنند و کمی هم نگران کننده است چون نمی‌دانم کی قرار است انتخاب کند. امیدوارم قضیه منوط به وصیت‌نامه آن مرحوم نباشد چون به حکم تجربه زیاد نمی‌شود خوش‌بین بود. در هر حال اگر بسوزانند که هیچ نباید ناراحت مردن مرحوم باشم و می‌توانم با خیال راحت فحشش بدهم. اگر هم قرار باشد چاپ کنند پانزده کتاب آن قدری هست که من حسرت مردنش را نخورم. مگر یک نفر چقدر می‌تواند متن خوب بنویسد، حتی اگر سالینجر باشد. پانزده کتاب، با خونسردی من در کتاب خواندن، کفاف کیف کردنم تا حوالی شصت، شصت و پنج را می‌دهد. پنج ده سال بعد را هم یقین دارم می‌توانم بی سلینجر دوام بیاورم.


اینجا در مغولستان خارجی هیچ‌کس حرف هیچ‌کس را نمی‌فهمد. شاید چون اینجا کسی نیست که حرف دیگری را گوش کند. برای همین حرف‌ها به یک گوشه آویزان می‌مانند. وقتی کسی چیزی می‌گوید غصه‌اش بیشتر می‌شود، بیشتر نمی‌فهمد. یعنی گفتن هیچ گره‌ای را باز نمی‌کند. اینجا کسی به حرف دیگری حتی گوش نمی‌کند چون حتی اگر گوش کنند نمی‌توانند بفهمند. فقط حرف‌هایی هستند که شاید باید زده شوند و آخر هم زده نمی‌شوند چون کسی نیست که بزندشان و یا بشنودشان. اینجا در مغولستان خارجی هیچ‌وقت هیچ‌چیز حل نمی‌شود. معلق می‌ماند چون هیچ‌چیز وجود خارجی ندارد. اینجا فقط استپ است و آسمان.


«... گابریل با سایرین تا کنار در نرفته بود. در نقطه‌ای تاریک از سرسرا ایستاده بود و خیره و به بالای پله‌ها می‌نگریست. زنی نزدیک پله‌های طبقه‌ی اول توی سایه ایستاده بود. گابریل صورت او را نمی‌دید اما رنگ خاکی و نقش صورتی دامن او را که در سایه سفید و سیاه می‌نمود می‌دید. زنش بود. به نرده تکیه داده و به چیزی گوش می‌داد. گابریل از آرامش و سکون او حیرت کرده بود و گوش تیز کرد که او هم چیزی بشنود. اما جز صدای خنده و گفتگوی سر پله‌ها، چند ضربه بر شاسی‌ها پیانو و صدای مردی که آواز می‌خواند، چیزی نشنید.
در فضای دلگیر سرسرا ایستاد و سعی کرد آهنگی را که آن مرد می‌خواند درک کند و در همان حال به زنش می‌نگریست. در حالت زنش چنان لطف و رازی بود که گویی مظهر چیزی است. از خود پرسید: زنی که روی پله در تاریکی بایستد و گوش به موسیقی دوردستی بدهد مظهر چیست؟ اگر گابریل نقاش بود تصویر زنش را در آن حال می‌کشید. کلاه آبی‌رنگ گرتا موی طلائی او را در زمینه‌ی تاریکی و نقش زمینه‌ی تیره‌ی دامنش قسمت باز آن را می‌نمایاند. اگر نقاش بود اسم تابلو را می‌گذاشت: موسیقی دوردست ...»
جیمز جویس، داستان مردگان، دوبلینی‌ها، برگردان محمد‌علی صفریان


If a tree falls in a forest and no one is around to hear it, does it make a sound?
George Berkeley


زمانی که دو نفر از هم جدا می‌شوند آن‌که دیگر عاشق نیست سخنان محبت‌آمیزی بر زبان می‌آورد.
مارسل پروست


ایستاده با پالتویی بلند و سیاه روی سقف آسمان‌خراش چند وجب مانده به سقف دنیا، در انتظار طلوع خورشید زل زده است به کوهی در دوردست. شال‌ آبی‌اش بلند از دو سوی گردن بی‌خیال آویزان مانده تا گلوله شده روی سقف بتونی. دیر زمانی است زیر شب سیاه و بی‌ستاره‌ در انتظار مانده، از زمان سرودهای مقدس. آرام آرام ایستاده روی تپه، ریشه دوانده است در تپه و شاخه‌هایش سبز و زرد و سفید می‌شوند و باز از نو. شال‌اش جویباری کم‌جان شده تا پایین ناپیدای تپه. در سرودها می‌خوانند شب به شاخه‌هایش گرفته و نمی‌رود، نمی‌تواند برود. نگاه از دوردست بر می‌دارد و می‌گذارد باد لابه‌لای شاخه‌ها بپیچد و با خود ذره به ذره، برگ به برگ جان‌اش را به خاک باز گرداند. عاقبت هیچ‌اش نمی‌ماند، حتی خاطره‌اش در یادی. شب نمی‌رود، هرگز نمی‌رود.


پدر تسبیح شاه مقصود جوانی‌اش را برایم فرستاده.
مادر از مربای بالنگ همیشگی‌اش برایم فرستاده.


«... دنبال دست‌نویستان آمده‌اید؟ دارند آن را می‌خوانند، نه، اشتباه کردم، آن را خوانده‌اند، با علاقه هم خوانده‌اند، البته که یادم می‌آید! معجونی از زبان‌شناسی قابل توجه، یک انقلاب مسلم. شما نامه‌ی ما را دریافت نکرده‌اید؟ به هر حال متأسفیم از این که باید به اطلاع‌تان برسانیم، همه‌ی این‌ها در نامه هست. همین چند لحظه پیش آن را ارسال کردیم، نامه‌ها همیشه دیر می‌رسند، آن را دریافت خواهید کرد، نگران نباشید، برنامه‌ی انتشاراتی ما خیلی سنگین است، تصادفی مساعد، دیدید آن را دریافت کردید؟ خب دیگر در نامه چه بود؟ از شما برای این‌که دست‌نوشته‌تان را داده‌اید تا ما بخوانیم تشکر کرده‌ایم. آن را برایتان پس فرستاده‌ایم، آه، آن را پس گرفتید؟ نه، نه، ما آن را پیدا نکردیم، کمی صبر کنید، بالاخره پیدایش می‌کنیم، نترسید، در اینجا هیچ چیز گم نمی‌شود، به تازگی دست نوشته‌هایی که ده سال پیش گم کرده‌ بودیم پیدا کرده‌ایم، مال شما را زودتر پیدا می‌کنیم، دست کم امیدش را داشته باشیم، ما این هوا دست نوشته داریم که روی هم تلنبار شده‌اند، اگر می‌خواهید می‌توانم آن‌ها را نشان‌تان بدهم، ما خودتان را می‌خواهید و نه مال کس دیگر را، می‌فهمم، همینش مانده بود، می‌خواهم بگویم آن‌قدر دست‌نوشته داریم که نمی‌دانیم با آن‌ها چه کنیم. پس باور کنید مال شما را دور نیانداخته‌ایم، ما برای آن خیلی اهمیت قائل هستیم، نه برای اینکه چاپش کنیم، بلکه برای اینکه با شما پس بدهیم...»
ایتالو کالوینو، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، برگردان لیلی گلستان


When I started writing that story, I didn't know there was going to be a Ph.D. with a wooden leg in it. I merely found myself one morning writing a description of two women I knew something about, and before I realized it, I had equipped one of them with a daughter with a wooden leg. I brought in the Bible salesman, but I had no idea what I was going to do with him. I didn't know he was going to steal that wooden leg until ten or twelve lines before he did it, but when I found out that this was what was going to happen, I realized it was inevitable.
Flannery O'Connor


آب روبرویم یک پرده ساخته. یک لایه نازک است که از کمی بالاتر از سرم قوس برمی‌دارد و از جلوی نگاهم می‌گذرد. صدای ملایمی دارد. از پشت آب کمی نور می‌رسد. چند نقطه نورانی و طرح مبهمی از هر چه که آن طرف آب باید باشد. کف دستم را آرام می‌برم سمت آب که لطیف به نظرم می‌آید، دستم از آب رد می‌شود.

در مه و تاریکی یک لحظه متوجه یک کلبه سمت راستم می‌شوم. وسط کلبه نور است و تمام شیشه‌های دورتادورش را بخار گرفته. نور وسط کلبه کم و زیاد می‌شود. تصویر اغوا کننده‌ای است. چند دقیقه بعد نشسته‌ام مقابل آتش. پاهایم را برده‌ام بالاتر از خودم تکیه‌شان داده‌ام به سنگ‌هایی که آتش کمی گرم کرده. زل زده‌ام به آتش و نمی‌دانم چه چیز سوختن این همه جذاب است. صدای جرق جرقی در کار نیست. هیچ صدایی نمی‌دهد. شعله‌هایش یک دست‌تر از آنی هستند که باید باشد.

در راه جنگلی قدم می‌زنیم. زمین پر از برگ‌های ریخته و خیس است. همه‌جا بوی نا می‌دهد. درخت‌های قد کوتاه کمی بالاتر از سرمان به هم نزدیک شده‌اند و آسمان خاکستری را تاریک‌تر می‌کنند. یک طرف راه کوه است و بالایش یک شهر با بارو و دیوارهای بلند. آن طرف دره‌ای که با شیب نه چندان تند به رودخانه می‌رسد که خاکستری رنگ است. از دور یک موج آبی آبی می‌بینم. آنقدر آبی که باورت نمی‌شود. وقتی به کنارمان می‌رسد همه‌جا آبی می‌شود جز برکه‌ای که کنار رود است و رنگش چیزی بین نیلی و شیری می‌شود.

پیرمرد سر و وضعش بیشتر شبیه کولی‌هاست. در بساطش سکه می‌بینم. سکه‌ها را در مقابل سکه می‌فروشد. یک مشت برمی‌دارم و چیزی نمی‌دهم. چند قدم که دور شدم فکر می‌کنم این همه سکه لازم ندارم. برمی‌گردم و بیشترشان را به کاسه برمی‌گردانم. باد خاک را بلند کرده و کولی را نمی‌بینم. سه چهار سکه باقی مانده را می‌ریزم ته جیبم.

دلم می‌خواهد دور شوم. یک جای دیگر. شاید بروم پرو.


«... هر شب، اولین ساعات تاریکی را با پرکردن این اوراق که شاید هرگز کسی آن‌ها را نخواند می‌گذرانم. حباب شیشه‌ای اتاقم در پانسیون کودگیوا حرکات نوشته‌ی مرا روشن می‌کند، نوشته‌ای عصبی که بی‌شک هیچ خواننده‌ای در آینده نخواهد توانست آن‌ها را از هم تشخیص دهد. شاید این خاطرات سالیان سال پس از مرگم خوانده شود، وقتی که خدا می‌داند زبان ما چقدر تغییر کرده، واژه‌ها و چرخش جملاتی که همیشه به کار می‌برم حالتی مهجور و معنایی مشکوک خواهند داشت. و این باعث می‌شود کسی که خاطراتم را پیدا کند برتری حتمی بر من داشته باشد: از پس یک زبان به نوشته درآمده، همیشه قاموس و دستور زبانی بروز می‌کند که می‌توان جملات محدود آن را به زبانی دیگر ترجمه کرد و توسعه داد. سعی دارم در سلسله مراتب چیزهایی که هر روز می‌بینم توجه دنیا را به مکان خودم بخوانم و می‌دانم که باید با ترس و لرز در این راه گام بردارم، چون لغتنامه‌ای نیست تا بتواند وزن تاریک اشاراتی که بر همه‌‌ی چیزها گسترده شده بنمایاند. می‌خواهم این فضای حدس و گمان و تردید‌ها برای کسی که نوشته‌های مرا می‌خواند، مانند مانعی غیرمنتظر در برابر درک نوشته‌ام نباشد و ذات خود نوشته باشد و اگر جریان افکار من به علت تغییر اصولی تفکر از او پوشیده ماند، باز به دنبال آن برود. موضوع مهم این است که به او بفهمانم سعی دارم مطالبی را که بین سطور نهفته شده و معانی‌ای را که در انتظار من است دریابم...»
ایتالو کالوینو، اگر شبی از شب‌های زمستان مسافری، برگردان لیلی گلستان


صدای افتادن درخت پیش از افتادنش شنیده می‌شود.
عصر من افتادم و حتی صدایش را نشنیدم.



صفحه‌ی اول