echo "\n"; ?>
خواب دیدم روی پلی هستم. پل از طناب بود و الوار و با هر قدم محتاطانه کمی به بالا و پایین تاب برمیداشت و زیر لب شعر میخواند. باد آرام بود. صدای جریان آب از قعر دره میآمد. صدای خندهاش از دور. دور گشتم چشمانش را ببینم. با خندهاش به خنده افتادم. چشمم به کلافهای درهم طنیدهی طناب افتاد. رد رنج دست رویشان بود. وسط پل ایستادم. هیچ صدایی نبود، هیچ زمزمهای، هیچ عاشقانهای. ایستاده ماندم. از جایی نیامده بودم که به جایی بروم.
Life's but a walking shadows, a poor player, that struts and frets his hour upon the stage, and then is heard no more. It is a tale told by an idiot, full of sound and fury, signifying nothing.
William Shakespeare
رفته بودم بالشت بخرم. علاوه بر آن یک تابه چدنی و یک لامپ هم برداشته بودم و یک قوطی رنگ. گاماس گاماس میرفتم سمت صندوق چشمم افتاد به کاکتوسها. یک موقعی بامبو داشتم و نمیدانم چه شد خشک شد. فکر کردم کاکتوس بیخطرتر است. خواستم بردارم دیدم عجب زشت هستند. یکی از یکی قناستر. آن طرفتر ارکیده گذاشته بودند. یکیشان بلند بود سفید و وسطش بنفش. با گلدانی که کنارش بود برداشتمش و تمام راه تا خانه نگران بودم ساقهاش خم بشود، بشکند. حالا چند روز است گذاشتهامش ته خانه، پشت در شیشهای حیاط و هر روز صبح فکر میکنم من که از گلها هیچ نمیفهمم با یک ارکیده چه خواهم کرد.
He is on the track of Canaan all his life; it is incredible that he should see the land only when he is on the verge of death. This dying vision of it can only be intended to illustrate how incomplete a moment is human life, incomplete because a life like this could last forever and still be nothing but a moment. Moses fails to enter Canaan not because his life was too short but because it is a human life.
Franz Kafka
- چرا جنگ؟ چرا زندگی را به خوشی نمیگذرانیم؟
- چون خوشی روزی تمام میشود قربان، جنگ نه.
ابوی و مادر دو هفتهای آمده بودند این طرف آب. گشتیم، خندیدیم. هفتهی پیش برگشتند خانه. از آن روز فکر میکنم چرا جایشان خالی نیست. چرا دلم از سکوت این چهاردیواری نمیگیرد. طول کشید بفهمم شاید چون هیچ وقت جایشان برایم خالی نبوده که با آمدن و رفتنشان پر و خالی شود. همیشه همینجایند.
«...لب این طاقچه چوبیه نشسته بودم کوهها رو نگاه میکردم که یه خانمی با جارو دستی از خونه رو به رویی اومد بیرون و دم در رو جارو کرد. فکر میکنم حول و حوش چهار و نیم پنج بود .بعد در خونه رو باز گذاشت رفت تو. بعد لامپهای خونه روشن شد و همه جا قرمز شد. نور قرمز شدید. بعد یکی یکی آدما اومدند رفتند تو خونه. بعد صدای موسیقی ملایمی پخش شد و بعد هم صدای دعاهای اینا...»
بلوط، نپال
هوای ابری یعنی پادرهوایی. میبارد؟ هی دست دراز میکنی از پنجره بیرون. رماتیسم هم نداری هنوز که از غژغژ زانو سر در بیاوری قرار است چه بشود. انگشت خیس میکنی ببینی بادی میوزد ابرها را با خود ببرد به دشتهای دور دست یا نه. سر راه دشت زیاد بود. سرسبز تا افق همیشه بیکوه سرزمین افراها. بعد از دشت، آب بود. روی آب پل زده بودند نازک. انگار پل برای دوچرخه بوده و حالا زیرسبیلی به ماشینها گفتند شما هم رد شوید. مردم فارغ از دنیا کنار آب توی کلبههایشان نشستهاند. وقتی میگویی ماهی هم میگیرید جواب میدهند، نه، فقط زندگی میکنیم.