echo "\n"; ?>
آقایی که کت راهراه داشت کلاهش را از سر برداشت محکم پرت کرد که درست فرود بیاید روی نوک کوه. حالا کوه کلاه سرش رفته و برفهای قله مثل موهای بلند پیرمردها از زیر کلاه بیرون زده بودند. داد زد «بهت مییاد، باور کن» و کوه هم باور کرد. حتی حلزونی که داشت آرام آرام از کوه ما - که اسمش فوجی نبود - بالا میرفت، حتی او هم باور کرد. حلزون حتی نمیتوانست کوه را ببیند، پس که سنگ و خاک زیاد بود، ولی باور کرد. آقای راهراه شب که داشت در تختش از این دنده به آن دنده میشد دلش برای کلاه تنگ شده بود. بعد کمی کتاب خواند. کلاه داشت یادش میرفت که دوباره یادش افتاد. «غر هم نمیشود زد. چی بگویم؟ بگویم کلاهم را دادم به یک کوه؟ خیلی باورکردنی نیست. اه. » درست چند لحظه قبل از اینکه خوابش ببرد از ذهنش گذشت کاش کلاه را به یک رختآویز داده بود، اقلاً این باورکردنی بود.
با دمپاییهایش که کلهشان شکل خرگوش بود از روی یک کپه لباس پرید و بعد داد زد «پابلو ول کن، شوخی کردم. تو چقدر همهچیز را جدی میگیری» ولی جاروبرقی ول کن معامله نبود دور خانه دنبالش میدوید. با یک خیز بلند از روی مبل پرید و همزمان فکر کرد «واقعاً از کجا شروع شد؟ از آن روز سرد بارانی یا از همین چند دقیقه پیش که چایی داغ ریختم رویش؟» بعد مبل یک میز بود که حساب آن را نکرده بود و نقش زمین شد. پابلو که نزدیک میشد باز فکر کرد «یک جاروبرقی با آدم چکار میتواند بکند؟» این را نه ما میدانیم نه خود پابلو. چون همان لحظه قهرمان ما از خواب بیدار شد و چند لحظه بعد پابلو بدون آنکه بداند چرا، پشت در خانه در سرمای زیر صفر داشت دانههای برفی که رویش مینشستند را میشمارد.
کتش سبز ارتشی بود، همانها که باید زیرشان تیشرت پوشید و با یک ته ریش روی صورتی لاغر در خیابانها حیران حیران قدم زد. شلوارش خاکی بود و پایینش ریش ریش شده بود. بین ساقههای گندم قدم میزد و به ابرهای کبود بالا سرش توجه نمیکرد، حتی به بادی که ساقهها را روی هم میخواباند. به جای آنکه با دست گندمها را نوازش کند، تپانده بودشان در جیب. فقط مقابلش را نگاه میکرد و راهش را می رفت و گهگاه ساقهها زیر پایش میشکستند. آنقدر رفت تا به لب دریا رسید. ساقهها ادامه داشتند و رفته رفته زیر آب میرفتند تا غرق میشدند. دریا موج داشت، موجهای قوی، موجهای ناآرام. دریا خشمگین بود، دشت نوای باد را زمزمه میکرد، ابرها ساکت بودند. برای اولین بار به آسمان نگاهی انداخت و فکر کرد «پس ساحل؟».
- عجب باد عجیبی. این همه تند است و هیچ درختی را خم نمیکند.
- دارد از جان همهچیز میگذرد. پیرمرد هر از گاهی میرود بالای تپهی زیر درخت گردو مینشیند. دست به ریش سفیدش میکشد و کف دستش را آرام فوت میکند و باد شروع میشود. شنیدی آن پایین به این باد چه میگویند؟ پیرهایشان میگویند تقدیر.
- پس چرا روی این حنایی اثری ندارد؟
- گربهها پیرمرد را هم بنده نیستند. برای همین این همه لوسش میکند.
آقای قد بلند یک پالتوی بلند سرمهای تنش بود و یک کلاه سهگوش مدل سیصد سال پیش سرش بود. وسط خیابان داشت برای خودش قدم میزد. اینکه چرا یک کلاه به این عجیبی سرش بود را نه میدانیم و نه به ما مربوط است. شاید آن آقا به قصد کمی تفکر از یک کتاب بیرون زده بود یا شاید سر راه خانه گذارش به آن مغازهی کلاهفروشی افتاده بود که سه ردیف پنجتایی کلاه در ویترینش میچیند و صاحبش با یک پیپ نیمسوز همیشه از کلاهها طوری حرف میزند انگار دارد داستان کوتاه میفروشد. آقای قد بلند حین قدم زدن سردی ملایمی روی بینی نسبتاً عقابیاش حس کرد. بالا را نگاه کرد دید یک دانهی دیگر برف دارد مصرانه به سمتش میآید. فکر کرد درست لحظهاش است که فریاد بزند «ای دانههای سپید!» و البته که نزد. آخر وسط ظهری که در خیابان داد نمیزنند؛ گذشته از آن، هیچ چیزی به ذهنش نرسید که در ادامهی آن شروع حماسی بگوید. دانهی برف هم پررو پررو آمد نشست روی بینیاش.