echo "\n"; ?>
ایدهها در زمان و ذهنها جاری هستند. از نوشتهها و تصویرها میگذرند و از ذهنی به ذهنی. ذهن ابرمرد که بیافریند -اگر به واقع آفریدنی در کار باشد- نایاب است، آنقدر نایاب که شناخته نمیشود. جریان ایدهها از ناخودآگاه آدمی میگذرد تا ناآگاهانه بیاندیشد و باز کشف کند. ایدههایی نو بازتولید اندیشهی گذشتگاناند با کمی دخل و تصرف. صیقل میخورند و میگذرند و میروند.
درخت از خواب بیدار شد. دید دیشب برف آمده، سنگین هم آمده. یکدست سفید شده بود. فکر کرد «هووم». کمی به برفهایش نگاه کرد. یکی سوتزنان میآمد. زیر درخت که رسید لیز خورد و درنگ کوبیده شد به ساقهی درخت. کمی برف از روی شاخهی پایین درخت افتاد روی زمین. درخت فکر کرد «هووم». بعد دوباره خوابید.
بلوط احوال پرسیده. روز و شب آدم به گفتن و نوشتن حال و احوال میگذرد٬ جمع کردن دو سال یا تکرار مکررات میشود یا یک مسألهی بغرنج. بعضیهایشان در ظاهر امر است٬ از آن سر اطلس به این سرش در رفتن و باز مشغول درس و مشق بودن که انگار تمامی ندارد و هنوز هم معلوم نیست قرار است به چه کار آید. باطن امر هم که تذکره بردار نیست. زندگی به روال رویای آمریکایی میگذرد که بد هم نیست فقط اگر جنگش کمی کمتر باشد یا برود اطراف آفریقا یا هر جای دیگر که به ما مربوط نیست و البته این ما آنقدر کوچک شده که کم مانده خودمان هم داخلش جا نشویم. میشود یک اسم پرطرمطراق هم برایش انتخاب کرد که بلاهتش در ذوق نزند٬ مثلاْ فردیت نهادینهشده. انگار آدم گلدان است یکی بیاد فردیت درش بکارد و از این مزخرفات. خلاصه لای برف و باران و باد این ولایت خوشیم٬ نه خیلی زیاد٬ نه خیلی کم٬ به قاعده. حالا هم منتظریم بابانوئل از لوله بخاری بیافتد پایین.
خانوم دلش خواست بنویسد٬ شازده و هرمس و پورج و آیدا و سارا هم هکذا.
- کو پیرمرد؟
- رفته لب حوض باغ آبی به صورتش بزند.
- قلیان کنار مخدهاش گذاشتی؟ انار دانه کردی؟ صفحهی بنان را آوردی؟
- نگران نباش. بروم گربه حنایی را بیاورم، کجا خوابیده؟
- روی عبای جبرئیل. باز یک هفته قرار است عطسه کند ملک مظلوم.
- امشب که شبش این همه طولانی است، خیال میکنی پیرمرد باز قصه بگوید برایمان؟ بگوید گل به صنوبر چه کرد؟
- میگوید، میگوید. فعلاً صفحه را بگذار بخواند یاد یار مهربان آید همی، بپیچد صدایش در باغ.
آخر کار هم معلوممان نشد آن روز ازل که نه در صف جمال بودیم نه در صف کمال نه در صف هیچ کوفت دیگری، پی کدام پری میپلکیدیم.
همین چند سال که گذشت هر وقت پرسیدند چه میکنی جواب دادم درس میخوانم و پیش خودم میگفتم مینویسم٬ هر از گاهی چیزکی مینویسم. این یک ماه و خردهای که چندان ننوشتم چه تجربهی غریبی بود. اوایل فکر کردم به جایی برنمیخورد کمتر نوشتن. واقعاْ هم فرقی نکرد. نه زمین از چرخیدن بازایستاد٬ نه در کار جنبندهای گرهای افتاد. این اواخر ولی دیگر آسان نمیگیرم. نگو این میرزا سهمی در من داشته که حالا که نیست جای خالیاش به اندازهی تمام من است. نگو من این همه سال خود را در نوشتن همین چند خط که به خطا گمان میبردم ارزشی داشتند تعریف میکردم. که حالا که میخواهم بگویم چه میکنم فقط ساکت میمانم. انگار تعریف خودم را از دست دادهام. بازگشتی هم در کار نیست. از کوزه شکسته که نمیتوان آب نوشید. حالا که میدانم نوشتن کاری مقدستر از آن است که از عهدهاش بربیایم.
خم شدم کاغذ را از زمین بردارم، موسیقی هم میشناسی؟ روی پنجههایش ایستاد و یک کتاب را از کتابخانه برداشت، نه زیاد، فقط بعضی وقتها آواز میخوانم. رفتم از بالای یخچال سینی را بردارم، وقتی میخوانی به چه فکر میکنی؟ نشست روی فرش سرمهای، فقط چشمهایم را میبندم. با چای آمدم روی فرش سرمهای، خواندی از رفتنش چه شاد است؟ بلند شد کتاب را بگذارد سر جایش، مگر رفته؟
حال که مجالش نیست، روزمرگی رخصت نمیدهد، نوشتن قداست بیشتری پیدا کرده است. از آن سو سرخوردگی هم سادهتر شده که بعد از چند روز حسرت نوشتن حالا که نوشتی همین؟ که بعد از دو روز بازی با ایدهای که داستانی بشود برای خودش تازه یادت بیافتد که چرا این همه آشنا بود و چقدر سال قبل چیزکی با همین ایده خوانده بودی و بگویی لعنت.
هوس نوشتن عجب شیرین است. شوق است. تقلای بیهوده و بیپایان است برای گریز از هیچ و حسرت که عجب گذشت. اصرار است بر زمزمهی میگذرد ولی عجب میگذرد. سر در سودای دگر داریم برادر. مجال برای جاودان شدن اندک است، مانده صد سال. قرارمان پس، جاودانه، زیر درختهای یخ کرده، با کتابهایی که نوشتیم.
نوشتن سکوت میخواهد. نه که سکوت دلپذیر است. فقط این روزها این اطراف نیست؛ خب نباشد.