echo "\n"; ?>
این یکی را گذاشته بودم سر فرصت بنویسم، به عجله نمیآمد. یحتمل مستحضرید و اگر نیستید میشوید که در وطن بومگردی باب شده است. مردم وقتی بومگردی میکنند بعد از گردش بوم میروند در اقامتگاه بومگردی شب اطراق میکنند. اقامتگاه بومگردی به روایت خارجیها میشود هاستل ولی به گمان نگارنده برگردان دقیقی نیست. خانههایی هستند بومی هر منطقهای، که عموماً صاحبان خانه چند اتاقیاش را اجاره میدهند، فلذا بیشتر شبیه «تخت و صبحانه»هایی است در انگلیس و آمریکای شمالی و غیره برقرار است.
طهران در جمع رفقا حرف از یزد رفتن زدیم و یکی از رفقا فرمودند یزد میفرستمتان فلان اقامتگاه بومگردی و حرف اضافه موقوف. گفتیم چشم، البته کمی مشکوک. گفتند بروید تفت، درب سوم سمت چپ، نارتیتی. دو روز آنجا بودیم و میخواستیم یک ماه بمانیم.
نارتیتی سه سال پیش توسط رامتین و تینا که زن شوهر جوان زرتشتیای هستند افتتاح شده است. بعد از ازدواج از شهر آمدهاند تفت و خانهی جد رامتین را احیا کردهاند و حالا اقامتگاه دارند. تینا میگفت جهازش به جای وسایل معمول، ماشین لباسشویی دوازده کیلویی و از این قبیل بوده. خانه کاهگلی است. راهرویی دارد و اتاق عبادتی با سفرهای که خاص هر خانهی زرتشتی است. اطراف راهروی پیچ و خم خور، اتاقها هستند. به ما جایی شبیه سرداب رسید که کرسی هم داشت و شب ظلمت مطلق بود و چشم باز و بسته به قول صاحبخانه فرقی نمیکرد، نوری نبود که نبود. بگیری بخوابی تا جانت سیراب شود. حیاطی هم بود و پشت دیوار حیاط باغ انارشان. باغ گربه هم داشت، چند . چندین تا. روی درختها هم چند اناری گذاشته بودند بماند مبادا درختها یادشان برود درخت چی بودند.
در و دیوار همهجا هست. صفای این دو مهربان ولی نیست، کرامتشان نیست. تینا و رامتین هر دو از دیدن میهمان از ته دل خوشحال میشدند، خوشصحبت بودند و راحت. بعد از دو روز خیال میکردی دوستان بیست سالهاید. جماعتی هم دور خودشان دارند. احسان را آنجا دیدیم اهل اهواز به معنای کلمه خونگرم. پرسیدم از اینجا چطور سر درآوردی، گفت سفر بودم و از اینجا میگذشتم و مهرشان به دلم افتاد و ماندم. محمد اهل رشت دیدم که فیلمساز قابلی بود و او هم آمده بود و مانده بود. کلاً مردم در کار ماندن بودند آنجا و حرفی از رفتن نبود. همین بود که میخواستیم یک ماه بمانیم. تینا پشت سرمان آب ریخت مثل آب برویم و مثل آب برگردیم.
این آدرس اینستاگرامشان است. میارزد فقط برای دیدنشان هم که شده بروید تفت. هوا هم که الان آنجا خوب است.
همیشه فکر میکردم مهمترین چیزی که پدر و مادر میتوانند بیاموزانند تشخیص راست از غلط است. تازه فهمیدم مهمترین کار، یاد دادن دوست داشتن است. خوششانسم که به من نشان دادند و آموزاندند.
مؤخره، روز سیام
یک هفتهای بین روز بیست و نه و روز سی فاصله افتاد. فاصله البته فرخنده است در این باب. دستکم در همین یک وجب ورق سفید، تقویم گوش به فرمان است. لازم باشد بین دو روز سه پاییز فاصله میاندازد.
در این ده سال و خردهای بار چهارم بود به ایران برگشتم، ولی سه بار قبل کوتاه بودند. آنقدر که جز به دیدن فامیل و معدود دوست، کار دیگری نشد؛ گشت و گزار و دیدن مملکت که هیچ. این بار اما طولانی بود. یک ماه که بین پنج شهر تقسیم شد، طهران و تبریز و یزد و اصفهان و کاشان. سیاحتی بود.
یزد را نوشتم. اصفهان همان بود که سالها قبل بود به علاوهی آلودگی هوا. تبریز هم بر همان سیاق با مقدار زیادی توسعهی در و دیوار و پل و مرکز خرید و غیره. کاشان که ندیده بودماش، معماری نفس کشیدیم و حظی بردیم. طهران اما از همه بیشتر تغییر کرده بود. گفتند و موافق بودم که نسل هفتادیها زیاد مبادی آداب مملکت نیستند و سرشان به کار خودشان است. گالری میزنند و کافه و کتابفروشی، کار خودشان را شروع میکنند از سرامیک و لباس و گل و هزار سرویس خرده ریزهی دیگر. گمانم ما دهه شصتیها و پنجاهیها آنقدر درگیر مبارزه برای پوشیدن شلوار جین بودیم دیگر به این قسمت کار نرسیدیم.
از لحاظ عصرگردی و شبنشینی طهران برای طبقهی متوسط به بالا - که فشار اقتصادی هنوز بهشان نرسیده - جای خوشی است. نهضت رِترو راه افتاده و خانههای چهل پنجاه ساله را کافه و گالری کردند اطراف کریمخان و این بیشتر از همه به مذاقم خوش آمد. رستورانهای آنچنانی که سر از منویشان نمیشود درآورد مخاطبشان این میرزا نیست. ولی یک دمنوش در کافه طهرون یا باغ نگارستان نفسش را جا میآورد - چه دمنوش در مملکت باب شده. بالاخره مثل توریست در مملکت خودت بگردی دنبال نوستالژی و اصالت میگردی، نه بیف استروگانف با زعفران. لباسها و رنگها و سر وضعها هم از تساهل و تسامح مفصلی گذشتهاند و هر قدر هم باخبر باشی، باز تجربهی غریبی است در این روزهای طهران قدم زدن.
یک ماه فرصت کافی داد با دوستان قدیم بنشینیم و از خودمان بگوییم. از آنچه که بر ما گذشت و یا نگذشت. هر چه که قرار بود بشود و شد یا نشد و هر چه که ناغافل شد. شانس یارمان بود که بیشتر از خوشی گفتیم و آیندههای روشن. همراه بانو با پدران و مادرانمان وقت گذراندیم و شمعدانی شدیم در محضرشان تا وقت برگشت شد. اشکی ریختیم و برگشتیم.
پینوشت: یادداشتهای سفر ایران را اینجا جمع کردم.
روز بیست و نهم
خانه نه دخلی به مکان دارد و نه زمان. خانهی آدم آنانی است که دوستشان دارد.
روز بیست و هشتم
از دنیای شما دو چیز را خوش ندارم. دومیناش خداحافظی است.
روز بیست و هفتم
دستهای پینه بستهشان را میفشارم، دندانهای یکی درمیانشان را حین خندیدن میبینم، از دستشان بچه گربههایی که وسط آن بیابان به سرپرستی قبول کردند را میگیرم نوازش کنم -گربهها همه از بازی در رنگ اخرا قرمز هستند، از گرمای بخاری کارگاه میگوییم، از برفهایی که آمدند یا قرار است بیایند، از اینکه همیشه از مهندس جویای احوال هستند، از اینکه از راه دور آرزوی تندرستیشان هست، از زمین و زمان و همه چیز میگوییم جز از آنچه که باید گفت و پرسید و شنید.
روز بیست و ششم
محبت دیوار بلندیست رویاروی عقل.
روز بیست و پنجم
مولا گفته بود آنچه دیگران گویند شیخ نشان میدهد، یا شاید شیخ در مورد مولا گفته بود، حالا هر کس که اینها در کل بودند. غرض اینکه حالا حکایت ماست. آنچه در طهران آن دو گفتند امروز به صرف بستنی در تربیت به چشم خود دیدم که رفاقت به تجربههای با هم زیسته نیست - مگر چقدر میشود خاطره مرور کرد. رفاقت به دغدغههای مشترک است یا شیخنا مولانا «واو»نا. زندهباد هزارتوئیان.
روز بیست و چهارم
عمر با عزت شاید همین باشد که هر چهارشنبه به صرف نان و پنیر و سی نوع غذای مجلسی در کنارش، جمع شوی با رفقای قدیم به بهانه چند دست ورق که با کل برد شبانه نشود یک کیلو سبزیخوردن گرفت. طبعا غیبت داماد فلان و جاری بهمان فراموش نشود.
روز بیست و سوم
معلومم نیست کی و کجا چه نیکی کرده و در دل کدام دجله انداخته است که سهم خواهرکم چنین راستقامتی شده که از خندیدن به همراهش سیر نمیشوم.
روز بیست و دوم
دیدیم گذر زمان را گریزی نیست، در یادگاریها نگاهاش داشتیم که رشتهای بشوند بین ما و نسلهای پیش از ما.
روز بیست و یکم
آدم مثل رودخانه است. اگر در رودخانه نمیشود دو بار پا گذاشت، بین دو گپ هم همان آدم نیستیم دیگر. بین جملهای تا جملهی بعد هزار چرخ خوردهایم.
روز بیستم
عیارم از دوری و نزدیکی چیست؟ این چه عیاری است که دیگر جفا نمیکند آخر؟ کدام تجربهی زیسته؟ کدام ریشههای به هم تنیده؟ کدام زندگی در موازات یکدیگر؟ اصلاً مگر قرار نبود هر آنچه که ثابت و پا برجا بود، ثابت و پا برجا نماند؟ هر بار گفتیم دور است معلوم شد نزدیک است و الخ. گفتند دیدار فاصله کم میکند عکسش بود، گفتند دوری فاصله میاندازد عکسش بود. یک قاطر چموشی است این فاصله که هر چه بگویی، خلافش را ثابت میکند.
بیخیال، پر کن پیاله را.
روز نوزدهم
خانهای بسازم با هشتدری خوشنوری آغاز شود و از راهرویی دنج برود تا حیاط بیرونی، دور تا دورش اتاقهای تابستانه و زمستانه. دو حیاط اندرونی بسازم و بر پشت بامشان بهارخوابی، شاید هم فقط یکی. آخر دو اندرونی به چه کارمان آید، شازدهی قجر نیستیم که. سرداب را دلباز و خنک بنا کنم با پیرنشینی دور تا دور. شاهنشینی باشد گچبری و آینهکاری شده و سقفش طرح گنبدی و کف اتاق فرشی با طرح گنبد تا سقف و فرش آیینهی هم باشند. ارسیها ظریف و هزار رنگ. دو نورخانه چون دو گوشواره دو سوی شاهنشین. حیاط پوشیده از سرو و چنار و انجیر. حوضی میانه به رنگ فیروزه، همیشه لبریز از آب شفاف با گلبرگهایی شناور از شمعدانیهای اطراف.
خانهای بسازم که خانه شود نامیدش.
روز هجدهم
پیر ما حرف از کرامت آدمی میزد و ما نفهمیده مثل بز اخفش سر تکان میدادیم. باکی نیست؛ دستکم سر تکان دادیم تا بالاخره وقتی روزی چون امروز در گوشهای دور افتاده کرامت را بین مردمانی بیادعا پیدا کردیم، با قیافهی حق به جانبمان آهی بکشیم.
روز هفدهم
کمال کار کاشیکاران و معماران وخطاطان و معرقکاران را مختص گنبد مساجد دانستند، که چنین کمالی بایستی به درگاه قادرِ کامل نزدیکتر باشد تا بندگان زمینگیرش.
روز شانزدهم
یزد و تفت آهسته بودند. شهری نرفته بودیم که این طور آرامش در خیابانهایش جاری باشد. همهجا آرام، نه بوقی، نه فریادی، نه حتی ترافیک چندانی. نه ساختمانهای بلندی با هیبتهای عظیم و چشم آزار، نه میدانهای عریض سرگیجهآور. ظهر تا عصر بازار میبندد و تو میمانی و کوچه پس کوچههای خلوت پشت مسجد جامع. بعد از مدتها گشتن پی جایی که بشود شهر را از بالا دید - که نبود، انگار به زبان بیزبانی بخواهند بگوبند آن بالا میروی که چه، همین روی زمین زندگیت را بکن - بالاخره پشت بام خانه هنر را پیدا کردیم و همراه غروب و اذان عصر از بادگیرهای یزد سان دیدیم. آتشکده زرتشتیان دیدیم، ترمه دیدیم، ترنج فیروزهای مسجد جامع را دیدیم، قطاب و لوز و کیک یزدی خوردیم، دوست دیدیم و دوست پیدا کردیم. برگشتیم و قسمتی از دلمان را پیش یزد و تفت جا گذاشتیم.