\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

house.jpgYou pretend to buck the system, pretend to be a rebel. You claim to hate the rules. But all you do is substitute your own rules for society's. And it's a nice simple rule, tell the blunt, honest truth in the starkest, darkest way, And what will be, will be. What will be, should be. And everyone else is a coward. But you are wrong. It's not cowardly to not call someone an idiot. People aren't tactful or polite just because it is nice. They do it because they got an ounce of humility. Because they know that they will make mistakes, and they know that their actions have consequences, and they know that those consequences are their fault. Why do you want so bad not to be human, House?
House M.D.


ورشو خیلی خبر خاصی نیست. به قول معمار میانسالی که در گروه‌مان است فقط یک شهر است. بی‌دلیل هم نیست. در جنگ جهانی دوم هشتاد و پنج درصد شهر نابود شده. یعنی تقریباً چیزی نمانده که بشود بهش گفت شهر. بعد از جنگ کمونیست‌ها همه‌چیز را از نو ساخته‌اند. خود لهستانی‌ها دوست دارند بگویند خودمان شهر را بازساختیم ولی وقتی می‌پرسی با کدام پول به دوردست‌ها نگاه می‌کنند. خلاصه حضرات نازی خدمتی که به ورشو کرده‌اند در ردیف خدمات‌شان به یهودی‌ها بوده.
زبان‌شان از گروه اسلاو است. شبیه به روسی است و بدون آموزش حدوداً می‌فهمند روس‌ها چه می‌گویند. راهنما می‌گفت چک‌ها زبان لهستانی را کامل می‌فهمند ولی ما از زبان آن‌ها چیز زیادی سر درنمی‌آوریم. چیزی که می‌نویسند و چیزی که می‌خوانند مقدار قابل توجه‌ای تفاوت دارد و در این زمینه فرانسه خط بسیار خواناتری دارد. این حرکه‌ها و اکسان‌های اطراف حروف که کماکان باید اسم بهتری داشته باشند، در نوشتار لهستانی فت و فراوانند. یک قلاب دارند گیر می‌کند به گوشه پایین راست حرف اِی و خوانده می‌شود این (بر وزن عیب). یک حرفی دارند که من عاشقش شدم. وسط دسته‌ی حرف اِل یک خط اریب و کوتاه بکشید. من اسمش را گذاشتم ل قرتی، صدایش هم هیچ دخلی به ل ندارد، خوانده می‌شود وو یا دقیق‌تر دابلیوی انگلیسی. یک چیز بامزه اینکه راهنما هم اعتقاد داشت زبان مجارها عجیب و سخت است و می‌گفت اصلاً همه در اروپا با زبان این‌ها مشکل دارند، بس که شبیه هیچ چیز نیست و سخت است و ناآشنا. نتیجه می‌گیریم سعی کنیم جزیره‌ی زبانی نباشیم.
اصولاً جزو عشاق تاریخ نیستم. این‌ها هم یک زمانی از اطراف خزر کوچ‌نشینان‌شان آمدند و زمانی برای خودشان آدمی بودند و حتی یک موقع به اطریشی‌ها کمک کردند که وین را عثمانی‌ها نگیرند. بعدها آنقدر با روس و پروس و سوئد جنگیدند تا ضعیف شدند و قرن شانزده یا هفده کلاً مملکت تقسیم شده بین روس و پروس و اطریش و یک صد سالی در نقشه نبودند. بعد از جنگ اول باز تشکیل شدند تا جنگ دوم و نازی‌ها و بعد هم کمونیست‌ها. نقداً هم سر اینکه یک صلیب جلوی کاخ ریاست‌جمهوری باشد یا نباشد کاتولیک‌ها و سکولارهای‌شان دست به یقه شدند. خود صلیب که چیز چوبی زشتی بود که آدم فکر می‌کرد قباحت دارد سر این داد و هوار راه انداختن. کم مذهبی نیستند. بین سی تا چهل درصد‌شان هر یکشنبه می‌روند کلیسا و فقط چهار پنج درصد خود را بی‌دین معرفی می‌کنند.
مثل همه‌ شهرهای بزرگ اروپا یک قسمت قدیمی دارند که تقریباً از نو ساخته شده است. عکس‌های بعد از جنگ که می‌بینید فکر می‌کنید بمب اتم در شهر انداخته‌اند. هر روز ساعت یازده و ربع صبح از پنجره‌ی کاخ سلطنتی با یک شیپورمانندی آهنگی می‌زنند به یاد ساعت حمله‌ی آلمان‌ها به شهر. آلمان‌ها همان اوایل حمله نیمی از شهر را نابود کرده‌اند. اواخر جنگ یک قیام شصت و سه روزه رخ داده و آلمان‌ها بعد از سرکوب قیام باقی شهر را تخریب کرده‌اند. گویا هیتلر از لهستانی‌ها به صورت خاص تنفر داشته. در حین همان قیام ارتش سرخ رسیده بوده به شرق رودخانه‌ای که از میان شهر رد می‌شده. نشسته سرکوب قیام را تماشا کرده و هیچ تکان نخورده و بعد از عقب‌نشینی نازی‌ها فاتحانه وارد شهر مخروبه شده. این قضیه عدم محبوبیت لهستانی‌ها هنوز برقرار است. راهنمایمان با لحن مظلومی می‌گفت نمی‌دانم ما را چرا هنوز در آلمان و انگلیس و غیره دوست ندارند.
گتوی یهودی‌ها زمینی به وسعت سیصد هکتار بوده، شاید یک سوم شهر. چهارصد هزار یهودی لهستانی و چکی و ... درش ساکن بودند. حدود صد هزار نفر از گرسنگی مردند و باقی به اردوگاه‌ها فرستاده شدند. آن اواخر کار بیست هزار نفری که مانده بودند شورش کردند، نه برای رهایی، برای مردن شرافتمندانه. نازی‌ها هم همه را کشتند، تک و توک نجات پیدا کردند. آن بیست هزار نفر سه هفته بدون هیچ سلاح گرمی مقاومت کردند. آخر کار نازی‌ها خانه‌ها را آتش می‌زدند تا با کسانی که داخلشان بودند بسوزند. الان جای ایستگاه قطاری که یهودی‌ها را به اردوگاه می‌برده، بنای یادبودی ساخته‌اند. یک موزه‌ی یهود معظمی هم در حال ساخت است.
از زمین و زمان عکس و پوستر شوپن می‌بارد که قهرمان ملی‌شان است. بهش می‌گویند سرباز رمانتیک چون از پاریس با سمفونی‌هایش با روسی‌ها حاکم بر لهستان (زمانی که کشور سه قسمت بوده) می‌جنگیده. الان قلبش در یکی از کلیساهای این حوالی مدفون است. نمادشان یک پری دریایی است که حافظ شهر بوده و خواهر آن پری دریایی معروف دانمارکی‌ها است. شهر الان یک شهر معمولی در حال گسترش است. اصلاً به زیبایی پراگ و بوداپست نیست. در زمینه‌هایی به قول ابوی و خانم والده شبیه مسکو است. زیرساخت چندانی ندارد، یک خط مترو فقط. شهر یک رودخانه دارد با هشت پل که گویا برای جمعیت دو و نیم میلیونی کم است و همیشه در پل‌ها ترافیک دارند.
جلوی هتل ما بنای بسیار عظیم چهل پنجاه طبقه‌ای هست در وسط یک میدان بزرگ که هدیه‌ی استالین است. در مسکو هفت‌تا از این برج‌ها وجود دارد که به هفت خواهران معروفند. استالین غیر از اینجا به بخارست و لیتوانی یا استوانی یا آن یکی هم از این برج‌ها عطا کرده. الان احساسات ضد و نقیضی در مورد این سازه دارند. یک سری دوستش دارند و یک سری به عنوان نماد زمان کمونیسم می‌خواهند خرابش کنند. تصمیم گرفتند میدان دورش را بفروشند به ساختمان‌سازها که این حضرت بشود یک برج بین برج‌های دیگر و ابهتی که الان دارد بشکند. خود برج الان موزه است و تالار تئاتر و سینمایی که فیلم‌های هالیوودی پخش می‌کند و خلاصه طنز غریبی است. زمان کمونیست‌ها یک سری چیزها بهتر بوده، ورود به دانشگاه راحت‌تر بوده، کار پیدا کردن ساده‌تر و امنیت بیشتری بوده چون همه از پلیس می‌ترسیدند. ولی به روایت خودشان بدبختی آن موقع بیشتر از خوشبختی‌اش بوده.
مملکت کشاورزی است و این اواخر توریسم. یک سری معادن نمک و ذغال‌سنگ هم دارند. البته این توریسم زیاد به ورشو محسوب نمی‌شود، این چند روزه جز خودمان توریست چندانی نبود. همه می‌روند کراکف که پایتخت قدیمی است و به قول خودشان شهر فرهنگ و تفریح است در مقابل ورشو که شهر کار و سیاست است. شهر دیدنی‌شان کراکف است گویا و این ورشو زیاد خبری نیست.
فردا برمی‌گردم مونترال.


روز آخر بوداپست بالاخره فهمیدم یحتمل بومی‌ترین ویژگی مجارها چیست، صنایع دستی. حالا یا واقعاً دستی در صنایع دستی دارند یا خوب بلدند توریست رنگ کنند. روز آخر مصادف بود با روز ملی‌شان که یا مملکت‌شان تشکیل شده بود یا آزاد شده بود یا یک چنین چیزی. اطراف کاخ سلطنتی سابق که الان سه تا موزه شده بود غرفه‌های صنایع دستی گذاشته بودند و غلغله بود. همه‌کار هم بود. از طراحی روی بوق استخوانی و دفترسازی و ملیله‌دوزی (یا چیزی شبیه آن) و سفال‌گری تا آهنگری. قسمت خوشایند قضیه این بود که حضرات همان‌جا حصیر می‌بافتند یا پشم می‌ریسیدند. واقعاً تماشای کارشان لذت‌بخش بود. قیافه‌هایشان هم عموماً دیدنی بود. سر و وضع روستایی و قرون وسطایی داشتند، سبیل‌های از بنا گوش در رفته و خانم‌هایی با پیش‌بند‌های بلند آبی. یک پارچه‌ی آبی پررنگ دارند با نقش‌های ریز سفید که یک جور پارچه ملی‌شان است. ملتفت نشدم چطوری پارچه ملی دارند. عصر رفتیم پراگ.
پراگ واقعاً زیباست. یعنی هر چه گفتند راست گفتند. پاریس شرق‌ است. نه چون شبیه پاریس است، چون کاراکتر دارد و قدیمی است و پر از دیدنی است و عالمی است. پراگ از به هم پیوستن چهار شهر قدیمی شکل گرفته برای همین بافت قدیمی‌اش بسیار مفصل است. مثل باقی شهرهای دنیا مرکز قدیمی شهر تشکیل نشده از ده بیست بلاک شهری. از این سر تا آن سر بافت قدیمی یک ساعت پیاده‌روی است. سالم هم مانده. گمانم در جنگ دوم بمبارانش نکردند. لابد دلشان نیامده، مواظبش بودند.
تاریخ‌شان هم مثل باقی اروپای شرقی است. قبایل اسلاو قرن ششم آمدند مستقر شدند و بودند تا هابسبورگ‌ها سرشان خراب شدند تا جنگ اول. البته اکثر زیبایی شهر را مثل مجارها مدیون اطریشی‌ها هستند. بعد از جنگ دوم گیر کمونیست‌ها افتادند تا انقلاب مخملی‌شان. این وسط یکبار پروتستان‌ها ریختند داخل قلعه و حاکم و نایب کاتولیک هابسبورگی را از بالای بارو پرت کردند پایین. حضرات روی کپه‌ی پشگل افتادند و زنده ماندند. کاتولیک‌ها هم که از شمر امام‌زاده علم می‌کنند گفتند معجزه است و سی سالی بین پروتستان‌ها و کاتولیک‌هایشان جنگ شده و آخرش هم کاتولیک‌ها جنگ را بردند.
خط‌شان بالای حروف حرکه زیاد دارد، همان که در فرانسه می‌گویند اکسان، البته یقیناً اسم دقیق‌تری برای این موجودات وجود دارد. بامزه بود که برای کلمه‌ی پست بالای س یک چیزی دارند که می‌کندش ش، یعنی می‌خوانندش پشتا. فکر کنم کم ملتی پست را یک چیز دیگری بخواند. زبان‌شان طبعاً ریشه اسلاوی دارد و هم‌خانواده روسی و لهستانی است. چون شبیه روسی است به گوش خیلی ناآشنا نیست. انصافاً زبان مجاری چیز غریبی بود. زبان هم‌سایه‌شان اسلواکی با چک تقریباً یکی است. یعنی در یک مکالمه هر دو حرف همدیگر را خوب می‌فهمند. اسلاوها بودند که خواستند از چک‌ها جدا شوند. به قول راهنمایمان می‌خواستند نشان بدهند بلدند خود را اداره کنند. بعد هم از طریق پارلمان مسالمت‌آمیز جدا شدند. با به قول راهنما حالا خیلی‌هایشان پشیمانند. به نظر می‌آید هر چه به درد بخور بوده، از تاریخ و اعتبار و غیره، دست چک‌ها مانده.
خودشان را ملت صلح‌طلب و منعطفی می‌دانند. نمی‌دانم میراث کمونیسم است یا نه، ولی حوالی شصت درصد خود را معتقد به هیچ دینی نمی‌شمارند. گمانم به کمونیست‌ها ربطی نداشته باشد، چون لهستان هنوز مذهبی است. گویا خرده بورژوازی قوی‌ای داشتند چون هیچ احساس نمی‌کنید مملکت کمونیستی بوده. پر از مغازه‌های ریز ریز است که نمی‌شود همه‌شان در این بیست سال پیدایشان شده باشند. کل شهر نسبت به بوداپست از لحاظ شهری و تاریخی و فرهنگی غنی‌تر به نظر می‌رسد. جماعت سر و وضع شیک و مرتب‌تری دارند. اصلاً مهر این ملت به دلم افتاده. طبعاً کنار بافت قدیمی، شهر جدید هم هست که گویا کمی بی‌قاعده گسترش پیدا کرده. ملت پراگ عموماً در حاشیه شهر زندگی می‌کنند و وسع‌شان برسد عموماً یک ویلا مانندی بیرون شهر دارند که آخر هفته‌ها بروند استراحت.
آن چهارشهر کهنه، اولی قلعه است که الان هم دفتر رئیس‌جمهور آنجاست. وسط قلعه کاتدرالی هست که به شکل احمقانه‌ای بزرگ ساخته‌اندش. انگار یک فیل را بگذاری داخل پاسیو. شهر دوم کنار قلعه است و اعیان نشین بوده. پر از باغ است. تصور بفرمایید قلعه بالای کوهی است و شهر دوم در حاشیه و کوهپایه. تمام این شیب را طبقه طبقه باغ‌ ساخته‌اند. انگار باغ‌های معلق بابل. نیم ساعتی با پله‌ها از لای این باغ عدن آمدیم پایین و حظی بردیم. شهر سوم مال یهودی‌هاست، یعنی بود. الان هزار نفر یهودی در پراگ نمانده. جالب اینکه قرن شانزده اینجا را دیوار کشیده بودند دورش و گتو بوده و حتی یهودی‌ها را مجبور کرده بودند یک بازوبند با دایره زرد به نشانه شرم بپوشند. از تمام آن دنگ و فنگ چند کنیسه و یک قبرستان مانده. پاک‌شان کردند.
شهر آخر هم به اسم شهر قدیمی شناخته می‌شود و میدان اصلی‌اش اصلی‌ترین جاذبه توریستی است. یک ساعت قدیمی دارند از قرن چهارده که سه جور ساعت بابلی و بوهمی قدیمی و آلمانی را همراه با محل ماه و خورشید در دایره البروج و چند چیز دیگر نشان می‌داده. ساعت بابلی بین طلوع و غروب را به دوازده ساعت قسمت می‌کرده. در نتیجه طول یک ساعت در طول سال ثابت نبوده و کم و زیاد می‌شده، شب‌ها هم ساعت لازم نداشتند. ساعت بوهمی بیست و چهار ساعته بوده ولی شروعش با غروب آفتاب بوده، یعنی در طول سال می‌چرخیده. ساعت آلمانی هم همان ساعت خودمان است که چون آلمان‌ها بردندش پراگ شده ساعت آلمانی. حالا همه‌ی این‌ها را با آن بند و بساط دایره البروج روی یک صفحه ساعت نشان می‌دهند. هزار تا عقربه داشت و کمان از این‌جا به آنجا و یک چیز قاراشمیشی بود که مجبور شدم یک راهنما بخرم یک ساعتی بررسی کنمش بفهمم این ساعت را چطور می‌شود خواند. سر ساعت هم دنگ و دونگ می‌کرد و چهار تا مجسمه پلیدی اطرافش تکان می‌خوردند، خودپسندی و طمع و مرگ و ترک. ترک هم پلیدی بوده چون عثمانی‌ها همیشه در حال حمله به پراگ بودند ولی موفق نشدند بگیرندش.
اسم قدیمی چک بوهمیا بوده. الان بوهمیا غربش است و شرقش موراویا است. کریستال چک را برای همین بوهمی می‌گویند. من تازه ملتفت شدم. کریستال از در و دیوار می‌بارد. می‌روی داخل مغازه، یک جوری چیدن‌شان انگار لیوان یک‌بار مصرف است. بعد می‌بینی این فنقلی که داشتی در تراش‌هایش کنکاش می‌کردی به اندازه درآمد شش ماه‌ات می‌ارزد. به اعتقاد من به کریستال‌هایشان به حد کافی احترام نمی‌گذارند. برای کافکا موزه دارند. کلاً موزه برای نویسنده چیز مفرحی است. عکس از محل زندگی‌اش گذاشته بودند و زن‌های زندگیش و برش‌هایی از نامه‌هایش. پایین هم از مسخ و قصر و محاکمه و غیره سعی کرده بودند با چند اثر تجسمی و نمایشی یادی بکنند.
امروز عصر رسیدیم ورشو. نتراشیده به چشم می‌آید. حواستان باشد بعد از پراگ بروید خانه. هر جا بروید تو ذوق‌تان می‌خورد.


دو روز است فکر می‌کنم می‌شود گفت مجارستان در حسرت گذشته‌ی باشکوه‌اش است، بعد می‌بینم جدا از اینکه جمله‌ی عهد بوقی و مزخرفی است، اینجا اصلاً صدق نمی‌کند. کدام گذشته‌ی باشکوه؟ هزار سال پیش هفت قبیله‌ی مجار از آسیای مرکزی آمدند اینجا مجارستان را تشکیل داده‌اند. برای خودشان چهارصد پانصد سالی بودند تا ترک‌های عثمانی آمدند و صد و خرده‌ای سال حکومت کردند. بعد هم اطریش آمده و بعد از آن هم شوروی. این گذشته‌ی با شکوه جز چند تا قدیس چیزی از خودش باقی نگذاشته. از این وسطی‌ها هم کل اثر عثمانی‌ها به یکی دو محراب و حمام در بوداپست محدود مانده و باقی زیبایی شهر دست‌پخت اطریشی‌ها است با سبک خودشان که زیباترش در اروپای مرکزی هست. خلاصه خبر خاصی از زیبایی بومی اینجا نیست.
بوداپست دو شهر است، بودا و پست. با یک شهر دیگر به اسم بودای کهنه قرن نوزدهم تصمیم گرفتند بشوند یک شهر و شدند. بودایشان به نظر اعیان‌نشین‌تر می‌آید. ما بالای یک کوه هستیم در بودا. کنار کاخ سلطنتی سابق. از آن وضعیت‌ها که شهر زیر پایمان است و منظره داریم پز دادنی و غیره. خودشان جماعت خوش‌هیکلی هستند. خوشگل نه چندان ولی قد بلند و خوش ترکیب و خیلی وقت‌ها موسیاه که ترکیب زیاد مرسومی نیست. زبان‌شان هند و اروپایی نیست. آدم عادت ندارد یک زبانی به حروف لاتین نوشته شود و این همه ناآشنا باشد. از یونانی ناآشناتر است. یک پاراگراف متن می‌خوانی و دریغ از یک کلمه یا صدا یا حرف اضافه آشنا. نزدیک‌ترین قوم و خویش زبان‌شان فنلاندی است و گمانم استونیایی. اینترنت گران مجال ویکی‌پدیاگردی هیچ نمی‌دهد.
یک راهنمای مجاز داریم که مثل بلبل فارسی حرف می‌زند. نمی‌دانم بین این همه زبان در دنیا از چی ایران و فارسی خوشش آمده. عاشق ایران است و ایران‌شناسی خوانده و فارسی‌اش روان و بدلهجه است، شبیه به افغان‌ها حرف می‌زند ولی باز با عیار آن لهجه هم غلط زیاد دارد، هرچند حتی عبارات صدا و سیمایی هم وسط حرف‌هایش خرج می‌کند. می‌گوید مجارها بدبین و حسود هستند. آنقدر طی تاریخ مورد هجوم واقع شدند که به آینده بدبین هستند. مغول‌ها تا اینجا رسیده‌اند و شصت درصد جمعیت را کشته‌اند. ترک‌ها و اطریشی‌ها و کمونیست‌ها هم که بعد آمدند. می‌گوید مجارها نق‌نقو هم هستند و همیشه در حال اعتراضند. گویا حتی در سرود ملی‌شان هم نق می‌زنند. مملکت جمع و جوری دارند. ده ملیون نفرند در کل. پنج ملیون مجار هم در کشورهای اطرافند، یک مقدار خوبی‌شان در اسلواکی‌اند و روابط اسلواکی با مجارستان از ترس اینکه مجارهایش بخواهند به وطن وصل شوند عموماً شکرآب است.
شهر قسمت کهنه و پوسیده زیاد دارد. خیابان خوشگل اروپایی هم زیاد دارد، کافه و رستوران خوشگل هم. کاملاً سر و وضع سرمایه‌داری دارد و هیچ فرقی با باقی اروپا نمانده، فقط کمی کهنه‌تر. بعد از سقوط کمونیسم همه‌ی مجسمه‌های حضرات را جمع کردند بردند در یک پارک. تنها چیزی که من از کمونیسم پیدا کردم (غیر از یک میدان به اسم مسکو) مجسمه‌ی بزرگ و زیبایی بود سر کوه وسط شهر. از همه‌جا دیده می‌شود. زنی بود رو به باد ایستاده با یک برگ زیتون از دست؛ یادگار آزادسازی بوداپست از دست نازی‌ها توسط بلشویک‌ها بود. الان مجسمه‌ها، مبارزان تاریخ‌شان‌اند، مبارز با عثمانی، مبارز با اطریش، مبارز با فلان. کنار دانوب یک سری کفش برنزی به یادبود کشتار یهودیان گذاشته‌اند. نازی‌ها این‌ها را ردیف کرده‌اند کنار دانوب و با گلوله به آب انداخته ‌بودندشان. کفش‌های برنزی هم به عنوان نماد رو به دانوب نشسته‌اند.
بردندمان رقص کولی ببینیم. کولی‌ها اینجا در موسیقی سری در میان سرها دارند و نوازنده و موسیقی‌دان زیاد ازشان درآمده. مثل باقی اروپا خیلی محبوب نیستند ولی حداقل به خاطر جاذبه توریستی هم که شده تحویلشان می‌گیرند. رقص‌شان ترکیبی از هزار رقص دیگر بود و حتی لزگی هم داشت. وسطش جیغ‌های گوش‌خراشی هم می‌کشیدند. دهات اطراف هم بردندمان. یک دهاتی بود که راهنما می‌گفت ماسوله و ابیانه و کندوان مجارستان است، منظورش این بود که خوشگل است و بود هم. ده پر خنزر پنرز فروشی بود و رنگارنگ و جان می‌داد برای توریست‌خفه‌کنی. ضیافت بصری بود خلاصه.
مشکلات مدرنیسم یقه‌ی اینها را هم گرفته. سالی چهل هزار ازدواج دارند، بیست هزار طلاق. راهنما می‌گفت انسجام خانواده کمتر شده و همین آیه‌های معمول این اوضاع. تا امروز سیزده مجار نوبل بردند ولی فقط یکی مقیم مجارستان بوده. فرار مغزها هم دارند چون پول هنوز کم در می‌آید. یک درآمد معمول پانصد ششصد دلار در ماه است.
دانوب برای خودش داستانی مفصلی است. آبی نیست. قهوه‌ای بود، البته وقت طغیانش هم بود. هنوز ماهی دارد. گمانم عریض‌ترین رود اروپاست. از آلمان شروع می‌شود و بالاخره به یک جایی می‌ریزد، لابد دریای سیاه. کلی قربان صدقه‌اش می‌روند. در راه دهات بردند پیچش را ببینیم. مقدار خوبی پیچیده بود. می‌گفتند بولشویک‌ها فقط برای اینکه زیبایی پیچ دانوب را خراب کنند آمدند یک نیروگاه آبی بسازند. یک مقدار در رودخانه خاکریزی کردند و بعد شلوغ شد و پروستاریکا شد (یا قبل از آن) و ملت ریختند نگذاشتند نیروگاه ساخته شود. این مجار ایران‌دوست می‌گفت اسم دانوب ایرانی است و از سکاها رسیده است. گویا در زبان پهلوی (یا هر چه که داریوش به آن زبان حرف می‌زده) فعلی بوده شبیه به دنوییه که به معنای گذشتن بوده و در کتیبه داریوش در حوالی کانال سوئز هم این کلمه دیده شده. القصه دانوب از همان کلمه آمده. کلاً این حوالی اسم همه رودها دانوب و دان و دن (همان دن آرام) است.
طولانی شد. فردا می‌رویم پراگ.


از پنجره قطار بیرون را نگاه می‌کردم. یک سری مزرعه زرد رنگ و به هم پیوسته پا‌به‌پای قطار می‌آمدند. انگار یک رودخانه‌ی زرد رنگ که موج‌هایش گندم بود. این چند روز زیاد قطارسواری کردم. یک بار ظهر رفتم فرانکفورت و عصر برگشتم که شش ساعت شد، امروز هم رفتم موزه هرژه، یک ساعتی بروکسل. آمدم بروکسل دو سه روزی وقت تلف کنم تا بروم بوداپست. یک مدتی بود هوس قطارسواری کرده بودم، آنقدر که فکر کرده بودم یک بار با قطار بروم ونکوور. دیدم کسی را آنجا نمی‌شناسم، این همه راه را بروم که چه. این چند روزه جبران کردم. ماند هوس اقیانوس‌نوردی. بروکسل برایم شده مساوی شکلات. زیاد نیستند ولی نمی‌دانم چرا شکلات‌فروشی‌هایش این همه به چشمم می‌آمدند. یک مقدار خوبی برای خودم ول گشتم. حتی توریست خوبی نبودم هزارجا سربکشم. تنها جای سر بسته‌ای که دیدم همین موزه هرژه بود که برایم نوستالژی خالص بود و کیفی کردم.
تنها گشتن در این قاره سبز دارد برایم می‌شود یک آیین شخصی. هر بار که پیش می‌آید دقیقاً همان مناسک قبلی را اجرا می‌کنم، فقط کمی کندتر و بی‌خیال‌تر. انگار یک بار برای همیشه تکلیفم را با موزه‌ها و کلیسا‌ها و کاخ‌ها روشن کردم. این‌ها را بگذاری کنار آن چیزی که می‌ماند می‌شود چیزهایی که مخصوص آن شهرند، لنگه ندارند. می‌روم آن‌ها را می‌بینم. هیچ فکر نکرده بودم فرانسه واقعاً چند خط در میانم یک روز با ترکیب مضحکی از انگلیسی به دردم بخورد. خب اینجا به درد خورد و هیچ اعتراضی ندارم. اصلاً باید زبان را چند خط درمیان یاد گرفت که بعداً بگویی سرم شلوغ بود.
یک ده دوازده روزی همین طوری ملو پیش خواهد رفت. روی کاغذ می‌روم بوداپست و پراگ و ورشو، تا چه پیش آید.


inception.jpgDare you take a leap of faith? Or become an old man, filled with regret, waiting to die alone.
Inception


«...خدا وجدانه. و وجدان مائیم، مائی که فراموش شده‌ایم، ما فقرا...»
مانلیو آرگه‌تا، روزی از روزهای زندگی، برگردان پری منصوری، نشر مروارید


آنان چند هزار سال قبل گذشته را مقابل گذاردند، آینده را پس سر، که هر چه را ناشناخته است نبینند و هر چه زیسته‌اند چون آیینه‌ی عبرت در برابر دیدگان‌شان باشد. پدران من آینده را مقابل دانستند. به خیال آینده‌‌ای موهوم اکنون را از گذشته تراشیدند. در افق گمان بر واحه بردند و کاروان را لنگ‌لنگان به سوی سراب روانه کردند. من هر روز گذشته را آتش می‌زنم. از شهر به شهر، از زندگی به زندگی در پی چیزی که آرام و قرار نیست می‌گردم. انگار باد از خواب پای سایه‌ی سنگی در صحرای سوزان بیدارت کند که وقت تنگ است، باید رفت. با هر بار رفتن دیروزی آتش می‌گیرد، می‌سوزد تا به سوی فردا سبک فرار کنی.


صفحه‌ی اول