echo "\n"; ?>
جوان از مرد میانسال پرسید: هر سال در مدارس و کالجها مسابقات زیادی در مورد آثار و نوشتههای تو برگزار میشود؛ تا بهحال در هیچ کدام شرکت کردهای؟
- یکبار شرکت کردم.
- نتیجه چه شد؟
- البته که برنده شدم.
- خوب جایزه چه بود؟ پول؟ بورس؟
- پولیتزر
هر سال آهنگهای مختلفی در سبکهای مختلف نوشته میشود، از پاپ و راک گرفته تا سنتی و کلاسیک. هر کدام تاریخ مصرفی دارند. برخی چند ماه، برخی چند سال. اما از بین اینان آنها که به موسیقیهای سنتی ملتی (حتی به ملتی دور آن طرف دنیا) نزدیک هستند و اثر گرفتهاند ماندگارتر هستند. چه موسیقی سنتی هر ملت سالها صیقل خورده است تا به فرم امروزی در آمده است و آنقدر دلنشین بوده است که صدها سال فراموش نشود. بقیه نواهایی هستند که امروز شنیده میشوند و فردا فراموش.
این قانون گرم انسانها است
که از انگور باده میسازند
از ذغال آتش
و از بوسه آدمها را
این قانون سخت انسانها است
که زنده بمانند
به رغم جنگ و بدبختی
به رغم خطرهای مرگ
این قانون ملایم انسانها است
که آب را به نور تبدیل میکنند
خوابها را به واقعیت
دشمنان را به برادران
پل الوار (1952-1895)
واو امروز میگفت زیبایی کاملاً مطلق است. میگفت چیزی به اسم زیباشناسی تعریف شده است. من هم مخالف. البته هیچکدام حوصله بحث در مورد چیزی به این بحثانگیزی و عهد بوقی نداشتیم؛ و یا حداقل من نداشتم. ولی در کل فکر میکنم همان طور که نمیتوانید بحث کنید یک تپه چه زمانی یک تپه است، نمیتوان در مورد زیبایی موارد مختلف هم به سادگی حکم صادر کرد. شکی نیست یک سری مسایل زیبا و یک سری کاملاً نازیبا هستند؛ همان زیبایی مطلق. ولی در مورد موارد مرزی و سلیقهای قضیه نسبیتر از آن است که با قاطعیت بشود تعیین تکلیف کرد.
دیگر هم اینکه فکر میکنم نتیجه اعتقاد به نسبی بودن اخلاق (البته نه به حد افراط)، احترام متقابل بین افراد برای عقاید و دیدگاههای شخصی یکدیگر خواهد بود. در ضمن چطور میتوان آنقدر از خود و یا مکتبی که طرفدارش هستیم مطمئن بود که برای همه چیز تعیین تکلیف کرد؟ فتوا صادر کردن ابداً کار سادهای نیست.
گیر دادن به خاطرات خوب روزهای قدیم نتیجهای جز پژمرده شدن آنها نخواهد داشت. حالا شما هی مرور کنید و آه بکشید، بعد هم بیایید به من فحش دهید که تو نمیفهمی و حالیت نیست.
شاید اگر یک بار هم به دنیا بیایم بروم وکیل شوم.
در همه هستی در تمام بینظمیها نظمی میتوان یافت و در تمام نظمها بینظمیای.
یکسال پیش همین روز، روز مهمی بود. البته احتمالاً.
اعتقاد دارم اعتراض راهحلی است که بازندگان انتخاب میکنند؛ به جای حل مشکل و یا ارائه راهی برای خروج.
یک روز یک جزیره بیسکنه در اقیانوس آرام خواهم خرید، بعد آنجا ساکن خواهم شد، بعد پارلمان انتخاب خواهم داد، دولت تشکیل خواهم داد، دادگستری، شورای مؤسسان و الخ.
بعد با خودکار قرمز ماده اول قانون اساسی را خواهم نوشت: اظهار ارادت به هرگونه دین، مکتب، ایدئولوژی مجازات مرگ خواهد داشت. تمامی مکاتب از نو باید اثبات شوند.
دیکتاتوری محض است. نمیپسندید بفرمایید جهنم بشوید بیرون.
تصور میکنم قطره به هیچ وجه از شکلی که ما برایش متصور هستیم راضی نباشد، چون این قیافه تحت زورگویی آقای جاذبه بهوجود آمده است. احتمالاً قطره تیپ ساده و کروی خود را بیشتر دوست داشته باشد.
دلم برای فیل صورتی تنگ شده است. مدتی است نیست. کسی این اواخر یک فیل صورتی ندیده؟
«... ما نه چريكيم و نه روشنفكر. چريك نيستيم چون آن قدر به يقين نرسيدهايم كه براى استقرار باورهايمان جهان را واژگون كنيم و روشنفكر نيستيم تا نشسته در كنجى صم بكم، آه از ته دل بركشيم. دست كم به اين دو معنى چريك يا روشنفكر نيستيم كه در آزادى مطلق براى جهان تعيين تكليف كنيم. روزنامهنگارى هرگز در شرايط ايدهآل خويش قرار نگرفته است و شايد هرگز به چنين شرايطى نرسد. پس چرا ما عمر خويش را به آه و افسوس بگذرانيم؟ تا شرق هست بايد كار كرد و در غير آن مگر ديگران در اين همه تاريخ بدون نهاد چه كردند كه ما نتوانيم... آنگاه به جايى ديگر كوچ مى كنيم كه هجرت سنت ماست...»
شرق یکساله شد.
در صف دریافت پرداخت بانک یکی از سیصد برگی که برای یک کار ساده لازم بود را پر میکردم. ساعت چهار بود و در نتیجه بانک بسیار خلوت. صندوقدار از همکار بغلدستی پرسید امروز چه خبر؟ آن هم جواب داد خبری نبود فقط کربن آمد پایین. پشتسری گفت غیر از آن پتروشیمی هم رفت بالا و رو به خانمی که پشت چکش را امضا میکرد گفت شما پتروشیمی داشتید، نه؟ خانم هم در حالیکه چک را به مسؤول باجه میداد گفت نه بابا آقای خسروانی تازه فروختم. تازه پگاه خریده بودم که آن هم ضرر داد. میخواهم از این اوراق سرمایهگذاری بگیرم. میگویند خطرش کمتر از سهام است.
اگر یک شتردزد، تخممرغدزد بشود پیشرفت کرده است یا پسرفت؟
چپ میروی، بینهایت، راست میروی، بینهایت، به آسمان میروی چند کهکشان رد میکنی، بینهایت، ریز میشوی از الکترون رد میشوی، بینهایت (هر چند میگویند این یکی چندان هم بینهایت نیست)، فراکتال میبینی، بینهایت، در زمان جلو میروی، بینهایت، به بیگبنگ برمیگردی، میگویند از آن هم قبلتر بوده است باز بینهایت...
در مرکزشهر قدم میزد و سوتزنان فکر میکرد که همه از پی تقدیر خود میروند حتی اگر نخواهند، تلاش کنند و یا فریاد بکشند که این من نیستم. همه بهر هدفی آمدهاند حتی اگر خود ندانند و یا کتمان کنند.
بداخلاقترین گربهی دنیا را نیز اگر از خواب تازه بیدار شده باشد میشود حسابی مشت و مال داد و فشارش داد و جیکش هم درنیاید.
عاشق این نیمکتهایی هستم که وقتی وسطشان مینشینم و دستهایم را باز میکنم دقیقاً به اندازه طول نیمکت باز میشوند.
گویا مجلسیان عزم جزم کردهاند که مملکت را بکنند جمهوری سوسیالیستی اسلامی.
آدمها در اکثر مواقع وقتی با کسی کاری، حرفی دارند تلفن میزنند. ولی زمان بیان مطلب از آدم به آدم فرق میکند. بعضی قبل از سلام رک و پوستکنده مسأله را بیان کرده خیال ما و شما و خود را راحت میفرمایند. برخی هم بعد از چند ساعت سخنرانی در مورد آب و هوا و جماعت و سیاست و ناکامی در کشاندن بحث به حول و حوش مطلب مورد نظر، چند ثانیه مانده به کلافگی کامل طرف مقابل، مشکل خود را مشابه مرغ پرکنده مطرح میکنند؛ هر چند نمونههای موفقی در هدایت بحث هم به ندرت دیده میشود. جماعتی هم صبر میکنند وقتی طرف شروع به خداحافظی اصولاً طولانی وطنی میکند تازه یاد شریفشان میافتد برای چه آسمان و ریسمان را به هم بافتهاند و یاالله آقا فلان است و بهمان. دسته آخر که بسیار جالب توجهاند در طول مکالمه مشغول کلنجار رفتن با وجدان و دل و مشابهاتشان هستند و آیا بگم یا که نگم و بعد آنکه مکالمه بدون ذکر بیانات به اتمام میرسد با کشیدن آهی از اعماق آنچه دل مینامندش پیش خود زمزمه میکنند باشد بار بعد دیگر حتماً میگویمش. زکی.
اسمی احمقانهتر از چارلی برای این طوفان پیدا نکردند؟
شنیدن صدای خندهاش دوباره به یادت میآورد که چه زیبا میخندد و چه از دست خواهی داد.
روبات میگفت خوانده است در طول تاریخ میلیونها نفر برای بدست آوردن آزادیشان بهپا خواستهاند، جنگیدهاند، جان باختهاند. میگفت بزرگترین آرزویش چشیدن طعم آن است که این همه برایتان ارزش دارد.
میخواهم فرهنگنامه تشریحی اصوات را گردآوری کنم. انواع اقسام صدا و داد و نویز و قرقر و تیکتاک و شالاپشولوپ و الخ. محض ثبت.
سکوت حاضرجوابی غیر قابل تحمل است..
کی چستر تن
اعتقاد بر این است که محافظهکاری(در معنای عام و نه محیط سیاسی ایران) مردود است و لااقل از شتاب و تحرک لازم برخوردار نیست. نکته اینجاست که با وجود اینکه در جوانی این اعتقاد را داریم ولی با بالارفتن سن خود محافظهکار میشویم. مانند تمام چیزهایی که گریز ندارد؛ فشار خون، دندان مصنوعی...
مدتی است زندگیمان با ذرت گره خورده است. نمیدانیم از قحطالسپر است و یا غیر.
متفاوت بود. هر چقدر هم که کتمان میکرد، اعتراض میکرد، فریاد میکشید باز متفاوت بود. گمان میکرد متفاوت بودن ناخوشایند است و نباید متفاوت بود. تصمیم گرفت خود را عادی جا بزند. مثل عادیها رفتار کرد، لباس پوشید و فکر کرد. البته نتوانست عادی فکر کند، حریف فکر کردن نشد. هر کار میکرد باز متفاوت فکر میکرد و نگاه میکرد.
بعد از ناکامی در هر راهی که آزمود دید که دنیا پر از آدمهای عادی است. دید که متفاوت بودن یک حسن است، نعمت است. دید که متفاوت بودن چندان هم بد نیست.
متفاوت بود، هست و خواهد بود.
ایدهآلها موجودات جالبی هستند، دلیل وجود امیدها و آرزوها. برخی از ایدهآلها تا حد کشتهشدن دارندگانشان ارزش دارند. ولی آدمها به سادگی ایدهآلهایشان را زیر پا میگذارند، عوض میکنند، به آنها خیانت میکنند. آنها از خود دفاع میکنند که تغییر دلالت بر پویایی دارد و سکون پیشزمینه مرگ. بعد به همین سادگی ریشهایترین اعتقاداتشان را، ایدهآلهایشان را نابود میکنند و خونسرد میگویند بعدی.
بعضی ایدهآلها میشکنند و خرد میشوند و از ایدهآل بودن درمیآیند. تازه آنوقت همه میفهمند آنها چندان هم استوار نبوده است. بعد سردرگم میشوند. آنقدر فریاد میزنند تا کسی پیدا شود ایدهآل جدیدی برایشان تعریف کند.
ایدهآلتراشی کار راحتی است. راحتتر از آب خوردن. برای ذهن صاف و یکدست، کسی، مرامی با کوچکترین اشاره ایدهآل میشود. دنیا در همان مسلک خلاصه شده است. برایش جان میدهند و افتخار انقلاب میشوند. یکی هم بر میدارد مینویسد برخی از ایدهآلها تا حد کشتهشدن دارندگانشان ارزش دارند.
آینده کیلویی چند؟ (در راستای مباحث قبلی)
خود درگیری مفرط متمایل به خود بازشناختی نرسیده به جنون درب اول
وقتی طبقه فقیر فقط به فکر نان شب باشد،
وقتی قشر متوسط دغدغهاش وضعیت اقتصادی باشد،
وقتی سرمایهدار و کارفرما فقط خواستار حفظ وضع موجود باشد،
وقتی نخبگان جامعه به نشانه اعتراض سکوت کنند،
وقتی دانشجویان و فرهیختگان دلسرد شوند،
وقتی پیران و ریشسفیدان مطالعه و یاد روزگاران قدیم را ترجیح دهند،
وقتی متفکران به بهانه تدریس از کشور خارج شوند و گهگاهی به موطن برای چاپ کتاب بازگردند،
وقتی سیاستمداران پاسخ رد بشنوند از ملتی که تا آنروز حمایتشان میکردند،
نباید به عبث به آینده امیدوار بود، منتظر معجزهای دیگر نشست.
آتشی که از آسمان میبارد...
گلها و سبزهها...
سکوت گرم...
پارچ آب خنک...
بیکاری...
گربهای که در سایه لم داده است...
سیخ و کبابپز و کباب و گوجه...
تابستان
نمیفهمم این جماعتی که بستنی قیفی دراز میدهند دست آدم میخواهند لطف کنند یا میخواهند مهارت خود را به رخ آدم بکشند؟ البته تا به مرحله نتیجهگیری برسید بستنی تمام شده، بقیه تفکرات به بستنی بعدی موکول میشود.
چند نوع برخورد اجتماعی با باد میتواند داشته باشد. میتواند محکم بایستید و به شدت و در کل به وجود باد هیچ اهمیتی ندهد، میتواند با آن ریتم بگیرید و در جای خود بلرزد، میتواند اجازه دهد از لای شاخههایش بوزد، میتواند اجازه دهد به تنهاش شکل دهد و به ظرافت پیچ بخورد.
بیمارستان بودم. در آن سالن شلوغ دو تا دختربچه پنج شش ساله با هم دوست شده بودند و بازی میکردند. مادر یکی از این سانتیمانتالها و آن یکی چادری. وسط بازی مادر چادری دخترش را صدا کرد و یک روسری آبی نیلی با طرحی شاد به سر دخترش بست و فرستادش دوباره سراغ همبازیش. کاری به انگیزه و هدف مادر از این کار ندارم، چیزی که فکر میکردم تفاوت بیست سال آینده این دو همبازی بود.
محض ثبت: دویست و شش
برخی کلمات هستند زمانی برای خود دولتی داشتهاند احترامی داشتهاند و هر کس جسارت استفاده از آنها را نداشته است؛ الان روی تمامشان یک لایه گرد و غبار نشسته است و بهتدریج فراموش میشوند. هر از گاهی لابهلای بیتها مصرف میشوند و تمام، آن هم اگر شاعر عهدبوقپسند باشد. شبیه پیرمردهای بازنشستهاند.
وقتی در این صفهای طولانی چراغ قرمز منتظرید لحظهای میرسد که زمان رسیدن موج چراغ سبز به شما مصادف است با قرمز شدن چراغ. در نتیجه وقتی چراغ قرمز است شما در حال حرکت هستید و کیف میکنید و وقتی سبز است خوب سبز است و مطلوب.
نتیجه اینکه با این طور محاسبات و کشف اراجیف وقت میگذرد.
این عادلانه نیست. چرا باید برای سکوت حین مکالمه همان قدر پرداخت که برای بافتن اراجیف؟ بلکه من سکوت را بیشتر دوست دارم؟ شدیداً وزارت تلفن را محکوم میکنم.
یکی از آخرین بازماندههای تعمیرکاران ژیان همین نزدیکی است. هر وقت رد میشوم صف طولانی ژیانهای یکسان با رنگهای متفاوت کنار گاراژش ردیف شدهاند. البته هر از گاهی از این ژیانهایی که انگار یک اتاق پشتشان جوش کردهاید هم تشریف میآورند. توی گاراژ همیشه داد و بیدادی که تصور میفرمایید سالن صد دستگاه ایران خودرو است. صاحب تعمیرگاه یک شکم عظیم دارد و ما که فقط حین داد زدن دیدیمش. بهندرت هم در حال پول شمردن. گنجشک چه هست که کلهپاچهاش چه باشد. یک سرشاگرد هم دارد که مدام دارد سر تکان میدهد و با لطافت تمام سعی میکند به مشتری اخبار بد را بدهد. محیط اساسی غمزده است. شبیه سیسییو. این یک وجب گاراژ دنیایی است آقا.
آدمهای بزرگ کارهای بزرگ انجام میدهند، آدمهای کوچک کارهای کوچک، آدمهای متوسط یا بر آدمهای کوچک ریاست میکنند یا پادوی آدمهای بزرگ میشوند.
چای یا قهوه؟