echo "\n"; ?>
به گزارش اداره هواشناسی یک جبهه هوای سرد و برفی مقیم قطب شمال پایش لیز خورده است.
دیوث افتاده صاف روی سر ما.
پشت میزم در دانشکده نشستم. هیچکاری نمیکنم، طوری که انگار منتظرم و وقت کم دارم کاری را شروع کنم و همینطور نشستم وقت بگذرد. تا شب هیچ کاری ندارم. حرف خاصی هم ندارم بردارم به کسی زنگ بزنم. آدم همینطوری نباید بردارد به ملت زنگ بزند. دفتر هشت متر در سه متر را دور میزنم. برای نوشتن اینکه چند متر در چند متر است پاشدم کاشیهایش را شمردم، از قرار کاشیای بیست و پنج سانت. یکجور صومعه نزدیک دانشکده است. صومعه نیست، اقامتگاه خواهران روحانی است. دانشگاه چند سال پیش خریدش که بعداً خوابگاه کندش. گفتند صبر میکنم تا آخرین مادر روحانی فوت کند، بعد. مادرها پیر بودند ولی چند سال گذشت و هیچ کم نشدند. دانشگاه هم فرستادشان طبقه آخر، طبقههای پایین را کرد خوابگاه. بالای اقامتگاه یک مناره دارند. بالای بالای مناره هم یک صلیب طلایی است. از پنجره من فقط صلیب دیده میشود، بالای یک ساختمان آجری قرمز بیست طبقه. انگار یکی بالای این برج نوساز صلیب طلایی گذاشته. روبرویم دانشکده پول درآوردن است. درست طبقه دهمش که روبروی من است را دکور نکردند. دکور را ولش، دیوارهای داخلیاش را هم نکشیدند. دیوار بیرونیاش هم که فقط شیشه است. برای همین من برجهای پشت ساختمان را هم میبینم. یک طوری احمقانه است ساختمان آنورش پیدا باشه. از آنیکی پنجره برجی که قبلاً توش زندگی میکردم هم دیده میشود، پای کوه. مثل همه وقتی رسیده بودم درست بغل گوش دانشکده خانه گرفتم. خیلی وقت است رفتم دورتر. بیست و پنج دقیقه با مترو راه است، بیست دقیقه با دوچرخه. کوه که البته بیشتر تپه است تازه تازه دارد سبز میشود. بفهمی نفهمی بهار آمده. چند روز پیش تو حیاط خانه چند تا لاله پیدا کردم. لابد صاحبخانهام کاشته. من همکفم او طبقه بالایی. اولین بهار گفت ایرادی ندارد در باغچه وقت بگذرانم؟ خب معلوم است نداشت، میآید برای خودش مشغول میشود. لالهها را دیدم مطمئن نبودم لالهاند. عکس گرفتم فرستادم خانه. مادر صبح گفت معلوم است لالهاند باقالی. نگفت باقالی، ولی لحنش همین بود. بعد تعریف کرد یک فرش سرمهای تازه خریدهاند. گفت ترنجش شبیه فلان فرش است، رنگش شبیه کدام، طرحاش شبیه کدام. اینها را تعریف که میکرد چشمهایم را بسته بودم زیر آفتاب ایستاده بودم. الان ابری ابری است. لابد میخواهد ببارد.
Sir Humphrey: With Trident [Ballistic missile] we could obliterate the whole of Eastern Europe.
Jim Hacker: I don't want to obliterate the whole of Eastern Europe.
Sir Humphrey: It's a deterrent.
Jim Hacker: It's a bluff. I probably wouldn't use it.
Sir Humphrey: Yes, but they don't know that you probably wouldn't.
Jim Hacker: They probably do.
Sir Humphrey: Yes, they probably know that you probably wouldn't. But they can't certainly know.
Jim Hacker: They probably certainly know that I probably wouldn't.
Sir Humphrey: Yes, but even though they probably certainly know that you probably wouldn't, they don't certainly know that, although you probably wouldn't, there is no probability that you certainly would.
Yes Minister
سریال مال دهه هشتاد است. جیم هکر به عنوان وزیری در کابینه دولت انگلستان منصوب شده و آدم چندان جدیای نیست. در وزارت معاون ثابت وزارتخانه، سر هامفری اپلبی، که همه کاره وزارت است سعی میکند حریف تازهکار را دستآموز کند تا زیاد پی سیاستها و نظرات مشعشع خودش نرود و سر هامفری بتواند در کمال آرامش نقطه نظرات بدنهی بوروکراتیک وزارتخانه را پیش ببرد. این وسط معاون خصوصی وزیر، برنارد وولی هم هست که کارش یا تکمضراب زدن وسط بحثهای بیپایان و بی سر و ته هکر و سر هامفری است یا بین وفاداری به هر کدام از این دو قطب همیشه متضاد مردد مانده. طنز سریال واقعاً ظریف و عالی است. تکتک اشارات کار برده و کمدی بر اساس محتواست. البته تماشایش بعضاً دیکشنری و تمرکز زیاد میخواهد؛ به خصوص فهمیدن حرفهای سر هامفری که طوری حرف میزد که عموماً جیم هکر آخر خطابهاش میپرسد چی؟ مثلاً این را گوش کنید:
در تمام داستانها جیم هکر میخواهد کاری بکند و همیشهی خدا سر هامفری به دلیلی مخالف است و بعد با هزار و یک دوز و کلک کاری میکند که آن طرح یا بخوابد یا خود وزیر تغییرات لازم را درش بدهد و تازه خیال کند کار خودش بوده. آخر فصل سوم سریال طی یک سری وقایع واقعاً احمقانه و خندهدار جناب جیم هکر به نخست وزیری میرسد و همراهش سر هافری و برنارد هم میروند (در حقیقت سر هافری، هکر را نخست وزیر میکند) و ابعاد درگیریهایشان از استخدام چند تایپیست در وزارت به قراردادهای موشکهای بالستیک میرسد. البته بعد از نخست وزیری، هکر هر از گاهی حریف سر هامفری میشود، ولی باز هم نمیشود گفت مملکت را کدام میچرخانند.
پدرسوختگی سر هامفری و کلاً بدنه بورکراتیک و کهنه دولت دقیقاً همانی است که داییجان ناپلئون سالها حرفش را زد و ما باور نکردیم. دیدن اینکه این جماعت چطور سر دیگران و خدا و خودشان کلاه میگذارند و عزرائیل را دچار بحران هویت میکنند دیدنی است. خلاصه اگر آدم حوصله سر درآوردن داشته باشد از خنده خفه میشود. روی هم سی و هفت قسمت نیم ساعته است. هر سه بازیگر از بازیگران تئاتر هستند و ول کن سناریوی عالی سریال را، بازیهایشان واقعاً دیدنی است. کل سریال هم یک اسطوره در تاریخ تلویزیون انگلستان است. زمان پخشش با دوران مارگارت تاچر یکی بوده و همه جا مینویسند که مارگرات تاچر عاشق این سریال بوده، جز اینکه فکر نمیکرده جیم هکر در ابعاد نخست وزیری بوده است.
اینجا میتوانید یکی از بگومگوهای بیپایان سر هامفری و جیم را ببینید.
آزادی در محدود قانون و عرف تعریف نمیشود، اگر هم بشود دردی از من دوا نمیکند. میگویم آزادی یعنی حق شکستن قانون. اینکه بعد از شکستن قانون صدای جیرینگ میآید یا چه بلایی بر سر آدم میآورند به من مربوط نیست، کار من نیست. گذشتن از هر مرزی است، از مرز عرف و عقل و منطق و باقی ستونهای عالم. در نگاه آن مرد میبینمش که دست به چمن تر و تازه میکشد و با نگاه دختر باپرهنهای را که میرقصد برانداز میکند و به خیانت فکر میکند، انگار که از زمان و مکان برتر است. او آزاد است، آزاده است. باقی قضایا به درک.
- لنگر را بالا کشیدید؟
- در صحرا لنگر نمیاندازند ناخدا.
- ملوانان آمادهاند؟
- از تشنگی هلاک شدند.
- بادبانها را برافراشتید؟
- به طمع کدام باد؟
- خواهد وزید. نسیمی ملایم بشارتم میدهد.
- کدام نسیم؟ از کدام سو؟
- از شرق، از شرق میوزد.
- صحیح است؛ در میخانه را باز گذاشتهاند. به سلامتی ناخدا.
بابل را بر فراز کوه ساختند. مسافران از هزار پله برای رسیدن به شهر میگذشتند. خورشید بر شهر آسان میگرفت. نه در میانهی روز آتش میفرستاد و نه در غیبت شبانهاش دامن مهرش را برمیچید. نیاکان بر فراز هر کوی و برزن چند قدم یکبار طاقی آجری ساخته بودند. چون بر شمار مهاجران شهر افزوده شد به ناچار بر روی خانهها و کوچهها، مرتبه دیگری ساختند و پس از آن مرتبهای دیگر و دیگر. طاق بر فراز طاق زدند تا نور از میان طاقها به مرتبههای زیرین رسد. وصف شهر را پرندگان بلند پرواز پراکندند، آنان هر بار بالاترین مرتبه را دیدند و وصفش را بر دیگر آدمیان بازگفتند. پس هر مرتبه را دیگرانی شیفتهی مرتبه زیرین ساختند و زیستند تا شیفتگان خود از راه رسند و برزنهایشان را کمنورتر سازند. دیگرانی با رسومی دیگر، آرزوهایی دیگر پیوسته از راه میرسیدند و از ساکنین هر مرتبه که نه از زبانشان می دانستند و نه از آیینشان، جز اشارهای به پلکانهای شهر نصیبی نمیبردند؛ تو گویی هر نسل در کوچههایی کمنور بار خویش بر دوش میکشید، فقط بار خویش.