\n"; ?> میرزا پیکوفسکی

آدم‌ها ریشه می‌دوانند در جانت. برایت می‌شوند یادگار زندگی، سفر. رفتنت دنیای آن‌ها را به جای اولش باز می‌گرداند، انگار نه انگار.


سوژه‌های در نمک خوابیده زیاد شدند. این نوشته آن‌قدر دراز خواهد شد که محال است به آخرش برسید. پیشنهاد می‌شود در چند وعده مصرف شود. در سانس اول آبجوها و ویسکی‌ها را مرور خواهیم کرد، در سانس دوم لپرکان‌ها و پری‌ها و غول‌ها و در سانس سوم یک سری متفرقات در باب مهاجران و قحطی و الخ.

سانس اول. اول این قضیه آبجو و ویسکی که اگر ننویسم یقین دارم هفته‌ی بعد هیچ چیزش یادم نخواهد ماند. آبجوی گینس را طبعاً از جو می‌سازند. سه جور جو را با هم قاطی می‌کنند، جوی معمولی، جوی مالت شده (یعنی جو را می‌خوابانند در آب، بعد که جوانه زد خشکش می‌کنند) و جو تفت داده شده. این مخلوط را آسیاب می‌کنند و بعد با آب داغ مخلوط می‌شود و یک مدتی به حال خودش رها می‌شود که جوهای محترم قند خودشان را آزاد کنند. بعد به این حضرت گیاهی به اسم هاپس (اسم فارسی‌اش را پیدا نکردم در کامنت‌دانی نوشتند فارسی‌اش می‌شود رازک، گویا ترکی‌اش می‌شود علف شربت‌چی) اضافه می‌کنند و می‌جوشانند. نتیجه را خنک می‌کنند و بهش مخمر اضافه می‌کنند که آن قندها به الکل تبدیل شود. مخمر خاص خودشان را دارند و یک جوری فوت و فن کار همین مخمر است. یک دو روزی این طور می‌ماند. بعد می‌رسد به مرحله جا افتادن (بلوغ یا هر چه) که ده روزی می‌ماند و گینس شما حاضر است. بقیه آبجوها هم با تغییراتی همین هستند گمانم. البته اروپایی‌ها (یعنی خود قاره) داستان‌شان یک تفاوت‌های بیشتری دارد. آخرش هم بهمان یاد دادند اگر روزی در پاب کار کردیم چطوری گینس در پاینت بریزیم و بهمان گواهینامه دادند. در ضمن کاشف به عمل آمد، آن کف سر گینس فقط نیتروژن است و حتی المقدور باید از استعمالش خودداری نمود، یعنی با سبیل یا لب فوقانی جلوی این مسایل کف‌آلود را حین نوشیدن بگیرید و بعدش عین سبیل پسادوغی، از سبیل پساگینسی کمال لذت را ببرید.
نمی‌شود این همه حرف از گینس زد و از محل عملیات چیزی نگفت. همان‌طور که مستحضر هستید این جماعت و جماعت جزیره بغلی به بار می‌گویند پاب. پاب ایرلندی که هر جای دنیا که ایرلندی‌ها رفتند با خودشان بردند یک فضای تیره و تاریکی است. یعنی در و دیوار چوبی و قهوه‌ای سوخته و سیاه و اصولاً یک فضای گرم و خودمانی ایجاد می‌کنند. همه‌جا هم شبیه هم است. یعنی بارهای ناف دابلین با مک‌کیبینز مونترال تفاوت جدی‌ای نداشت. بارهای دابلین در یک محله‌ای به اسم تِمپابار جمع شدند که پیاده‌گذر است و خوش است دیگر. مشهورترین بارشان هم یک سری دالان تو در تو است که هر از گاهی به حیاط باز می‌شود، هر از گاهی به زیرپله‌ها و تا خرخره هم پر آدم است. بقیه محله هم شاد و جمعه و شنبه شب‌ها عموماً گروه‌های خیابانی موسیقی شاد می‌زنند و جماعت هر از گاهی بر خجالت فائق آمده دست پارتنر مبارک را گرفته و آن وسط ایرلندی می‌رقصند و تماشاگران که برخی‌شان با دامن‌های کوتاه از سرما در حال بید بید لرزیدن هستند، تشویق‌شان می‌کنند.
ساختن ویسکی بسیار شبیه آبجو است. دوباره از جو می‌سازندش. ولی فقط از جو و مالت استفاده می‌کنند (جو تفت داده شده‌ای در کار نیست). این ویسکی‌ها تک‌مالت که هستند یعنی خود جو را در ساخت‌شان استفاده نکردند و فقط از یک نوع مالت است. ولی اکثر ویسکی‌های مشهور مخلوطند، یعنی هم مالت دارند هم جو. در ضمن یک تفاوتی هم بین ویسکی ایرلندی و اسکاتلندی در تهیه مالت هست که کل داستان را عوض می‌کند. مشاهده فرمودیم که مالت یعنی جوی خیس خورده و جوانه‌زده و فی‌النهایه خشک شده. در اسکاتلند وقتی می‌خواهند خشکش کنند از دود کوره هم به خورد مالت می‌رود و همان‌جور که ماهی دودی داریم، اینجا مالت دودی داریم. این دودی بودن مزه‌ی ویسکی اسکاتلندی را عوض می‌کنند و ویسکی دودی به دست می‌آید که نگارنده به این نوع ویسکی ارادت عمیقی دارد. به علت دود موجود، ویسکی‌های اسکاتلندی با سیگار برگ یک زوج هنری هم هستند البته. اما ایرلندی‌ها به دلایلی مشکوک نمی‌گذارند دود به خورد مالت برود و لطایف الحیلی فقط گرما را به مالت می‌رسانند. نتیجه اینکه ویسکی‌شان به قول خودشان خالص است.
اگر اصرار بفرمایید به داستان ساخت ویسکی برگردیم عرض می‌کنم خدمتتان که بالاخره همین جو و مالت غیردودی را آسیاب می‌کنند و دوباره با آب داغ مخلوط می‌کنند که شکرش دربیاید (آن مرحله هاپس را این ندارد) و بعد مخمر بهش اضافه می‌کنند. نتیجه هشت درصد الکل دارد و حدوداً آبجو است. مرحله بعدی تقطیر است که الکل را از آب جدا می‌کنند و اصل کار همین است. یعنی می‌آیند محلول را گرم می‌کنند و بخار را از آن ور سرد می‌کنند که بشود مایع و این طوری هی غلیظتر می‌شود (الکل آخر زودتر از آب بخار می‌شود). ویسکی ایرلندی (و دقیقتر عرض کنم ویسکی جیمزسون که کارخانه‌اش رفته بودیم) سه بار تقطیر می‌شود، ویسکی اسکاتلندی دو بار و ویسکی آمریکایی یک بار. نتیجه اینکه باز ویسکی این‌ها به قول خودشان خالص‌تر است. این سه بار تقطیر را آنقدر تکرار کردند من اول باورم شد کار خوبی است. بعد باز می‌رسد به مرحله جا افتادن و اینجاست که کار به سال‌ها می‌کشد. یعنی ویسکی را می‌گذارند در بشکه و از هشت تا بیست و چند سال نگه‌اش می‌دارند. بشکه‌ها نم نمی‌کشند ولی پس می‌دهند، در نتیجه هر چه ویسکی بیشتر در بشکه بماند، از میزان ویسکی‌ تویش کمتر می‌شود. در نتیجه در عین اینکه مزه‌اش قوی‌تر می‌شود، چون کمتر شده گران‌تر می‌فروشندش و پول تبخیرش را از شما می‌گیرند. یعنی دفعه بعد که جانی واکر سیاه و سبز و اگر خیلی پولدارید آبی خریدید بدانید قسمتی از پولتان دارد می‌رود به اداره مالیات ابرها.
این بشکه‌ها هم این طور نیست که همین طوری باشد ولکن. بشکه‌های ویسکی آمریکایی (بوربون) به دلیل یک قانونی که همه چیز باید نو باشد، از چوب تازه‌ی بلوط درست می‌شوند. بعد از مصرف این‌ها را می‌فرستند این طرف دنیا به ایرلند و اسکاتلند و این ملت ویسکی‌هایشان را تویشان می‌ریزند. به مقدار کمتری از بشکه‌های شراب‌های اسپانیا و پرتغال (شِری و پورت) هم استفاده می‌کنند و ایده این است که این بشکه‌ها طعم مشروب و شراب‌های قبلی را به جان کشیده‌اند و ویسکی این طوری مطلوب‌تر می‌شود. اصلاً رنگ طلایی ویسکی از همین بشکه‌ها دست دوم می‌آید. این طور هم نبوده که خود بشکه را بفرستند، بازش می‌کردند و تخته‌ها را می‌فرستادند و این‌ها از سر یک بشکه دیگر ازش در می‌آوردند. البته این بشکه‌سازی هم صنعتی بوده برای خودش، یعنی سربشکه‌ساز‌ها عموماً نسل اندر نسل بشکه ساز بودند. از بشکه که بگذریم، دست آخر وقتی ویسکی‌ها به سن تکلیف رسیدند با هم قاطی‌شان می‌کنند که این طعم‌ها مختلف با هم مخلوط شوند و آخرش هم می‌رود توی بطری.
یک چیزی در مورد ویسکی‌های آمریکایی معلوم شد که به همه‌شان بوربون نمی‌گویند. بوربون‌ها ویسکی‌‌هایی هستند که در کنتاکی تولید می‌شوند، مثل شامپاین که فقط به آن‌هایی می‌شود شامپاین گفت که در منطقه شامپاین فرانسه تولید شده باشند. بقیه ویسکی‌های آمریکایی، مثلاً جک دنیل، بوربون نیستند فلذا. در ضمن اکثر این‌ها به جای جو از ذرت تولید می‌شوند.
آخر کار در این کارخانه جیمزسون ما را برداشتند بردند برای مقایسه. یک شات جل دنیل آمریکایی دادند، یک شات جانی واکر سیاه اسکاتلندی (که گفتند و نمی‌دانستم پرفروش‌ترین ویسکی لوکس دنیاست) و یک شات جیمزسون ایرلندی. بعد گفتند کدام بهتر بود. خب واقعاً راه نداشت آدم جز ایرلندی چیزی بگوید. ولی شما دست کم بدانید ویسکی این ملت مزه‌ی آب می‌دهد از خلوص. زنده باد ویسکی دودی اسکاتلند.
سانس دوم. از قضیه مطلوب ویسکی که بگذریم به سوژه بی‌ربط افسانه‌های ایرلندی می‌رسیم. آنقدر افسانه دارند که در این مقال و اصلاً هیچ مقالی نمی‌گنجد. من فقط چند نفر از موجودات موجود را معرفی می‌کنم. اولی غول‌ها هستند که همان‌هایی هستند که در هری پاتر هم بودند (خاطر مبارک باشد هاگرید نصفه غول بود) و این‌ها تنها هنرشان این بود که غول بودند. در ایرلند یک جاهایی که تخته سنگ‌های بزرگی وجود دارند که یکه و یالقوز وسط دشت حضور دارند. اعتقاد عمومی بر این است که این‌ها غول‌هایی هستند که توسط جادوگران به سنگ تبدیل شدند و حتی دیده شده که تکان می‌خورند.
موجودات بعدی لپرکان‌ها هستند. این‌ها از جنس پریان هستند (پری یک حالت عامی دارد و دلیل بر این نیستند که مثل پری‌های شاملو خوشگل باشند) و به شکل پیرمردهای کوتوله ظاهر می‌شوند. زشت و کثیف هستند و لباس قهوه‌ای تنشان است و عاشق این هستند که کفاشی کنند. پول‌هایشان را هم در کوزه‌ای در انتهای رنگین‌کمان قایم می‌کنند. اگر بتوانید یکی‌شان را بگیرید مسایلی رخ می‌دهد که روایت‌ها مختلفند. یک گروهی می‌گویند لپرکان سه آرزویت را برآورده می‌کند که ولش کنی. گروه دوم که اکثریت هستند می‌گویند لپرکان مجبور است محل پول‌هایش را بهت بگوید. ولی چون موجود دغل‌بازی است سعی می‌کند دست به سرت کند و بهت کلک بزند و در داستان‌ها هیچ کس موفق نشده بالاخره پول این موجودات را پیدا کند. آمریکایی‌ها از لپرکان خوششان آمده و برداشتند بردنش آمریکا و همان طور که به همه‌چیز گند می‌زنند، لپرکان را هم شستند و موهایش را کوتاه کردند، لباسش را هم سبز ایرلندی کردند و یک لبخندی هم بهش اضافه کردند و شده همان موجودی که در کارتون‌ها و عکس‌ها و رژه‌های روز سنت پاتریک دیدید. مسخره اینکه خود ایرلندی‌ها هم این لپرکان را وارد کردند و جایگزین تصویر نه چندان مطبوع باستانی کرده‌اندش.
سری آخر خود پریان هستند. این پریان متهم به دزدیدن نوزادهای پسر و دختران جوان هستند. من نمی‌دانم چرا نوزادهای دختر و پسرهای جوان به دردشان نمی‌خورده. برای مقابله تن نوزادهای پسر لباس دخترانه می‌کردند و به تن دخترهای جوان وقت بیرون رفتن آب گل آلودی می‌مالیدند. چون پری‌ها از آلودگی بیزار و فراری هستند. دم در خانه‌شان هم آب گلی می‌ریختند به همین منظور. این قضیه که قبل از دست فشردن نهایی انجام یک معامله، کف دست‌شان تف می‌کردند و بعد دست می‌دادند هم از همین‌جا آب می‌خورد. چون پری‌ها هم قیافه آدم‌ها هستند و معلوم نیست کی به کی است. چون شما هیچ علاقه‌ای نباید داشته باشید با آن‌ها معامله کنید، این طوری می‌کنید که اگر طرف پری بود دمش را بگذارد روی کولش و برود. دیگر اینکه پری‌ها زیر زمین زندگی می‌کردند. در نتیجه چاه‌ها به نظرشان ورودیه سرزمین آن‌ها بود و اگر کسی با پری‌ها خرده حسابی داشت می‌رفت دم در چاه می‌ایستاد، یا می‌پرید تویش. اصلاً بعضی نوزادها که زیاد ونگ می‌زدند، تشخیص رویشان می‌گذاشتند که نسخه‌ی بدل پری‌ای است و اصلش را دزدیدند. این‌ها هم بچه را می‌انداختند در چاه که پری‌ها نسخه اصل را بیاورند خانه به گهواره. بعد بعضی درخت‌ها که روی زمین‌های پری‌ها بودند می‌شدند درخت پری و قطع کردنشان مایه بدبختی. کاشتن درخت هم مایه بدبختی بود، یعنی اگر می‌کاشتید یک بدبخت بودید و اگر همان درخت را قطع می‌کردید دو بار بدبخت بودید، وضعیت عین اره بوده. همین ده پانزده سال قبل قرار بوده یکی از این درخت‌های پریان را برای کشیدن یک اتوبان قطع کنند. داد و بیداد شده و پتیشن امضا کردند و آخرش دولت مجبور شده با خرج یک ملیون پوند اضافی با اتوبان درخت را دور بزند. راست و دروغش گردن راوی که شما نمی‌شناسیدش ولی من که می‌شناسمش خیلی جدی‌اش نگرفتم.
سانس سوم. گمانم آن موقع که شوروی وا پاشید ایرلند جزو معدود کشورهای اروپایی بوده که مهاجر از آنجا راحت قبول کرده و در نتیجه آن‌ها هم ریخته‌اند در ایرلند. این همه سال گذشته و هنوز درگیرند. من در سه روز رانندگی و رادیو گوش کردن آنقدر غر و نقد در این مورد شنیدم که انگار دیروز رخ داده. یعنی نشد یک جایی در اروپا من راهم بیافتد به جان مهاجرانش غر نزنند. من که دقیق نمی‌دانم چه بدبختی‌ای سر این‌ها آمده ولی این چند روز هر چه گدا و آدم مشکوک دیدم ایرلندی بود و هر چه لهستانی دیدم چیتان فیتان و مقبول راه می‌رفتند. اصلاً دست کم میانگین زیبایی کشورشان را بالا بردند. خلاصه درگیرند.
یک مسأله دیگر در اینجا که هر روز یک جوری بهش برخوردم قحطی حدود سال هزار و هشتصد و چهل است. آن زمان قطحی عجیب و غریبی شده و یک چهارم جمعیت از دست رفت. یک میلیون از گرسنگی و بیماری مردند و یک میلیون نفر مهاجرت کردند، عموماً به آمریکا و کانادا. ایرلندی‌ها به همراه فرانسوی‌ها، انگلیسی‌ها و اسکاتلندی‌ها چهار قوم پایه‌گذار کانادا هستند. این قحطی در ادامه سیاست بی‌توجه‌ای امپراطوری بریتانیا به ایرلند بوده. یعنی بعد از قیام‌های استقلال قرن قبلی‌اش انگلستان زیاد به این ملت رو نداده و در قحطی چنان بلایی سر این ملت آوردند که سر دشمن‌شان نیاوردند. ایرلندی‌ها هم که از قبلش چندان از انگلیسی‌ها خوششان نمی‌آمد یک کینه تاریخی به دل گرفتند که تا استقلال خودشان و جنگ داخلی ایرلند شمالی ادامه داشت و یحتمل دارد.
چیز دیگری که چندین جا دیدم، آرشیوهایی بود که بیایید ریشه‌های خانوادگی‌تان را پیدا کنید، در کتابخانه شهر، شهرداری شهر و غیره. گویا از آن طرف اطلس هم مشتری زیاد دارند. خلاصه این چیزی بود که زیاد ندیده بودم و اینجا به وفور دیدم و محظوظ شدم. من به شخصه از جدم به آن ور را نمی‌شناسم، در مورد آن مرحوم هم تا به حال پنج روایت مختلف و بعضاً متناقض شنیدم که همه راویان قسم می‌خوردند حقیقت نزد ایشان است و بس.
مورد آخر اینکه این تمدن سلت در بازآفرینش خودش یک جور خط هم از قرون وسطا آورده و عاشق این هستند که این خط را در زمین و زمان به کار ببرند. یعنی همان طور که ما از سبزی‌فروشی تا سردرباغ ملی‌مان نستعلیق داریم، این‌ها هم این خط را دارند. خیلی شبیه خط گوتیک است البته.
بنده واقعاً چیز دیگری به ذهنم نمی‌رسد و گردنم هم شکست و اگر این همه نوشتن را در جهت سازنده‌تری خرج کرده بودم یحتمل تزم را تمام کرده بودم. در نهایت خاطرنشان می‌شویم که سندیت کلیه مسایل مطرح شده در این سفرنامه به اندازه سندیت خود نگارنده است که آن هم چیز چندانی نیست. در ضمن اگر به اینجای نوشته رسیدید ثابت کردید امر محال، محال نیست.
فردا صبح علی الطلوع از ایرلند می‌روم.


اگر یک روزی به من بگویند این آدرس آخر دنیاست گمانم بلند شوم بروم. این طور که روی زمین صاف خدا که خبری نبود، بلکه در این منتهی‌الیه‌ها فرجی حاصل شد. صبح رفتم به منتهی‌الیه جنوب غربی کشور به دماغه‌ی میزِن. باز یک دماغه‌ای بود روی نقشه. رفتم که رفته باشم و بشود گفت که رفتم، ولی عجب رفتم. یعنی خوب شد رفتم. دنیایی بود برای خودش که باید ببینید، از پس وصفش این وقت شب برنمی‌آیم. در آخرین نقطه خشکی فانوس دریایی بود. در حقیقت ایستگاهش بود و خود فانوس چند کیلومتر جلوتر داخل دریا در یک جزیره دو در دو متر بود. آن بالا هم باز بادی بود پیل‌افکن. در عین حال یک کلبه‌ای هم بود که باید بهش مدال استقامت می‌دادند.

اینجا از سال نود و هفت دیگر خدمه نداشت. داستان بسته شدن این فانوس دریایی (در حقیقت جایگزین شدن آدم‌ها با کامپیوترها) را به شکل سوزناکی در یک دیواری با سند و مدرک و عکس و بریده روزنامه شرح داده بود. آخرین فانوس‌چی آقایی بوده به اسم اُبرایان از نسل ششم فانوس‌چی‌ها، یعنی این خانواده از هزار و هشتصد و چهل عهده‌دار این مسؤولیت بودند تا وقتی دولت آقای ابرایان را با سی سال سابقه به زور بازنشسته کرده. عکس‌های آخرین خدمه هم بود. آقای ابرایان بود و همکارش که هر دو پیر بودند و یونیفرم شش دکمه نیرو دریایی تنشان بود و یک مرد جوانی هم با سبیل‌های پرپشت و پلیور ملوان‌ها که تا گردن‌شان بالا می‌آید. سه تایی به ترتیب رتبه روی پله‌ها ایستاده بودند و برای عکاس ژست گرفته بودند. از تخلیه فانوس هم عکس بود. همان آقای ابرایان یک فرغون دستش بود که وسایلش را تویش ریخته بود و به طرف دوربین می‌آمد و نمی‌دانست فرغون سنگین را بگیرد یا برای دوربین حفظ ظاهر کند. آخرین بریده روزنامه از قول آقای ابرایان نوشته بودند که در روزهای روشن تا بیست و دو مایل را می‌دیده و از این فانوس چه جان‌ها نجات داده شده و کامپیوترها نخواهند توانست کار آدم‌ها را انجام بدهند. گفتم که سوزناک بود.
سر راه برگشت یک کلیسای قرن دهمی سر زدم که مناره‌اش را ببینم. این امت از قرن چهارم پنجم وسط دهکده یک مناره‌ای می‌ساختند که می‌شد محل پناه گرفتن حین هجوم وایکینگ‌ها و غیره. می‌رفتند تویش و بالا و درش را از داخل می‌بستند و از خود منار هم نمی‌شد بالا رفت. آنجا یک راهنمایی بود که روشنم کرد حالا خیلی هم به دردی نمی‌خورد چون اگر وایکینگ‌های باهوش بودند، می‌آمدند در قطور را به نحوی آتش می‌زدند و هر کس آن تو بوده می‌سوخته. از دیگر درهای معرفت که خانم راهنما بر نگارنده گشود ارتباط کلیسای ایرلند و قطبی‌های مصر در همان مواقع بوده. آن طور که از رسم و رسوم و هنر آن‌ها به سلت‌های مقیم این‌جا هم سرایت کرده است. دیگر عرض شود خدمتتان که رومی‌ها وقتی به اینجا رسیدند، با توجه به اینکه از ایتالیای گرم و نرم آمده بودند، اسم ایرلند را گذاشتند هابپرنیا یعنی سرزمین زمستان‌های بی‌پایان. خوب است رفقای رومی به ساحل شرقی کانادا نرسیده بودند، از غصه لابد دق می‌کردند.
حین برگشت ملتفت شدم اصلاً باد یک چیز شایعی است این حوالی. یعنی تصور بفرمایید برای باد تابلوی راهنمایی رانندگی داشتند که راه طی فلان‌قدر کیلومتر آینده بادخیز است. دیگر اینکه من هنوز هم نفهمیدم چرا شهرهای این‌ها به انگلیسی یک اسمی دارند و به گیلیک یک اسم دیگر. مثلاً دابلین به گیلیک می‌شود آکلیه. یکی دو تا هم نه، همه‌شان تقریباً. الان نگاه کردم بیراه نیست این زبان‌شان شبیه هیچ‌چیز نیست، چون شاخه زبان‌های سلتیک (کلتیک) همان اول از درخت زبان‌های هند و اروپایی جدا شده، یعنی همان جایی که زبان‌های ایرانی-هندی و ژرمانیک (آلمانی و انگلیسی و غیره) و ایتالیک (ایتالیایی و فرانسه و غیره) و اسلاو و یونانی و غیره به هم می‌رسند، سلتیک هم بهشان می‌رسد.
الان برگشتم دابلین. هزار و دویست کیلومتر در این سه روز در این مملکت اندازه استان سمنان خودمان گشتم و فردا صبح بگویند یک بار هم بلند شو برو با علاقه می‌روم، بس که زیبا بود. اینجا مسیر را کشیدم من باب ثبت و از این قرتی‌بازی‌ها.


امروز شبه‌جزیره‌گردی کردم و در عین حال آنقدر رانندگی کردم که مردم.شبه جزیره اول اسمش دینگل بود، به همین بامزگی. دور شبه جزیره چهل کیلومتر هم نبود ولی یکی دو ساعتی چرخیدم. بهم گفته بودند زیباترین بخش ایرلند است، کاملاً به جا گفته بودند. کوه دارد فراوان و بین کوه و دریا و صخره‌ها جاده کشیده‌اند و نمی‌دانی دریا را نگاه کنی یا مزرعه‌های روی دامنه‌ی کوه‌ها یا تعجب کنی گوسفند‌هایی که در همان مزرعه‌ها دارند می‌چرند چرا قل نمی‌خورند بیایند پایین. همان‌قدر که دیروز گاو دیدم امروز گوسفند دیدم. چقدر من این موجودات ابله را دوست دارم، روحم شاد می‌شود می‌بینمشان. این ملت خودشان هم می‌دانند دینگل نگین‌شان است، هر چند کیلومتر کنار جاده جا درست کردند نگه داری و از منظره لذت ببری. من که وسط همان جاده اگر لازم می‌شد دستی می‌کشیدم عکاسی می‌کردم. نمی‌دانم بعداً این همه عکس را کی قرار است مرتب کند.

یک جا با خط ظریفی نوشته بود کارگاه سفالی دویست متر داخل فرعی. در کارگاه نوشته بود بروید در خانه را بزنید. یک دختری بود شاید بیست و خرده‌ای ساله و کارگاه را که باز کرد رنگ ریخت بیرون انگار. همه‌شان کار خودش بود. سایتش اینجاست. این شبه جزیره می‌شود آن قسمت ایرلند که بیشتر گیلیک صحبت می‌کنند. تابلوها هم خیلی وقت‌ها انگلیسی ندارند. در یکی از شهرهایی که ازش رد می‌شدم از تابلوها هیچ سر درنیاوردم کی چه کار می‌کند. رادیو زیاد گوش می‌کنم. یک ایستگاهی پیدا کردم که گیلیک حرف می‌زنند مدام و خب هیچ نمی‌فهمم. زبان‌شان به هیچ چیز دیگری شبیه نیست، این حداکثر چیزی است که دستگیرم شد. یک کلیسای قرن هفت میلادی هم دیدم که چهار متر در دو متر بود. یک کلبه‌ی سنگی بود در اصل.
شبه جزیره بعدی عظیم‌تر بود و اسمش دور (حلقه‌ی) کِری بود. مناظر هم کماکان مسحور کننده. این‌ شبه‌ها و صخره‌های دیروز ساحل غربی ایرلند هستند و من همین طور زیگزاگ دارم می‌روم پایین. کتاب راهنما با آب و تاب از قلعه‌ی قرن اول نوشته بود که از این بهتر هیچ قلعه‌ای نمانده. از جاده بیرون زد و چهار کیلومتر راه مالرو بنده را کشید. راه مالرو البته آسفالت بود ولی دقیق عرض ماشین و اطرافش هم درخت و بته و غیره و تمام راه شاخه‌ها از دو طرف ماشین را سابیدند. بالاخره جاده تمام شد و رسیدم به قلعه. هیچ جنبده‌ای جز دو تا گوسفند نبود. قلعه که نه، یک حصار دایروی سنگی بود به قطر سی متر مثلاً. دو هزار سال قبل وسط این حصار کلبه کدخدا یا آدم پولداری بوده لابد. وضع خنده‌داری بود. اینجا خود شهرش ناکجاآباد است، آن وقت من آمده بودم ته یک مالرو کنار یک دیوار سنگی بی‌ملات یکه و یالقوز پژواک صدایم را داخل حصار امتحان می‌کردم.
اکثر روز به رانندگی گذشت. الان یک جایی به اسم کِنمار هستم. این ملت به حرف ک علاقه عجیبی دارند. نصف شهر‌های این طرف ایرلند با ک شروع می‌شود. به صاحب پاب (پاب همان بار است به روایت ایرلندی‌ها و انگلیسی‌ها) می‌گویم خسته‌ام، کار دارم، آبجو نابودم می‌کند. نگاه عاقل اندر سفیه‌ای کرد و یک پاینت گینس گذاشت جلویم. بالای همان پاب یک اتاق گرفتم. دیدم چهار تخت دارد، رفتم به صاحب پاب می‌گویم من یک نفرم فقط. یک فکری کرد گفت سعی کن فقط روی یکیش بخوابی.


اگر یک روزی بگویند که قربان متأسفانه بهشتی برقرار است ولی این بهشت همان ایرلند است گمانم اعتراض خاصی نداشته باشم. من امروز پنج شش ساعت رانندگی کردم و لذتی بردم. البته با سلیقه من سازگار بود در حقیقت. پر دشت و بیشه و زمین و کوره راه. اوایل اتوبان بود و حسابی حوصله‌ام سر رفت. از یک جایی جی‌پی‌اس زد بیرون و بقیه راه را از جاده‌های روستایی برد. اصلاً رویایی. تا از اتوبان درنیامده بودم اسم مملکت را گذاشته بودم سرزمین گاوها، بس که گاو دیدم. از راه‌های روستایی اسمش را عوض کردم به سرزمین پرچین‌های سنگی. همه‌جا پرچین‌های سنگی بود که تا کمر می‌رسیدند و یک سری سنگ لق با دعا روی هم سوار بودند که بشود مرز زمین‌ها و آسمان‌ها.

جاده‌ها باریک. یک باریکی می‌گویم یک باریکی می‌خوانید. شهر باریک آیدا بود، این کشورش است. پیاده شدم وجب کردم، از هر طرف ماشین داخل لاین فقط یک وجب جا بود، آن هم در جاده‌ی دو طرفه. اصلاً آن جاده‌ای که همه جای دنیا یک لاین محسوب می‌شود اینجا دو لاین دو طرفه است. بی‌انصاف همه‌جایش هم همین طور بود. یعنی اگر دستم به آن مسؤول اداره راهی که فکر کرده این عرض کافی است برسد سرویسش می‌کنم. این قضیه دست چپ راندن را زیادی شلوغ کرده بودم. سریع عادت آدم می‌شود. بامزه‌ترین قسمتش برف‌پاک‌کن است که آن هم برعکس می‌زند و هر بار زدنش مایه‌ی تعجب است. البته آن طرف جاده راندن ایرادی نداشت تا رسیدم به همین قسمت‌های باریک. همان احمقی که عرض را نیم وجب حساب کرده بود بر اساسی که واقعاً معلوم نیست چه بوده به این نتیجه رسیده بود این یک وجب جا حداکثر سرعت صد کیلومتر بر ساعت باید باشد. دیوانه فکر کرده بوده رالی مونت‌کارلو است. همه هم طبعاً پرواز می‌کردند. این سمت چپ راندن و عادت نداشتن به ابعاد کار دردسر شد. یعنی اوایل هر ماشینی که از روبرو می‌آمد چشم می‌بستم که خب تمام شد دیگر، بدرود سرزمین‌های حاصلخیز. آن‌ها نخوردند به من ولی یک تراکتوری که آن قدر عریض بود که در لاین من تشریف داشت و طبعاً پرواز می‌کرد کشاندم به حاشیه و سنگی، تکه بتونی هم بود و خلاصه پنچر شدم و رینگ هم به هلال ماه بیشتر شبیه شد تا ماه بدر و بعدهم زاپاس و هندل بزن و الخ. در اولین پنچری دادم به پنج یورو دوباره نسبتاً دایره‌اش کردند تا وقتی برگشتم داد و بیداد مؤسسه کرایه ماشین را لابد گوش کنم. خلاصه روستانوردی پرآدرنالینی است. بعید می‌دانم زنده برگردم دابلین.
این‌ها را نوشتم که به پرتگاه‌های (صخره‌های؟) موهر برسم. این همان صخره‌هایی است که دیروز نوشتم. عجیب جایی است. حاشیه اقیانوس است که به شکل اره‌ای پرتگاهی شکل گرفته و دیواره پرتگاه تیغ سنگ است، حدود هفتصد متر ارتفاع. یک قسمتی بود برای توریست‌ها که دیوار کشیده بودند لبه پرتگاه و برای پرت شدن باید خیلی زحمت می‌کشیدی. همان کناره را رفتم و رسیدم به بن‌بست که از این‌جا به بعد ملک خصوصی است. آن دورها هم یک برج قلعه‌ای دیده می‌شد. دیدم ملت، ملک خصوصی بودن عین خیالشان نیست و یک سری از پرچین می‌پرند آن ور و ادامه می‌دهند و طبعاً رفتم. از آن‌جا به بعد هیچ حفاظی نبود. یعنی اقیانوس بود آن پایین، بعد لبه‌ی پرتگاه بود، بعد راه کوبیده شده از رفتن آدم‌ها، بعد یک سیم خارداری که ملک خصوصی را جدا می‌کرد، آن ور سیم خاردار هم یک موجوداتی بودند که برای گاو بودن خیلی پشمالو تشریف داشتند. این راه خیلی جاها فاصله‌اش با لبه پرتگاه هفتصد متری می‌شد دو وجب. از آن پایین صدای کوبیده شدن موج‌ها به دیواره پرتگاه می‌آمد. وضع ترسناکی بود.
فکر کردم نیم ساعته به آن برج آن دورها برسم. یک ساعت طول کشید که از این راه دندانه دندانه بروم برسم. حین راه هی از آدم‌ها کم می‌شد. نمی‌دانم پرت می‌شدند یا خسته می‌شدند برمی‌گشتند. اواخر فقط سه تا غول ایرلندی جلوتر از من می‌رفتند. خیلی از جاهای راه باد بسیار شدیدی می‌وزید، جوری که روی علف‌های بیست سانتی موج زدن باد دیده می‌شد. باد این جوری ندیده بودم. دست کم آدم را خلاف جهت پرتگاه هل می‌داد. وقتی به پای برج مخروبه رسیدم گمانم به خاطر آن همه باد، های شده بودم. بعله، ما این طور آدمی هستیم که با باد اقیانوس اطلس، های می‌شویم. دلم نمی‌آمد برگردم. یک جوری دماغه خشکی‌هایی بود که آن اطراف دیده می‌شدند. نشسته بودم و موج‌ها را تماشا می‌کردم و هیچ رقمی دلم نمی‌خواست برگردم. اصلاً احساس می‌کردم یک مسایلی در جریان است و سنگ‌هایی دارند می‌چرخند و مسیر زندگیم دارد عوض می‌شود آقای موراکامی. بالاخره خودم را راضی کردم برگردم. آخرش به گسپه، آن طرف در کبک سلام نظامی کردم و برگشتم. آن پایین بهم گفتند به آن برج می‌گویند قلعه موهر و دختره بهم گفت آدم شجاعی هستی که تا آنجا رفتی و بنده هم غرق در غرور. جای غریبی بود. یقیناً باز هم خواهم آمد.
الان لیمریک هستم. خرد و خاکشیر.


اگر من موفق شوم آن چیزی که باید بگویم را بگویم راضی از این دنیا می‌روم. البته این گمانم زیادی کلی شد. سه روز شد که دارم در دابلین می‌گردم و چیزی ننوشتم و حالا باید یک‌جا و هر چه یادم بیاید بنویسم. اول اینکه اینجا این طور نیست که قاره‌ی دیگری است. یعنی من نمی‌دانم چرا خیال می‌کردم دابلین جای عجیبی است. لابد تقصیر جویس است. خیلی شبیه بریتانیا است. خب عجیب هم نیست. تا همین اواخر جزو ممالک محروسه ملکه بوده‌اند. در و دیوار شهر به چشم من توریست خیلی فرقی با لندن ندارد، کمی یا کمی بیشتر از کمی ساده‌تر و جمع و جورتر. خانه‌های اعیانی‌شان پر گچ‌بری است، اصلاً عاشق گچ‌بری بودند به شکل فاجعه‌ای. آسمان‌خراش ندارند گمانم البته. یعنی من ندیدم. دیروز بالای کارخانه‌ی آبجوسازی هم نگاهی انداختم و ندیدم. لابد لازم نداشتند. شهر تمیز و مرتب است. همه‌چیز سرجایش است جز بعضی چیزهای غریب. امروز برای خرد کردن یک پانصد یورویی فرستادندم بانک مرکزی‌شان. هیچ بانک و هتل و صرافی قبولش نکرد. انگار نه انگار واحد پولشان است ناسلامتی. انتظار داشتم بگویند باید با وزیر خزانه‌داری ملاقات کنی و آقا از میز کشویش ده تا پنجاه یورویی بشمارد بدهد بهم.

لهجه‌شان هم هنوز عالی است. یعنی عادت نکردم. اگر شمرده حرف بزنند خوب در جریانم. ولی با همدیگر که صحبت می‌کنند واقعاً سر در نمی‌آورم چی شد. قسمت‌های زیادی از کلمات را می‌خورند. امروز زنگ زده بودم یک جایی در غرب ایرلند که ببینم کشتی‌هایشان به سمت یک جزیره‌ای کی راه می‌افتد. طرف دو بار گفت و هیچ نفهمیدم. دفعه سوم به جای اینکه شمرده‌تر بگوید صدایش را بلندتر کرد و گفت کشتی نداریم، دریا فاکینگ طوفانی است. حسابی خندیدم.
حالا اگر بخواهیم قدم به قدم طبق روال گشتنم پیش برویم، باید عرض شود یک کالج ترینیتی دارند که مهم است قدیمی و شبیه آکسفورد و غیره. در این کالج یکی از این توپ‌ها هم داشتند (گمانم این سوی یا چهارمی بود که دیدم) و از همه مهمتر کتاب کِلز هم بود. من از وقتی کارتونش را دیده بودم دلم می‌خواست خود کتاب را ببینم و تصادفی معلوم شد اینجاست. میراث ملی‌شان است، مثل شاهنامه‌‌ی طهماسب ما. کتاب کلز همان انجیل است که طبق رسوم آن هزار سال قبل تذهیب شده است. بسیار خوشگل و ظریف و غیره بودند کارها و مشعوف شدیم. یک برج‌هایی توی همان بود که گمانم در دو سه روز آینده یکی‌شان را گیر بندازم. یک سالن دراز کتاب‌های قدیمی هم داشتند که کتاب‌ها را نه بر اساس اسم یا نویسنده، بلکه بر اساس سایز مرتب کرده بودند. خودشان اعتراف کردند این طوری خوشگل‌تر است.
یک سری موزه دیدم که از حوصله خودم خارج است، چه برسد به شما. خلاصه‌اش این می‌شود که دابلین را وایکینگ‌ها پایه گذاری کردند. یعنی یک سری سِلت (یا کِلت) بودند اینجا و بعد این‌ها آمدند و ادغام شدند. بعد سنت پاتریک آمده همه‌شان را مسیحی کرده (این سنت پاتریک قدیس حامی‌شان است و روزش همانی است که همه‌جا رژه‌ی سبز می‌روند) و بعد یک مدتی بودند تا انگلیسی‌ها آمدند و تا این اواخر که بالاخره مستقل شدند. اوایل قرن بیست یک بار قرار بوده شورشی بشود و پانصد نفر چند ساختمان مهم دابلین (من جمله پست مرکزی) را گرفتند و چون ناهماهنگی‌هایی پیش آمده شورش شکست خورده و سردمداران‌شان مجروح مجروح اعدام شدند. به ملت هم برخورده و مقدمه‌ای شده برای قیام‌های استقلال. آن رهبران مجروح و معدوم (منظور اعدام شده) الان شهید هستند و از هر سه خیابان دابلین چهارتایش به اسم اینهاست. آمدم بگویم در موزه از سلت‌ها خرت و پرت دیدم تا اداره پست رسیدم. خرت و پرت‌هایشان طلا بود. این همه طلا یک‌جا ندیده بودم. راضیم ازشان. دستبند و گوشواره و هزار خرت و پرت. برمی‌داشتند این‌ها را در باتلاق‌ها می‌انداختند و هر از گاهی خودشان هم می‌افتادند تویشان. باتلاق‌های ایرلند هم خشک شدند ولی این‌ها را شیک نگه داشتند. تو موزه جسدهایشان را گذاشته بودند انگار مومیایی. یک اشتهایی ازم کور شد.
حالا که در تاریخ و سیاست بودیم عرض شود یکی شان مفصل برایم از دعوای ایرلند شمالی گفت و نظرش این بود که وضع آنقدری هم که به نظر می‌رسد باثبات نیست. می‌گوید مردم جمهوری ایرلند دوست دارند با ایرلند شمالی یکی شوند ولی آن بالایی‌ها دو دسته‌اند و زور هیچ کس به آن یکی نمی‌چربد هنوز. این حزب آزادی بخش شین‌فن که اسمش برای من یعنی مبارزه و رویا و غیره گمانم الان دولت این ایرلند را دارد و دیروز یک پلاکارد دیدم که نوشته بود سیاست‌های ریاضتی (اقتصادی) به دردی نمی‌خورند، خیلی زمینی.
بی‌دلیل یاد زبان قدیمی اینها افتادم الان. زبان این حضرات از عهد بوق گِیلیک بوده. بعد انگلیسی‌ها این را بهشان فراموشاندند (خودشان هم بی‌تقصیر نبودند) و زبان تقریباً مرده بوده. حالا زنده‌اش کردند. نسل قدیم قدیم یک مقداری بلد است حرف بزند. نسل وسط به زور می‌خواندش. به نسل تازه در مدرسه دارند یاد می‌دهند. به خصوص این اواخر زیاد مهاجر داشتند و غیرت ملی‌شان بیشتر عود کرده و زبان را بیشتر پاس می‌دارند. من هنوز نشنیدمش ولی تابلوها اول به گیلیک است و بعدش به انگلیسی. گیلیک هم به هیچ‌چیز شبیه نیست. مثلاً دابلیو تنهایی یک کلمه است. این مهاجرهایشان بیشتر از اروپای شرقی و به خصوص لهستان آمدند. در محله بار و رستوران‌هایشان شب شنبه بیشتر لهستانی می‌شنیدم تا انگلیسی. به شکل بی‌موردی یک رستوران ایرانی هم دیدم که خودش را شبیه رستوران عربی‌ها کرده بود بیشتر.
یک نظم دهنده برای این نوشته استخدام می‌شود. این چند روز هم سرد بود و هم رگبار داشت. می‌شود اروپایتان را یک کم گرم کنید؟ پارک هم زیاد دارند و رفتم و خب مثل همه‌شان سبز بود و اردک داشت. یک قلعه دارند از زمان نورمان‌ها (این‌ها بعد از وایکینگ‌ها از فرانسه آمدند، در قسمت تاریخی فوق جاسازی شود) که بعداً حاکم انگلیسی‌نشین بوده و الان کاخ ریاست جمهوری است گمانم (یا نخست وزیر یا بالاخره یک آدم مهم). از در و دیوار برآمد که توسری خور بودند. یعنی همه‌جا علاوه بر نشان‌ انگلیسی‌ها که می‌شود شیر، نشان اسکاتلندی‌ها که می‌شود تک‌شاخ هم بود، همیشه هم یک جوری مسلط بر نشان این‌ها که ساز چنگ است. زیاد داخل آدم حساب‌شان نمی‌کردند گمانم، کاخ‌شان هم خیلی ساده بود. کارخانه گینس هم رفتم. گینس آبجوی ملی‌شان است و سیاه است و من جزو طرفداران پر و پا قرصش هستم. کارخانه ویسکی جیمسون هم رفتم که در نوشته‌ی جدایی در مورد جفتشان اظهار فضل باید بکنم. بیشتر از حد مورد نیاز در موردشان اطلاعات کسب کردم.
از ایرلند چهار نفر نوبل ادبیات بردند. یک موزه نویسندگان دارند و یک مرکز جیمز جویس. موزه نویسندگانشان پر بود از عکس و خرت و پرت از جویس و ساموئل بکت و جرج برنارد شاو و جناب برام استوکر (نویسنده دراکولا) و جاناتان سویفت (سفرهای گالیور) و غیره. مرکز جیمز جویس هم بیشتر وقف کتابش اولیس بود و روز بلوم. حالا من باب تکرار مکررات عرض شود اولیس داستان یک روز زندگی جناب بلوم است در دابلین. حالا آن روز خاص را هر سال به عنوان روز بلوم خیلی جاها جشن می‌گیرند و این مرکز نقشه مسیری که بلوم در کتاب طی روز رفت را می‌فروخت و دنیایی دارند. خیلی‌ها اعتقاد دارند اولیس بهترین رمان تاریخ است، العهده علی هر کی تمام رمان‌های تاریخ را خوانده. بنده چون به شخصه این حضرت را می‌پرستم ترجیح می‌دهم جمله فوق را قبول کنم.
یک موزه لپرکان (یک چیزی شبیه جن، شاید هم نه، نه بابا کجا شبیه جن؟) هم رفتم و در مورد پری و غول و افسانه‌ها برایمان حرف زدند که پس از تکمیل مطالعات خدمتتان عرض می‌کنم چی بودند. نقداً مطلع باشید بامزه هستند. در بخش متفرقه عرض شود رفتم دیدم یک خانه اشرافی که حیاط مرکزی داشته را برداشتند سقف شیشه‌ای داشته و دورتادور حیاط که خانه بوده را مغازه مغازه کردند و بسیار مجلل و گران و شیک و غیره. منظور جای دیگری کسی از این کارها کرد موفقیتش ردخور ندارد.
از حرف زدن بریدم. فردا با یک ماشین کرایه‌ای راه می‌افتم سمت غرب ایرلند کمی سواحل صخره‌ای‌شان را ببینم. ما به قول این‌ها طرف غلط جاده رانندگی می‌کنیم (یعنی ایرلند هم مثل انگلیس فرمان آن طرف است) و زیاد مطمئن نیستم چه بلایی ممکن است سرم بیاید. دست کم ماشین را اتوماتیک گرفتم درگیر این نباشم که پس دنده کو. دو سه روز آن اطراف ول می‌گردم لابد.


کماکان در جریان هستم. راپورت دیده‌های استانبول هم آن‌قدر عقب افتاد به کل کم‌رنگ شد. غیر از یکی دو کنسرت یک چند اجرا هم رفتیم. یکی‌اش استندآپ کمدینی به نام جِم ییلماز است که تا آنجا که من خبر دارم از این حضرت با مزه‌تر کسی روی ارض خاکی نیست. یک قضیه‌ای که بین ترک‌ها مرسوم است تفضیل است، غذا آن‌قدر می‌گذارند از خوردن بمیری، برنامه آن‌قدر طولانی می‌گذارند سیر بشوی. استندآپ این آقا سه ساعت تمام بود. یکی دو سالی نخواهم خندید، سهمیه‌ام تمام شد. یک تئاتری رفتیم به اسم پیپا. من بعد از تئاتر فهمیدم از روی یک داستان واقعی ساخته شده است. پیپا یک هنرمند ایتالیایی بوده که چند سال قبل لباس عروسی تنش کرده و با اتواستاپ از ایتالیا راه افتاده به سمت اورشلیم که عکس بگیرد از زنان و خاطره جمع کند و از این قبیل. همه جا راحت آمده تا در ترکیه که یک راننده کامیون بهش تجاوز کرده و بعد هم به قتلش رسانده. قضیه مایه شرمساری ملی است و هنوز در تقلایند گویا.
یک چیز دیگر هم رفتیم که عجیب بود. فرض کنید یک ستون‌نویس قدیمی روزنامه، مثلاً قائد یا بهنود خودمان، بردارد یک برنامه اجرا کند و برود روی سن و فقط صحبت کند. از چیزهایی که برایش جالب است. من بیشتر از محتوای حرف‌هایش از غنای زبانش لذت بردم. محتوایش حرف‌هایش آن‌قدر وطن‌پرستانه بود که حوصله‌ام سر رفت. اصلاً تا وقتی پای صحبت ترک‌ها (از کف خیابان تا روشنفکرهایشان) ننشینید نمی‌دانید وطن‌پرستی افراطی یعنی چه. آنقدر خودشان را حلوا حلوا می‌کنند که آدم هوس دست ترمز کشیدن می‌کند. می‌گفت آتاتورک یونانی‌ها را که به دریا ریخت (می‌شود اواخر جنگ دوم، حالا نمی‌دانم آن‌ها خودشان رفتند، این‌ها بیرون‌شان کردند، اصلاً یونانی آن موقع در عثمانی بوده) گفت انتقام تروا را گرفتم. شما حدیث مفصل بخوان.
یک چیز دیگر هم که این بار در ترکیه برایم روشن شد، پدر سوختگی این ملت بود. یعنی همه در حال چاپیدن آدم هستند، حتی وقتی به زبان خودشان صحبت می‌کنی. از تاکسی تا سرویس کولر. با قسمت پشتیبانی سامسونگ پای تلفن اساسی دعوایم شده بود و هیچ از پدرسوختگی حضرات خوشم نیامد. حتی مطمئن نیستم وطن این طور باشد.
از استانبول به این طرف مقدار مناسبی گشته‌ام. یک روز روتردام بودم (البته باز برمی‌گردم روتردام) و نیاز را دیدم و نادر و سیران از دوستان قدیم دانشکده و با خوش شانسی علیبی و بانو. یک شب آمستردام ماندم فقط برای اینکه بروم کنسرت لورینا مک‌کنیت را از نزدیک بشنوم. سال‌هاست محبوب‌ترین خواننده‌ام است و عشقی کردم دیدم می‌شود بروم و از نزدیک صدایش را بشنوم، جناب واو جایت خالی بود. خبر کنسرتش را در اینجا خوانده بودم. یک هفته‌ای آمدم فرانکفورت پیش عمو ماندم و یک روز رفتم کلن فرناز را ببینم. حالا هم فرودگاه فرانکفورت هستم منتظر پروازم به دابلین. انگلیس و اسکاتلند هم حداقل روی کاغذ قرار است سر بزنم.

دم نوشت: حقیقتش تا بیایم این‌ها را بزنم بالا گفتند بیایید سوار هواپیما بشوید. این دو خط آخر را دارم از دابلین می‌نویسم. فکر کردم لازم باشد بدانید. دابلین فعلا تاریک است و چشم چشم را نمی‌بیند. به جایش گینس مبسوطی خوردم و راننده تاکسی را به حرف کشیدم و به جای اینکه جوابش را گوش کنم از لهجه ایرلندی با مزه‌اش فیض بردم.


دارد می‌شود سه هفته که آمده‌ام استانبول پیش مه‌سا. ابوی و مادر هم هستند، البته ابوی سیزده به در برگشت. این استانبول آمدن عجب داستانی شد. باید از اول بگویم. قضیه به حدود بیست سال پیش برمی‌گردد که پای تلویزیون ترک‌ها به خانه‌مان باز شد و چند سال بعدش هم پای ما به مملکت آن‌ها. تمام این سال‌ها، مثل خیلی خانواده‌های دیگر ترک ایرانی، تلویزیون ترکیه‌ای‌ها جایگزین مشابه وطنی شد و همراهش بزرگ شدیم. از همان اول هم ترکی شیرین این جماعت را دوست داشتم و الان غصه‌ام گرفته چند روز بعد دیگر این ترکی را باز برای مدت‌ها نخواهم شنید. خلاصه ترکیه برای من نوستالژی خالص است. درست مثل ایران، نویسنده‌ی محبوب دارم بین‌شان، روزنامه‌نگار، سریال، کمدین، خواننده، شیرینی و هزار چیز دیگر محبوب دیگر که حتی از آن سر اطلس هم هر از گاهی یادشان می‌کنم.
نشماردم چند بار استانبول آمدم، ولی این بار فرق می‌کند. مهسا شش ماهی است اینجا دانشجو است و خانه دارد و زندگی. آمده ادامه معمارباشی شدنش. خانه از زیر دست مادر و پدر گذشته و نسخه کمی کوچکتر خانه تبریز است. این سه هفته دقیق انگار خانه بودم، حسی که چهار سال و خرده‌ای ازش گذشته است. اسم محله‌ نیشان‌تاشی است، یعنی سنگِ نشان. محله‌ی قرتی‌ای است. پر کافه و بوتیک و رستوران‌هایی است که تا وسط پیاده‌رو پیش‌روی می‌کنند و به درد تماشای جماعت می‌خورند. یعنی برای بار اول نیامدم توریست باشم، آمدم چند هفته زندگی کنم. و زندگی کردم. گشتیم. چرخیدیم. این طرف آن طرف رفتیم. تئاتر رفتیم، استندآپ رفتیم، کنسرت‌های ریزه میزه در بارهای تاریک رفتیم.
برای من انگار سیلی از نوستالژی بود و هست. خودم مایه‌ی تفریح خودم شده بودم. هفته اول به بیگانگی گذشت. با موسیقی، با زبان، با ترافیک سرسام‌آور، با لحن حرف‌زدن‌ها. همه چیز غریب بود، بیگانگی خوشایندی نبود، انگار از این قضایا گذر کرده‌ای. عجیب همه چیز برایم دسته‌بندی می‌شد‌. آها این آدم شبیه فلان کس که آن موقع مشهور بود، این یکی آن طور. انگار چهار دسته بیشتر آدم در این مملکت نیست و همه کپی‌هایی از قدیمی‌ترها هستند و همه درجا هستند. های ای ذهن ساده‌ساز. حالا در هفته سوم انگار هیچ وقت دور نبوده‌ام. دیشب دکلمه شعر گوش می‌کردم، امروز از مغازه موسیقی‌فروشی‌شان بیرون نمی‌آمدم. تاتلی‌‌های (دسرهای) تازه امتحان می‌کنم. ظرایف آدم‌ها و شهر باز شده‌اند و هر نفر و هر سنگ خاص است. با مهسا رفته بودم دانشکده‌شان و دلم می‌خواست همه را بغل کنم. البته به ترافیک عادت نکرده‌ام. آدم برگشتن نیستم ولی عجب خوش است.
خانواده عمویم سر راه برگشت از اروپا یک روزی اینجا ماندند. دختر عمویم ازدواج کرده، پسر عمویم هر از گاهی باید اصلاح کند. مادر مفصل از دوره‌ها و دوستان‌شان می‌گوید که هیچ کدامشان را ندیده‌ام. ابوی از کارش می‌گوید، از غرش ماشین آلاتش. دنیا نه ایستاده و نه سریع گشته.
این نوشته دلی شد. باید حوصله کنم بنویسم چه دیدم. دست‌کم خودم یادم نرود.


صفحه‌ی اول