echo "\n"; ?>
- من خیال میکردم مرگ را نمیشود درک کرد، آخر نبودن چه طور بودن است؟
- میشود. آدمهایی هستند که هر روز صبح مرگ را میگذارند در جیب پیراهنشان، در را قفل میکنند و با دوچرخه میروند سر کارشان.
- قبولش کردند؟
- تجربهاش کردند. در خیالشان، در اعماق جانشان.
- عصر شد. دارد دیر میشود. ملک الموت کجاست؟
- پای تلفن است. فانیها همین موقعها زنگ میزنند و برایش درد دل میگویند.
این اواخر هر از گاهی برای صفحهی پاتوق همشهری جوان خلاصهای از چند سفرنامه دادم. بعد گفتند از یک جایی در ایران هم بنویس. سید گفت این همه از جاده حرف میزنی، از جاده بنویس. نوشتم و همین یکی دو هفته پیش چاپ شد:
چند سال تهران زندگی کردم. نمیدانم چند بار به تبریز رفتم و برگشتم. آنقدری بود که الان وقتی به آن سالها فکر میکنم یکی از اولین چیزهایی که یادم میافتد آن جاده بلند و لمیزرع است. هیچ کجای جاده چیزی سبز نمیشد، فقط خاک بود و خار و انگار خدا هم آن اطراف را فراموش کرده بود. برای جادهای که آنقدر بلند بود و هرگز تمام نمیشد هزار داستان میشد نوشت. من ننوشتم.
نصف راه، تا زنجان، اتوبان بود. تا کرج که شلوغی تهران و کرج دست از سرت برنمیداشت. بعد خلوتتر میشد. همه از خروجیها میپیچیدند بروند خانهشان و جاده میماند و حوضش و ما. چند نفر آخر هم در حوالی قزوین و پیچهای بادگیر اتوبانش که ماشین را به چپ میکشید گم و گور میشدند. بعد از آن جاده بود و تک و توک مسافر. زنجان اتوبان تمام میشد و باید به جاده معمولی میپیچیدم. جادهی مزخرفی است. اوایلش پیچهای میانه است که چه جانها گرفته و دست آخر از دور خود پیچیدن نفست بند میآید. اواخر راه گردنه حیران بود و بعد بستانآباد و تبریز. بعدها اتوبان دراز شد تا بستانآباد و راه شش هفت ساعته شد پنج ساعته. الان گمانم رسیده تبریز، یا قرار است به زودی برسد، یا گفتهاند که قرار است به زودی برسد. اتوبان زنجان تا بستانآباد به جای چپ و راست پیچیدن، بالا و پایین میرفت، بهش میگفتم راه هزار تپه. خلوت بود و فقط خودم بودم و خودم و شاید یک سرکار استوار که اگر سعدی «یک بوس کوچولو» میدیدش میگفت: «سرکار، این پست شما ترفیع است یا تبعید؟»
دوستی داشتم و دارم که اهل سنندج است. از سالها پیش بحث ما بر سر این بود که وقتی در راه هستیم، بالاخره داریم میرویم و یا برمیگردیم. آدم به خانهی پدری میرود و یا برمیگردد؟ اگر میرود یعنی همین چهاردیواریهای بیهویت خودمان خانه هستند؟ و اگر نه مگر در سال چند روز در خانهی پدری هستیم که خانه بنامیمش؟ او قضیه را برای خودش حل کرده بود. میگفت همیشه در حال رفتن است. فرق نمیکند از کجا به کجا. وقتی از خاک خشک به خاک خشک میروی، چه توفیری دارد بروی یا برگردی؟
جاده لمیزرع، وقتی خودت باشی و خودت، یک شکنجهی آرام است. تنها کار ممکن انتظار است. انتظار رسیدن، انتظار تمام شدن، انتظار واقعه، هر واقعهای، حرکتی، تنوعی. انگار خروارها سکوت بار زدهای و دل دشت خشک را میشکافی و میروی. در این تعلیق طولانی و کشدار چارهای نیست جز مرور زندگی. هر وقت زندگی تمام شد نوبت میرسد به خیال. سکوت جاده جای خیالبافی است. خیالت ممکن است زودتر از تو به مقصد برسد، یا حتی به گمراهه و بیراههای سر بگذارد. ممکن است به نیمروزی برسد که پنبههای زيادیشان را ريخته باشند کف آسمان، تپههای ريزه ميزه نصفشان زير سايهی پنبهها خوابشان برده باشد نصفشان آفتاب بگيرند، دکلهای برق صف ايستادهاند منتظر باشند يکی بگويد به راست راست و هر از گاهی يکی دو گوسفند هوس کنند درست وسط جاده دنبال علف بگردند. آفتاب از روبرويت طلوع کند و پشتسرت غروب کند.
خیالت ممکن است به غروبی برسد که آن دورها پنبهی يک تکه ابر را زده باشند، تکهتکه شده بر فراز اتوبانی که کمی جلوتر به چپ میپيچد و خلوت خلوت. دست راست يک تپه باشد، از آنهايی که برای کشيدن جاده نصفشان میکنند و جان میدهند برای دانشجوهای زمينشناسی که بيايند لايههای تپه را ببينند. درست همانجا که تپه تمام میشود يک تابلوی زرد کوتاهی در زمين کاشته باشند و رويش نوشته باشند «دهداری روستای قرهداش سفر خوشی را برای شما آرزو میکند». لابد انتظاری هم برود که از کنار تابلو يک مالرو خاکی جدا شود و برود به ده. ولی نه، گاردريلها دنبال هم باشند و آن حوالی هيچ خاکیای هم نباشد که از راه جدا شود. لابد کدخدایی هوس کرده بوده، آمده، کاشته.
خیالت ممکن است به شب بیدار برسد. شبی که هیچ نوری در جاده نباشد جز نور خودت که دست بالا چهار پنج متر روبرویت را معلوم کند و بی آنکه بخواهی یا بتوانی در ظلمات اطراف چیزی بجویی، شروع کنی به خیال کردن دشتی سرسبز در اطراف تو و جاده. دشتی که تا افق بیآنکه به کوهی برسد ادامه داشته باشد و از شرق تا غرب یکدست و بیتپه باشد. دشتی بادگیر که ساقههای گندمهایش با وزش باد خم میشوند و دوباره میایستند.
خیالت ممکن است از جاده هیچ وقت بازنگردد.
We travel like other people, but we return to nowhere. As if traveling is the way of the clouds. We have buried our loved ones in the darkness of the clouds, between the roots of the trees.
And we said to our wives: go on giving birth to people like us for hundreds of years so we can complete this journey
To the hour of a country, to a meter of the impossible.
We travel in the carriages of the psalms, sleep in the tent of the prophets and come out of the speech of the gypsies.
We measure space with a hoopoe's beak or sing to while away the distance and cleanse the light of the moon.
Your path is long so dream of seven women to bear this long path on your shoulders. Shake for them palm trees so as to know their names and who'll be the mother of the boy of Galilee.
We have a country of words. Speak speak so I can put my road on a stone of a stone.
We have a country of words. Speak speak so we may know the end of this travel.
Mahmoud Darwish
In Arabic
حالا که میفرمایید ده سال شده است و تاریخی پشت سر داریم، گمانم به جایی بر نخورد که چند وبلاگی که دل آدم برایشان تنگ شده هم یک ملایم ذکر بشوند. مثل نوشتههای اتوبوسی که آرام آرام اتوبوسش ایستاد و از آن موقع سوت و کور است و خب خیلی حیف شد. از آن خیلی اوایل افکار خصوصی و پاگنده که بعد از این همه سال هیچ از خاطر دست کم من یکی نرفتهاند. سایه هم نوشته بود دلتنگستان که از جوار اقیانوس آرام به روز میشد جایش خالی است که دقیقاً همین طور است. چخوف منو ندیدی را به دنیای چاپ و عکس باختیم که بنده هنوز افسوس میخورم. اصولاً باید همه مثل آیدای پیادهرو حتی اگر کتاب درآوردند، دکان این طرف را تخته نکنند. آزموسیس هم گویا از چلوکباب خوردن دچار کلسترول شد و خبری ازش نیست و ما کماکان در انتظار حضور مستمرتری ازش هستیم و یا امین عنکبوت که گیر کرد در تور سیاست و شاید چون آن هم پدر مادر ندارد نمیدانم چرا ساکت شد. لانگشات را هم نامردها فیلتر کردند و حالا صد سال یکبار یک تکمضراب میزند. یک آهویی هم بود که خشم و هیاهو مینوشت و نمینویسد و کاش هنوز مینوشت. یا پرستوی زننوشت که کم حرف شده.
حالا برای اینکه زیاد سوگواری نشود همین طوری از مثلاً سر هرمس تشکر میشود که کماکان به همان قوت که بود هست و یا از مریم مؤمنی که نوشتههایش و شعرهایش جویبار زلالیاند و یا از آذین که ظرافت نگاهش کهنه نمیشود و طبعاً از هر کس که مینوشت و مینویسد کماکان، تا بیست سالگی این دنیای جمع و جور.
True artist is someone who has nothing to say.
Franz Kafka
سحرگاهی دور بود. خورشید نیمهجان میتابید، نسیم نمنم بر جان میلغزید. مردی بلند قامت و استوار با ردایی فاخر سر به بیراهه گذاشته بود. پیرزنی کولی به آرامی خواندش. گفت به کجا پادشاها؟ کولی پژمرده بود. روزگار هزار رد بر صورتش یادگار گذاشته بود. بر هر بازویش هزار النگو داشت. حنای موهایش هزار رنگ بود. پادشاه پاسخ داد به هرگزآباد. پیرزن گفت مگر در هرگز چه دیدی؟ پادشاه گفت آزادگی. شنید مگر در این ملک آزادگی نیست؟ پاسخ داد نه برای پادشاه. کولی دست پادشاه را پیش کشید و بر خطهای عمیقش دست کشید. گفت اگر آزادگی خواهی نه حاجت به ردایت است، نه قامتت. همینجا هرگزآباد است. بشتاب. سپس ساکت ماند و دور شدن پادشاه را نظاره کرد، با هزار النگو بر دستانش و قامتی خمیده.
امشب شب هزار و یکم است شهرزاد، این ردا و این تاج. بگذار دستت را بخوانم.
You have wasted your life. If you died would anybody care that the world lost that wit? You think that the only truth that matters is the truth that can be measured. Good intentions don't count. What's in your heart doesn't count. Caring doesn't count. But a man's life can be measured by how many tears shed when he dies. Just because you can't measure them, just because you don't want to measure them, doesn't mean it's not real. And if I'm wrong, you're still miserable. Did you really think that your life's purpose was to sacrifice yourself and get nothing in return? No. You believed there's no purpose to anything. Even the lives you save you dismiss. You turn the one decent thing in your life and you taint it, strip it of all meaning. You're miserable for nothing. And I don't know why you'd want to live.
House M.D.
«...در آغاز حبسم سختترین چیز برایم این بود که فکرهای آدمهای آزاد را داشتم. مثلاً به صرافت میافتادم که در ساحل باشم و به سوی دریا سرازیر بشوم. از خیال همهمهی اولین موجهای زیر کف پاهایم، تو آب رفتن تنم و آسایشی که از این کار مییافتم، ناگهان احساس میکردم که چقدر دیوارهای زندانم تنگ هم آمدهاند. اما این حال چند ماه کشید. بعدش فکرهای زندانیها را داشتم و بس. قدمزنیهای روزانه در حیاط یا سرزدن وکیلم را انتظار میکشیدم. خودم را با بقیهی اوقاتم خیلی خوب جور میکردم. آن روزها بارها اندیشیدم که اگر مرا به زندگی کردن تو تنهی درخت خشکی واداشته بودند، بدون هیچ کاری جز نگریستن به گُل آسمان بالاسرم، کمکم عادت میکردم.در آن صورت، گذر پرندگان یا برخورد ابرها را انتظار میکشیدم، همانطور که اینجا چشم به راه کراواتهای عجیب و غریب وکیلم بودم و همانطور که، در دنیایی دیگر، تا شنبه صبر میکردم تا تن ماری را در بغلم بگیرم...»
آلبر کامو، بیگانه، برگردان امیر جلالالدین اعلم، نشر نیلوفر