\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

- حالا چرا با بیل افتادی به جان گوسفندت؟
- فکر کردم گوسفند مش‌حسنه.


در بند همان چند طره‌ام که بی‌هوا می‌ریزد روی صورتت، در بند لبخندی که هیچ‌وقت از صورتت پاک نمی‌شود. در بند سرخی جانت، آرامش نگاهت؛ در بند دوست داشتنت.


حین نفهمیدن یک سری الگوریتم گراف‌ها یاد هوخشتره افتادم. حالا سؤال شده برایم واقعاً مزخرف فکر کردن نهایتی دارد؟


دوست داشتن زرد و سرخ و طلایی است با کمی صدای خش‌خش. منتظرم برگ‌های پاییز رنگ‌به‌رنگ شوند.


نگارنده قدری هیزم تر به فروش می‌رساند، همراه با کمی دو نقطه دی.


And those who were seen dancing were thought to be insane by those who could not hear the music.
Friedrich Nietzsche


bruge.jpgMaybe that's what 'ell is, an entire eternity spent in fucking Bruges.
In Bruges

PS: It was so original, a masterpiece.


نمی‌دانم چه شده هر وقت شب می‌شود و می‌خواهم بنویسم هر قدر روزش عبوس بوده‌ام و دنیا بر وفق مرادم نگردیده باشد، باز کلماتم را از آن‌ها که آرام و تنها هستند برمی‌دارم و برای خودم خیال‌پردازی می‌کنم. امروز کمتر از جیره‌ام خندیده‌ام و بیشتر از سهمم اخم کردم. حالا به‌جای آن‌که چند جمله‌ی تلخ بنویسم رفته‌ام پنجره را باز گذاشته‌ام که نکند پاییز راهش را گم کند.


زیر نوشته‌ها باید دم‌نوشت باشد که کی نوشته شده‌اند که در همان حال بخوانی‌شان. اگر در یک عصر سرد نوشته‌ شدند باید دست نگه داشت که باز یک عصر سرد برسد. اگر در خلوت نوشته شدند باید در گوشه‌ی آرامی خوانده شوند. آخر فقط کلمات نیستند که ثبت می‌شوند.


امشب یاد خانه‌ای چوبی افتادم که مقابلش ماشین را نگه داشته بودیم بلکه نقشه پیدایمان کند. خانه وسط یک محوطه‌ی صاف و سرسبز یک قوطی سفید جمع و جور بود با یک کلاه قرمز. از زمین چند پله‌ای بالاتر و اگر خیلی جادار بود سه اطاق ازش در می‌آمد. عصر بود، هوا داشت تاریک می‌شد و چراغ‌های خانه روشن بود. تکیه داده بودم به ماشین با تلفن حرف می‌زدم و صدای خنده‌ی چند نفر از خانه به گوشم می‌رسید. به جای گوش کردن به آدرس دادن‌های تلفن خیال می‌کردم داخل خانه خانواده‌ای هستند دور میز شام و دارند به روزمرگی‌های ساده‌ و بامزه‌ی هم می‌خندند.


چند روز قبل شد یک‌سال که این سر اطلس هستم. شد یک‌سال، ولی انگار ده سال گذشته. شاید چون این همه دنیا زیر و رو شده است برایت. حال ما خوب است، جدی جدی. زندگی تازه شده آن چیزی که از اول قرار بود باشد، آرام و بی‌دغدغه. بالا و پایین‌اش، عاشقی و سوختن‌اش، مستی و هوشیاری‌اش و خنده و گریه‌اش، همه به اختیار است. دور از خانه لای آدم‌هایی از جنس خودت برادران جدیدی پیدا می‌کنی برای شب‌ها و صحبت‌های تمام نشدنی. نه که کهنه برادران فراموش شده باشند، ولی دل که دریاست. به گمانم شادترین و آرام‌ترین سال زندگیم همین یک‌سال طولانی طولانی بوده است. از آن زندگی‌ها که سکان‌اش را رها کرده باشی که قایق هر طرف هوس کرد برود برای خودش و تو مشغول گپ زدن باشی. آخر شما که غریبه نیستید، ما از اول قرار نبود قله‌ای فتح کنیم.
خاک عوض کردن ساده‌تر از آنی بود که خیال می‌کردم. گمانم از درد خاک نداشتن باشد، از دل بستن به آسمان باشد. هیچ هوس خانه و آن خاک را نکرده‌ام. می‌خوانم چه می‌گذرد و چه می‌گویند و چه تیشه به ریشه می‌زنند، ولی محض خاطر عزیزانم که آنجایند، نه خود خاک. به گمانم وطن یک کلمه‌ی قابل تعریف است. البته که خاطرات و نوستالژی‌ها جزئی از هویت‌اند ولی چه نیازی به تعمیم‌شان به ظرف زمان و مکان‌شان. در بند خاطرات ماندن برای ده سال آخر عمر است. ما که هنوز مشغول خاطره‌سازی هستیم.
در این آرامش آرزو نوشتن، از نو نوشتن، اجتناب‌ناپذیر است. زمانی که سقف خیال آسمان است چرا که نه. چرا نشود تا آخر عمر خواند و دید و شناخت و لذت برد؟ من اگر درد جان و مال نداشته باشم چه مانع شادمانه زیستن‌ام خواهد بود؟ من این یک سال هزار بار خط زندگی‌ام را عوض کردم و بین آرزوهایم رفته‌ام و برگشته‌ام و نمی‌دانم با باقی عمر چه کنم و عجله‌ای هم ندارم بدانم. بالاخره چیزی می‌شود و هر چه بشود خوش است دیگر برادر. قرار بر همین است که پنجاه سال بعد ما هم کتابی بنویسیم و نامش را بگذاریم جشن بی‌کران.
خلاصه می‌گذرد. بین کافه‌ها و بارها و گوشه‌های دنج خانه‌ی آدم‌ها روزگار می‌گذرانیم. به صحبت‌های گرم می‌گذرد. لای باد و باران و برف این شهر زنده چنان دم دریافتیم که انگار نه دیروز بوده و نه فردایی در کار است. زندگی می‌کنیم.
اما این‌ها هیچ‌کدام دلیل نمی‌شود که ننویسم دلم برای خواهرکم چه تنگ است.


سکوت بعد از سلام از شرم بی‌کلمه‌ ماندن است، بدرقه با نگاه هم که شده معمول‌مان. امید است دیگر، نباشد به چه زنده بماند آدمی؟


شکسته البته که تاب می‌آورد، شرابش اگر شراب باشد.


گیلاس‌های شراب نیمه خالی عذر خزعبل گفتن‌اند، وگرنه برای لاطائلات معمول ما چه حاجت به شراب. غرض خنده‌ی جمع است و لبخند کم‌رنگ آن‌که خاطرش از باقی عزیزتر است.


اگر روزی از من بپرسند روی زمین چه می‌کردی جواب می‌دهم سرما می‌خوردم.


pola.jpgHe's desired in France, wanted in America.
Roman Polanski: Wanted and Desired


- هیس پری.
- چرا؟
- مگر نمی‌بینی پیرمرد دارد زیر لب آواز می‌خواند؟
- چی دارد می‌خواند؟
- بعضی‌ وقت‌ها می‌رود مزرعه‌ی ابرها با عصایش می‌زند به‌شان ببارند و آرام می‌خواند «بارون بارونه، زمینا تر میشه...»
- چرا به آن ابره نزد؟ چون گربه حنایی رویش خوابش برده بود؟ آخی، چه ناز.
- ناز تویی خوشگلم.


حتی دفرماسیون می‌تواند قاعده‌مند باشد، عین همین اواخر.


نه که طعم گس شراب شده همراه این شب‌های ساکت، تلخی جان‌ را می‌گیرد آرام آرام.


از قرار توهم آرامش باید یک چنین چیزی باشد. شاید هم امر برمان مشتبه شده که دریایی و آرامشی و خلوصی و از این حرف‌ها. حالا آرامشش جهنم ولی دریایش انگار شوخی شوخی برقرار است. چون این اواخر هر وقت می‌آییم چیزی بگوییم حرف‌ها می‌شود حباب می‌رود بالا و وقتی رسید آن بالا می‌شنوی صدا می‌کند بلپ بلپ. یک مؤمن هم نیست حداقل یک نردبان بیاندازد محض نجاتمان.


چند روز با شازده و چند دختر خوش‌خنده لای یک عالم آدم دیگر رفته بودیم لب اقیانوس. زیاد هم دور نرفتیم، هزار و خرده‌ای تا به سمت شرق و بعد جنوب و آخرش شمال. با مرغ‌های دریایی و شیر‌های دریایی و فانوس‌های دریایی و هزار موجود دریایی دیگر عکس یادگاری انداختیم؛ یک‌ جایی به اسم مزرعه‌ی بادی رفتیم و جلوی توربین‌های قد بلند و ملخ‌های درازشان با دهان باز تعجب کردیم؛ یک رستوران جمع و جور که یک خانم زبر و زرنگ می‌گرداندش پیدا کردیم؛ نوک دماغه‌ی قاره ایستادیم و به خیال خودمان برای ایرلندی‌ها دست تکان دادیم، خندیدیم، حرف زدیم، خوش گذراندیم، آمدیم.


صفحه‌ی اول