echo "\n"; ?>
بعد پنجره را باز میکنم و میگذارم نسیم بپیچد در خانه و برایت از بادهایی میگویم که آنقدر قوی میوزند که قطارها را کند میکنند. قطارهای پیر دیروقت نفسنفسزنان خودشان را به ایستگاه میرسانند و غرغر میکنند که عجب دور و زمانهای شده است. بادها هم بیرون به راهشان ادامه میدهند و ریزریز میخندند.
یکم: گمانم دو سال قبل بود که زورق را راه انداختند. بنیانگذار و چند نفری که آنجا کار میکنند آشناهای نادیدهام هستند. طبعاً از این سر دنیا هیچ وقت نشده مشتریشان بشوم ولی کور که نیستم، میبینم سایتشان را چطور هر روز بهتر میکنند، مسابقه برگزار میکنند، فلان میکنند. از پشت مونیتور هم حتی میشود عشقشان به کار را حس کرد. یعنی من اگر آن حوالی بودم یقیناً یک بار ازشان برای برنامهریزی و رزرو سفر کمک میگرفتم. گمانم دارند کارشان را به این سر اطلس توسعه میدهند. آن روز ازم خواستند یک راهنمای توریستی مختصر برای مونترال بنویسم و نوشتم. نوشتن از شهری که پنج سال است داری تویش ول میگردی بامزهتر از آنی بود که فکر میکردم. اینجا میتوانید بخوانیدش.
دوم: دانشکدهی ما ساختمان عظیمی دارد. از این برجهای شیشهای است و درس خواندن تویش کار مفرحی است. این برج شانزده طبقه شش عدد آسانسور دارد که یکیشان مخصوص سرویس است و میماند پنج تا. خوب هم کار میکردند و حجم زیاد دانشجویانی که علاقه عجیبی به بالا پایین رفتن مکرر دارند را جوابگو بودند. البته زرت و پرت هم خراب میشوند و هر خرابی دو سه هفته میکشد تا درست بشود و به محض اینکه یکیشان از کار میافتد ترافیک آدم میشود. اگر به طور همزمان دو تا از کار بیافتد چنان بلبشویی میشود که من کلاً بیخیال میشوم و یازده طبقه را با پله میروم بالا. اول امسال برداشتند یکی از آسانسورها را کلاً بازنشسته کردند. رویش نوشته «خراب» ولی این خرابی از ژانویه ادامه دارد. من حدسم این است که به این نتیجه رسیدند خرجشان زیاد شده و دارند در برق و استهلاک صرفهجویی میکنند. البته نکردند به شعور آدم احترام بگذارند بگویند این را. یکی دو ماه که گذشت نگارنده احساس مورد توهین قرارگرفتگیاش بالا رفت و محض تنویر افکار عمومی رفتم زیر همان اعلان «خراب» نوشتم «از دوم ژانویه» که بلکه از رو بروند. بعد بازی موش و گربه من و نمیدانم کی شروع شد. هر چند هفته یکبار اینها اعلان را برمیدارند و یکی تازهاش را میگذارند و من میروم باز زیرش را خطخطی میکنم و هنوز هیچ کداممان از رو نرفتیم. حالا مینویسم «دوم ژانویه دو هزار و دوازده» که بیشتر هم بسوزند. مدتی قبل سرم شلوغ بود و یادم میرفت بروم زیر اعلان تازه چیزی بنویسم و یک روز دیدم دو نفر دیگر بالا و پایین اعلان نوشتند از دوم ژانویه. گمانم نهضت پا گرفته است و احساس میکنم مارتین لوتر کینگ هستم.
سوم: همکار لبنانیام داشت مطابق معمول نصیحتمان میکرد. ده سالی از من و بقیه جماعت دفتر بزرگتر است و یک حالت ریشسفیدیای در خودش میبیند. موضوع محبوبش هم مشاوره در باب تأهل و تجرد است و بسته به اینکه صبح با عیال مربوطه جر و بحث کرده یا نه، موضعاش هم تغییر میکند. الان باز یک چیزهایی گفت و آخرش گفت حرف پیرمردها را گوش کنید و رفت. پسر چینیمان گفت ما یک مثلی داریم که جوانها باید حرف پیرها را گوش کنند، چون نمکی که پیرها خوردهاند بیشتر از برنجی است که جوانها نوش جان کردند. تفسیرش این است که خب نمک غذا کم است ولی طی هزار سال عمر آدمهای مسن فیالمجموع بیشتر از برنج پر حجمی است که چهار تا الف بچه خوردند. توصیههای لبنانی که به درد لای جرز دیوار میخورند، ولی دست کم یک مثل خوب شنیدیم به خاطرش.
چهارم: روزمرگی چطور چیزی است؟ لابد این طور چیزی است.
سرد شده. الان چند تا دانه برف دیدم. همه چیز ساکت است و در همین سکوت اینجا امروز نه ساله شد.
- دلم میخواهد هبوط کنم.
- هبوط کنی که چه؟ مگر آدم چه گلی به سرش زد رفت پایین؟
- خسته شدم از جاودانگی. همه چیز تکراری. من تکراری، تو تکراری. نامه ببر، نامه بیار. ابد هم که نمیرسد.
- آن پایین درد هست، رنج هست، دیوانه شدی؟
- خب باشد. عوضش هر از گاهی دو تا لبخند و بوسه هم هست.
- ابله، آنها میمیرند در نهایت.
- بمیرند. در عوض هدفی هست. مرگی هست که اصلاً معنی بدهد به زمان. تکرار مکررات لطفش چیست مگر.
- عجب. اصلاً برو هر غلطی دلت میخواهد بکن. هبوط کن، عروج کن، دیوار صوتی بشکن. فقط این گربه حنایی را بگذار برای من، هر چه میخواهی با خودت ببر، به خصوص این سوتسوتکالسطنه را ببر. نگاه کن، مشنگ برای برگزاری انتخابات آزاد در ملکوت دارد یکنفره راهپیمایی میکند.
خواب دیدم در آب انباری بیانتها قدم میزنم. تا جایی که چشم کار میکند ستونهایی از قعر ناپیدای آب برمیخیزند تا به سقف بلند آبانبار برسند. بین هر ستونی و چهار ستون همسایهاش طاقهای آجری زدهاند و میان هر چهار ستون، گنبدی مربعیشکل و کوچک جا گرفته است. تا کمر در آب هستم و قدم میزنم ولی روی هیچ کفی نایستادهام، معلقام. از سرستونها نور خفیفی میتابد و ماهیهای توی آب را میبینم که اطرافم میگردند. هیچکدام از کف دست بزرگتر نیستند. بعد از مدتها پیش رفتن به سکویی آجری میرسم. از آب بیرون میآیم و چهارزانو روی سکو مینشینم. در میان سکو چاه آبی میبینم. آب چاه فیروزهای است و در تاریکی آب انبار انگار دریچهای است به روشنایی. دستم را در آب میبرم. از نوک انگشتانم بیوقفه غباری سیاه خارج میشود و به قعر چاه میرود. انگار رودخانهای تاریک از اعماقم راه افتاده است تا به روشنایی برسد. خیره به غبار باقی میمانم.
در جستجوی حقیقت بودیم. پیش از آغاز میدانستیم مطلقی در کار نیست. پی حقیقتی برای خود بودیم. نه برای کل آدمیان، فقط برای شبهای بلند زمستان خود میجستیمش. دشنه برداشتیم و از صحراها گذشتیم و دشتها و دریاها و کلبهها و قصرها. هیچ نیافتیم. دست آخر مزدورانی شدیم که برای هر هیچی میجنگیدیم، برای حق، برای باطل، برای باورها تو، برای باورها دیگری، برای روز، برای شب. جان ستاندیم، غارت کردیم، آتش زدیم و برای این همه تباهی، جز خشم خود حاجت به هیچ نداشتیم.