\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

امسال هنوز برف نیامده،
و من یک تار موی سفید دارم.


seriousx.JPGWe can't ever really know what's going on.
A Serious Man

I loved it! :)


گمانم دو هفته‌ای باشد که گیر کرده‌ام. ظهر که می‌رسم می‌نشینم تقریباً یک ضرب تا نزدیکی نیمه شب زل می‌زنم به چند منحنی که همگرا نمی‌شوند. به همه چیز شک می‌کنم. هزار بار همه‌چیز را چک می‌کنم. فکر می‌کنم و روزی صد بار داد می‌زنم یافتم و بعد می‌فهمم نیافتم. این وسط شاید یکی دو بار ببینم نامه آمده یا نه و کنار نامه‌ها ستاره بزنم که بالاخره جواب می‌دهم. یکی دو تلفن هم شاید اوج اتلاف وفت باشد. شب با سردرد برمی‌گردم خانه و صبح با سردرد بیدار می‌شوم. وقت راه رفتن، نهار خوردن و حتی حرف زدن با دیگری به منحنی‌ها فکر می‌کنم. شاید سه بار همه‌چیز را از نو نوشته باشم. می‌دانم باید همگرا شود و اگر نمی‌شود، می‌لنگد که نمی‌شود. تازه من زیاد اهل این کارها نیستم، اهل فکر کردن و همگرا کردن و کار مهمی انجام دادن. همیشه وقتم را صرف چیزهای جالب‌تری از همگرایی چند خط کردم. حالا گیر افتاده‌ام؛ در یک سلول انفرادی با چند منحنی که دور سلول بدو بدو می‌کنند و من فقط غر می‌زنم و غر می‌زنم.


arts-yann-martel-584.jpgاستفن هارپر نخست وزیر کانادا است. رهبر حزب محافظه‌کار است که در یک قیاس نسبی معادل جمهوری‌خواه‌های آمریکا هستند. طبعاً از جرج بوش آدم‌تر است ولی باز بین خواص جامعه محبوب نیست و طرفدارهای لیبرال‌ها و نودموکرات‌‌ها حسابی به عوام‌فریبی و ناکارآمدی محکومش می‌کنند. چند سال قبل چیزکی در مورد ادبیات و کتاب‌ها پرانده بود که رمان‌ و داستان چندان دردی دوا نمی‌کنند. طبعاً واکنش تندی بهش نشان داده بودند. یک نتیجه‌اش کتابی بود که امروز در جلسه‌ی امضایش شرکت کردم.
یان مارتل نویسنده‌ای کانادایی است که مشهورترین کتابش «زندگی پای» (که نمی‌دانم چرا در ایران بهش زندگی پی می‌گویند) جایزه بوکر برده است. مارتل دو سال و نیم قبل بعد از اظهار فضل هارپر برداشته دو هفته یکبار کتابی به همراه نامه‌ای در مورد کتاب و کلاً ادبیات برای نخست‌وزیر پست کرده. پنجاه و چند نامه‌ی اول را حالا کتاب کرده و اسمش را گذاشته «استفن هارپر چه می‌خواند؟». البته هنوز هم منظم دو هفته یکبار کتاب پست می‌کند. به گفته‌ی خودش انگیزه‌اش از این کار شرمنده کردن هارپر بوده و نشان دادن اینکه ادبیات لازم است، حتی برای یک نخست‌وزیر. در حقیقت بخشی مهمی از صحبت‌هایش حول همین موضوع بود، «چرا ادبیات؟» یوسا مثلاً.
انتقادهایش به کل کاپیتالیسم هم برمی‌گشت. می‌گفت من دو سال قبل از چاپ زندگی پای با سالی شش هزار دلار زندگی می‌کردم. یک عالم هم‌خانه‌ای داشتم و برای لباس شستن و غذا بیست و چهار ساعته خانه‌ی پدری بودم. به هیچ دردی نمی‌خوردم ولی خوشحال بودم. چون صبح‌ها که به اتاق کارم می‌رفتم آن‌جا فقط یک ببر بود که باید با آن سر کله می‌زدم (در زندگی پای یک ببر هست). بعد که کتاب چاپ شد قضیه فرق کرد. پول آمد و حسابدار و وکیل و غیره و بعد پول از یک وسیله تبدیل شد به یک دغدغه فکری دائم. کاپیتالیسم هم همین است. بقیه مفاهیم را خالی می‌کند تا جایی که جناب نخست‌وزیر در لزوم رمان شک کند.
در این دو سال و خرده‌ای از طرف هارپر هیچ و هیچ جوابی به یان مارتل داده نشده. یک بار از دفتری در نخست‌وزیری چیزی آمده که ممنون بابت هدیه و همین، از شخص او هیچ. می‌گفت انتظار داشت جواب بگیرد که وقت ندارد، حوصله ندارد یا حتی ممنون بابت کتاب‌ها، گذاشتم‌شان یک جایی تا بعد. می‌گفت هارپر از لحاظ سیاسی آدم باهوشی است. از اینکه ژست علاقمند چقدر می‌تواند جالب باشد باخبر است. ولی هیچ جوابی نمی‌دهد. به اعتقاد مارتل این بیشتر نشانه خجالت کشیدن هارپر است. شرم نخواندن و ندانستن. برای همین تصمیم گرفته که توجه‌ای نشان ندهد و بعد از گذشت زمان هم طبعاً دیر شده بوده.
از طرف دیگر کل این داستان برای مارتل نفعی هم داشته، آن هم آشنایی با کتاب‌های بیشتر. می‌گفت خواننده‌ی کندی است و جزو نویسنده‌های کم‌خوانده محسوب می‌شود؛ چون در کتاب‌ها به کندی پیش می‌رود. بعد از هر جمله فکر می‌کند این چه گفت؟ چرا گفت؟ اگر من می‌خواستم بنویسمش چطور می‌نوشتم؟ این جمله برایم تداعی‌گر چه چیزهایی است؟ و غیره. حالا این قضیه توفیق اجباری شده که دایره کتاب‌هایی که می‌خواند گسترده‌تر شده است. ولی خسته‌ هم شده بود. می‌گفت آن موقع که شروع کردم هارپر یک دولت اقلیت داشت و فکر می‌کردم زود می‌رود پی کارش ولی الان هم باز با یک دولت اقلیت نخست‌وزیر است. یکی از مشکلاتش این بود که سلیقه هارپر را نمی‌دانست. هارپر تا به امروز جایی نگفته نویسنده مورد علاقه‌اش کیست؟ چه کتابی در جوانی دوست داشته؟ در میزگردهای انتخاباتی پارسال وقتی پرسیدند این اواخر چه خواندی گفته کتاب رکوردهای گینس. البته نخست‌وزیر چیزهای دیگری هم دوست دارد، مثلاً هاکی. یان مارتل بعد از کلی گشتن بالاخره یک رمان خوب در مورد هاکی پیدا کرده که می‌خواهد ماه بعد برای آقای نخست‌وزیر بفرستند.
در پرسش و پاسخ یکی پرسید این در حقیقت بی‌انصافی نیست که فقط به قصد شرمسار کردن یک نفر بمبارانش کنیم؟ مارتل جواب داد او یک نفر نیست و رهبر کشور من است. اگر او می‌گفت نمی‌داند جمعیت ونکور چقدر است یا پرتغال کجای دنیاست چکارش می‌کردیم؟ حالا چطور می‌شود کل ادبیات و تخیل را زیر سؤال برد. اصلاً من یکی از سؤال‌هایم این است که آقای هارپر چطور خواب می‌بیند؟



آقای شاراوات تابلو جمع می‌کند، بیشتر تابلوهای راهنمایی رانندگی. مثلاً احتیاط به مدرسه نزدیک می‌شوید یا توقف ممنوع و حتی پیچ خطرناک. تابلوها را بیشتر داخل زمین می‌کارند و درآوردنشان کار سختی است. برای همین آقای شاراوات وقت‌هایی که زیاد حوصله ندارد می‌رود سراغ تابلوهای موقت که روی آسفالت منتظرند نوبت‌شان تمام شود و ببرندشان یک جای دیگر که کارگرها مشغول کارند یا یک چنین چیزی. همه‌ی تابلوها را برده است کارگاه متروک پشت خانه در ردیف‌های سیزده تایی به خط کرده. صبح‌ها می‌رود سان می‌بیند و فریاد می‌زند گروهان به فرمان من! به راست راست! و همه تابلوها به راست می‌پیچند، حتی تابلوهای گردش به چپ. بعد دوباره داد می‌زند قدم رو! و خودش هم همراه گروهان راه می‌افتد به سمت طلوع.


یک ورق رودخانه، یک ورق سکوت، یک ورق دعا، یک ورق گندم‌زار، یک ورق اشک، یک ورق هستی، کتاب را می‌بندد.


لبه‌های تاریخ‌اند که به کار ثبت می‌آیند، همان جا که تاریخ تا می‌خورد، خم می‌شود. بر بلندای این لبه‌ها زمین و زمان شفاف می‌شوند. جبهه‌ها روشن و آدمیان به پلیدان و آزادگان تقسیم می‌گردند. خاکستری‌ها جان می‌بازند و سیاه و سفید فارغ از سرپوش‌های مدرن، هویت خود را فریاد می‌زنند. خشونت از زیرزمین باز می‌گردد و طوفان سر می‌گیرد. آنان که تاریخ را خم می‌کنند از این موهبت برخوردارند که تمام چهره‌های آدمی را در ناب‌ترین و عیان‌ترین شکل نظاره کنند، خشم و نفرت و ایثار و ایمان و الخ. انگار که همه اینان صیقل می‌خورد، جلا می‌یابند. سال‌ها بعد دیده‌های آنان به تجربه بدل می‌گردند و برای نسل‌های بعد به یادگار می‌مانند، در شعر و متن و زمزمه. آدمیان به همین روایات زنده می‌ماند تا باز نسلی قصد کند تاریخ را تا بزند.


wild.jpg- It's going to be a place where only the things you want to happen, would happen.
- We could totally build a place like that!
Where the wild things are


«...مردم لیمریک اغلب با همدیگر حرف نمی‌زنند، انگار سال‌ها این کار را تمرین کرده‌اند. کسانی هستند که با هم حرف نمی‌زنند چون پدرهایشان در جنگ‌های داخلی سال 1922 در دو جبهه مخالف بودند. اگر کسی در ارتش انگلیس خدمت کند، افراد خانواده‌اش به بخش دیگری از لیمریک نقل مکان می‌کنند، جایی که مردان خانواده‌ها همگی در خدمت ارتش انگلیس‌اند. اگر یکی از اعضای خانواده‌تان کمترین رابطه‌ی دوستانه‌ای با ارتش انگلیس در هشتصد سال گذشته داشته باشد، آن را به رختان می‌کشند و مجبورتان می‌کنند به دابلین نقل مکان کنید چون کسی در آنجا اهمیتی به این حرفها نمی‌دهد. خانواده‌هایی هستند که همیشه خجالت‌زده‌اند چون اجدادشان در زمان قحطی، مذهب خود را فروخته‌اند و از پروتستان‌ها یک کاسه سوپ گرفته‌اند و از آن زمان آن‌ها را سوپ‌خور صدا می‌زنند. خیلی بد است که کسی سوپ‌خور باشد، چون باید به قسمت سوپ‌خور‌های جهنم نقل مکان کنند. بدتر از آن کسانی هستند که جاسوس‌اند. معلممان در مدرسه می‌گفت که هر زمان ایرلندی‌ها می‌خواستند انگلیسی‌ها را شکست جانانه‌ای بدهند، یک جاسوس کثیف آن‌ها را لو می‌داد. هر کسی که جاسوسی کند باید اعدام شود، و بدتر از آن کسی با او حرف نمی‌زند، و اعدام شدن بهتر از آن است که کسی با آدم حرف نزند...»
فرانک مک‌کورت، خاکسترهای آنجلا، نشر پیکان


صفحه‌ی اول