echo "\n"; ?>
زندگی دو روایت دارد٬ اگر نه بیشتر. یکی آنی است که برای دیگران میگویی. آنی که امن است٬ مطابق عرف است٬ فراز و فرودش همان است که آن دیگری٬ آن شنونده را مقبول میافتد که این یک اوج است٬ آن یک حضیض. هر آغازی میشود صعود و هر پایانی هبوط. روایت دیگر٬ روایتی است که برای خود میگویی. خارج از اینکه چه قرار است فتح خیبر باشد و چه نباشد. آن شق القمر که از دید دیگری معراج توست را آسوده میگذاری در پستو و آن به خود آمدن روی دریاچه و زیر باران را میگذاری بین آنچه که از تو٬ هر چه هستی را ساخته. این یکی روایت سهلتری است٬ روایتی شایسته گفته شدن و شنیده شدن. روایتی که درش یک پیادهروی پاییزه میشود روز جاودانگیت.
I am either lacerated or ill at ease
and occasionally subject to gusts of life
Roland Barthes, Mourning Diary, November 15,1977
جناب ابوی و خانم والده رفتند مکه. سفرشان کلاْ سوژه خانوادگی شده. خانم والده پس از بررسی معنویات در اولین اظهارنظر زمینی فرمودند از آل سعود انتظار بیشتری داشتند و اینکه نشد وضع مملکت نگه داشتن. یعنی اگر خاقان چین هم رفته بود از این منظر اظهارنظر نمیکرد. والده یک مقدار هم روحانی شده و فشار خونش برطرف شده٬ العهده علی لابد خانهی خدا. بعد برایم تعریف میکند که ابوی شده مسؤول قند و چای و چون خودش چای نمیخورد (ترک چای نخور اگر یکی باشد همان ابوی است) سهمیه اتاقشان را هم بخشیده و حالا صدای هم اتاقیهایش درآمده. آن روز از صحرای عرفات خود جناب زنگ زدند و ضمن اظهار کلافگی از مگسها و اینکه آخر اینجا کجایش صحرا است فرمودند کمی پیش با رفقای تازه یافته رفتند یک ظرف یکبار مصرف گداشتند زیر لاستیک موتور یکی از شرطهها و طرف وقتی راه افتاده ظرف با صدای بلندی ترکیده و شرطهها به هم ریختند و اینها هم از تماشای هنگامه لذت مبسوطی بردند. لازم دانستم حالا که خودم مدتی است جایی نرفتم٬ فرازهای ناسوتی گزارش خبرنگاران واحد اعزامی خانهی خدا را برایتان بنویسم.
شد ده سال خواندن و نوشتن.
سه زمستان قبل در شماره سالگرد نیویورکر داستانی به نام «دختر خوانده» از کلر کیگان چاپ شده بود. برای این شمارههای سالگرد عموماً داستانهایی که از دید خودشان عالی هستند میگذارند، خود داستان به صورت کتاب بسیار کوتاهی هم چاپ شده و کیگان چند جایزه به خاطرش برده بود. یک سال گذشت و من دیدم هنوز گهگاه برشهای بلندی از داستان یادم میافتد. آدم در طول سال دهها داستان کوتاه میخواند و از این همه شاید به زور یکی دوتایی روشن در خاطر آدم باقی بمانند. گمانم این داستان بسیار بیشتر از آنی که همان زمستان حدس زده بودم بر من اثر گذاشته. اصلاً به خاطر این داستان تصمیم گرفتم تفننی ترجمه کنم. منتهی داستان خیلی بلندی بود. فکر کردم اول با چند کار کوتاهتر که دوستشان دارم شروع کنم و این طور شد که آن دو داستان سافران فور و موراکامی را ترجمه کردم و گذاشتم در همین وبلاگ. برای دختر خوانده که کل این مسایل به خاطرش بود بیشتر وقت گذاشتم. حتی از امیر مهدی حقیقت که جزو صالحان روزگار است کمک گرفتم برای رفع اشکال و دستش واقعاً درد نکند.
ترجمه پاییز پارسال تمام شد. نمیدانم چرا همان موقع نگذاشتمش در سایت. شاید خواستم کمی فاصله بگیرم و بعد برگردم دوباره بخوانمش. این وسط یکی دو ترجمهی خیلی کوتاه دیگر هم کردم که به تدریج همینجا میگذارم. این اواخر باز این داستان را دست گرفتم و هنوز خوشحالم این همه مدت با آن سر و کله زدم. هنوز توصیفهایش برایم مسحورکنندهاند و قهرمانانش عجیب واقعی. چیزی حین کار رویش فهمیدم که کمی برایم تلخ بود. فهمیدم هر چه میگذرد کار ترجمه، هر قدر تفننی، کمتر ازم برمیآید. هر چه میگذرد به فارسی کمتر میخوانم و مینویسم و خیلی ساده میبینم احاطهام به زبان کمتر شده و دایره لغاتم محدودتر و برای برگردان یک جمله ساده چقدر مجبورم جان بکنم. گمانم بعد از این و آن یکی دو کار کوتاه ناتمام کار را به اهلش بسپارم، مگر اینکه باز فیلم یاد هندوستان کند. القصه اینجا میتوانید داستان را بخوانید یا فایل پیدیاف داستان را از آخر صفحهاش دانلود کنید. از آتوسا متشکرم که در ویرایش داستان کمکم کرد.