echo "\n"; ?>
کپلر می گوید: «کره مريخ مربع، و به شدت رنگين است.»
البته ایشان سوتی داده اند.
بهتر شدیم. پیچیده از گردن به بالا. ولی کشفیاتی نیز کردیم. برای مثال در اوقات بیماری برخی مسایل بسیار شفاف تر می شوند. مانند چگونگی طلوع و غروب خورشید و علت سقوط خیار از درخت. و برخی مسایل ظاهراً روشن در هاله ای از ابهام بسی بسیار فرومی روند. از آن چمله چرخش ابر پوزیترون ها بدور هسته پاد ماده و نیز توضیحات فوکور باب دیرینه شناسی علوم اجتماعی.
بسیار شدید بیمار شده ایم. اکنون نیز بسیار نیرو جمع کرده اسم تا سایت blogger را پیدا کنیم. پوزش.
احساس کردم درست روی لبه هستم. اول باور نکردم. یعنی نخواستم که باور کنم. آرام آرام این فکر شروع کرد به خراش دادن ذهنم. نکنه این خواب و خیال نباشه. بلکه واقعیت داشته باشه. یاد سقوط افتادم. چه سقوط دلانگیزی میتونه باشه. با دستهایی باز به پشت. در حالیکه سکوی سقوط هر لحظه کوچکتر میشه. آسوده و آرام. احساس کردم باد سردی از زیر داره نوازشم میده. بخود آمدم. یعنی چه. یعنی به همین راحتی به لبه رسیدم؟ بدون اینکه کوچکترین نقشی داشته باشم؟ که اگر هم داشتهام هم ناخودآگاه. شاید هم تقصیر او باشه. نه. او هرگز این جایگاه رو در زندگی من نداشته که من را به این موقعیت بکشه. من خودم رو واقعگراتر از این حرفا میدونم. هرچند بعضی مواقع ما شرایط رو تعریف نمیکنیم. اصولاً هیچوقت تصمیمهای اساسی رو نمیشه اجرا کرد. انگار آدم با خودش داره قایمموشک بازی میکنه. تصمیم گرفتم بدون فلسفهبافی در مورد احتمالات چشمهام رو باز کنم.
حدسم درست بود. درست لبه بودم. کم مونده بود از تخت پایین بیافتم. خدا لعنت کنه این تخت فکستنی رو.
روی یکی از دیوارهای مشرف به بزرگراه مدرس از این طرحهای فلان شهید و بهمان رزمنده دیدیم. هیچوقت درست حسابی بررسی نکرده بودمش که بحمدالله از سر خیر ترافیک محترم طهران دیروز این مشکل عدیده ما نیز برطرف شد. شهید محمد منیه اشمر یا یک همچین چیزی. شهادت 1/1/75 در قدیسه(؟) لبنان. مرگ بر اسرائیل.
گویا شهرداری عزیز با کمبود شهید روبرو شده به واردات شهید مبادرت فرموده است.
فلذا قریب است که داشته باشیم:
شهید احمد طالب ابوسلیمان. 4 هجری. جنگ احد. مرگ بر ابوسفیان
شهید محسن میهندوست. 2/3/87. نیروگاه بوشهر. مرگ بر شارون
شهید گاباتا تارچابو. 2/8/80. اوگاندا. مرگ بر موزامبیک
شهید حسین شریعتمداری. (شهید افتخاری) خداوند عمرشان را طولانی کناد.
تا آنجا که مای بیسواد مطلع هستیم رئالیسم تقریبا یعنی واقعگرایی و جادو هم مقولهای است نسبتاً تخیلی. حال ما نمیفهمیم رئالیسم جادویی چه صیغهای میباشد. خوردنی است یا پوشیدنی.
البته به تحقیق چیزهایی فهمیدهایم. ابله که نیستیم.
«دياري داشتن، يعني تنها نبودن، يعني دانستن اين كه در آدمها، در گياهان، در خاك چيزي از تو هست كه حتي هنگامي كه آنجا نيستي چشم به راه تو ميماند.»
بخشي از رمان ماه و آتش، چزاره پاوزه
به این خودباختگان بگویید حتی اگر بر گذشته خود پوششی گذارده باشند و هر روز وقت نماز صبح و شام ذکر کانت و سارتر گویند و همواره به آدمیان گوشزد کنند که فرق فوکو و کافکا میدانند و گاه و بیگاه اظهار فضلهای چندین و چند پهلو کنند که خلایق در عجب بمانند و ظن آن برند که ایشان قدرت تمیز هرّ را از برّ دارند و تمام وقت در اتوبوس - که ایشان به گفته خود از مترو استفاده نمیکنند که با شالوده فکریشان سازگار نیست – سر در کتابی بس قطور و خاکگرفته داشته باشند، چند دقیقه یکبار سر تکان دهند و پیوسته از مارکسیسم و امپریالیسم و هزاران ایسم دیگر ایراد گیرند که اینان دامهایی هستند از برای شایستگانی چون ایشان و بدون آنکه تحمل دود یک وسپا را داشته باشند مدام از افت کیفیت توتون وارداتی پیپ بنالند و زیرکانه دیکسیونر فرانسه روی میزشان گذاشته، به هر بهانهای به آن مراجعه کنند و سنتگرایان را عقبمانده، نواندیشان را تازهبهدوران رسیده، دگراندیشان را غربزده بدانند و خود را ملاک حق قرار دهند؛ نخواهند توانست ما را گمراه کنند که ما ایشان را باز خواهیم شناخت. که فقط ما راه حق را یافتهایم و دیگران هیچ.
همه روشنفکر شدن الا ما.این تقویمها هم تازگیها فقط تاریخ شمسی دارند و میلادی. تاریخ قمری با کلیه بند و بساطش احتراماً به زبالهدانی تاریخ پیوسته. نتیجه اینکه مجبور شدیم بریم جلو دکه روزنامهفروشی از روی روزنامهها بفهمیم تو چه سال قمری هستیم.
وضع مسخرهای نیست؟
زندگی شبیه یک پلکانه با پلههای بلند و کوتاه. هر پلهای را که بالا میروی پلههای دیگری در انتظارت است. هر از گاهی پلهای آنقدر بلند به نظرت میآید که خیال میکنی اگر این یکی را هم رد کنی تمام است و بقیه راه هموار. وقتی از آن پله گذشتی خندهات میگیرد که این بود پله بلند تسخیر ناپذیر.
هر از گاهی از پلهای نمیتوانی بالا بروی. مجبور میشوی همان جا منتظر بمانی. آنقدر که زمان حرکت فرا برسد. آنگاه که زمانش رسید همه چیز بگونهای مهیا میشود و میفهمی نوبت توست. و بالا میروی.
هر از گاهی فکر میکنی که نفع این همه پله چیست و بهتر که نبودند. غافل از اینکه همین پلهها هستند که به تو چیزی را میدهند که برای بقایت لازم است. هدف
«بشتابید به سوی آرزوهایتان...»
سعی کن روی دیوار فرشتهها بنویسی، نه روی دیوار شیطان.
همیشه از این مغازههایی که تابلوهای قدیمی دارند و هکذا اسمهای قدیمی خوشم میآمده. در این مملکت سالها ماندن و کار کردن نشان از بسیار چیزها دارد. از تجربه، از استقامت، از خاطرات خاک خورده. تصور اینکه شاهد چهها بودهاند.
آدمهای این جور جاها ستودنی هستند. پیرمردهایی ساکت که سرد و گرم روزگار چشیدهاند و صحبتشان سیری ندارد.
امروز جایی رو دیدم بنام عکاسی ژرژ. با تابلویی قرمز رنگ که با گذشت زمان رنگ زرد به خود گرفته بود. یک لحظه فکر کردم صدای درشکهای شنیدم.
بسیار مشتاقم بدانم این نوشتههای روی تخممرغها را چگونه میزنند. موجود بس شکنندهای است.
صبح ساعت 8 کلاس داشتم. خلوت بود نیم ساعت زود رسیدم. استاد از ما خوابآلودتر در حالیکه شدید داره سرش رو میخارونه و موهاشو پریشونتر از اونی که هست میکنه، دم کلاس اومده ما پنج نفر رو میشمره: «یک، دو، سه...چهار...خب بچهها نیومدن. بریم خونه بخوابیم؟»
آقا وقتی وسط شهر کار داری یا طرح هست و مغازهها باز، یا طرح نیست و همه جا تعطیل.
خفه شدیم از خوشی.
خروشچف: «مردان سياسی همگی شبيه هم اند. قول ساختن پلی را می دهند، حتا زمانی که رودخانه يی وجود ندارد»
یکی نیست به این گربه ابله بگه مگه تو دماغت کار نمیکنه سرت رو میندازی میای تو خونهای که سگ هست و بعد مجبور شی از دست سگه بری تو یه سوراخ قایم شی، اون هم حسابی واق واق کنه و چرت ما رو پاره کنه؟
الحق که خری جناب پیشی
خاطره یک پدر
«دلم تنگ شده.
دلم براي همه اون روزا تنگ شده.
براي اون رابطه پدرو دختري دوست داشتنيمون..
براي تو.
براي نظم و ترتيب هميشگيت:
-يکي به اين کشوي من دست زده،يه کاغذ اينجا جا بجا بشه من مي فهمم.
براي جدي شدنهات:
-ترس يعني چي ؟خودتو لوس نکن. من به بچه هام ترس ياد ندادم.»
سایه
امروز مقالهای خوندم در مورد مبهم نویسی در ادبیات نوین ایران. بسی احساس کردم حرف دلم رو میزنه. چون این فقط محدود به کتابها نیست و الان هر کس خیلی میخواد ادای روشنفکری دربیاره میاد یک وبلاگ میزنه و حسابی مبهم حرف میزنه. مشکوک بازی و از این حرفا. جوری که آدم از هر مطلب دههزار برداشت میتونه بکنه.
نکتهای که نویسنده اشاره کرده بود این بود که این نویسندگان در راه سنتشکنی و اعتراض به وضع موجود - که عامل بوجود آورنده این سبک هستند – ادبیات رو قربانی میکنند و «مي پرسم نويسندگان ما و از جمله خود من تا چه حد از آن مايه فكري و استعداد و ذوق و تسلط بر زبان برخورداريم كه بتوانيم بر دستور زبان فارسي بشوريم و بر فرض كه از آن مايه فكري و آن حد از تسلط برخوردار باشيم...»
درست یا غلطش گردن خودشون.
کسی این کتاب «من ببر نیستم...» رو خونده؟
ما تا حالا خیال میکردیم رادیاتور به ماشین مربوط میشه و مکانیک جماعت. امروز استادمون به Heat sink گفت رادیاتور. کلی خندیدیم که یک ترانزیستور نخودی وقتی روش رادیاتور پراید نصب شه چه چیز بامزهای میشه.
مام بیسوادی هستیم ها.
آقا ما ساعت 4:20 صبح رفتیم حلیم بگیریم، تموم کرده بود. یه کم این مردم زیادی سحرخیز تشریف دارن.
بماند که دقیقاً نمیدونم حلیم چی هست. غربزدهایم دیگه.
بسیار جالبه، وقتی رئیس جمهور یک مملکت بگه که نمیتونه وضع سیاسی رو پیشبینی کنه کی میتونه. لابد من.
نورمن شوارتسکف:
واقعيت آن است که شما هميشه می دانيد چه کاری بايستی انجام شود. قسمت مشکل قضيه، اجرای آن است.
مشکلی داشتیم در زمینه لسآنجلسی جماعت. چرا ایشان هر روز صد هزار بار کورش و داریوش و هوخشتره را از قبر بیرون میکشند و از امپراطوری ایران در عهد بوق سخنرانی میکنند؛ ولی هیچ وقت ندیدم از شاه عباس صفوی، کریمخان زند، خواجه نصیرالدین طوسی، نادرشاه افشار و صدها ایرانی پس از اسلام که مایه افتخارمان هستند سخنی به میان آید. آقایان هنوز سودای جدا کردن اسلام از ایران را دارند. غافل آنکه اسلام در تار و پود ایران است. چه بخواهیم و چه نخواهیم.
Living is breathing
بسیار خاضعانه.
اخیراً مشکل جالبی با کلمات پیدا کردم. کلمهای به نظرم جالب مییاد و مدتی در مورد ریشه احتمالی، اصطلاحاتی که حاوی این کلمه هستن و .. فکر میکنم. بعد آرام آرام کلمه به نظرم غریبه میشه و کلاً معنی و کاربردش رو فراموش میکنم. من میمونم و یک کلمه کاملاً بیگانه.
داشتم بازدیدکنندههای اینجا رو نگاه میکردم، دیدم یکی از روسیه به اینجا سر زده. شرط میبندم حسابی شاخ درآورده.
ما امروز بسی بسیار ژرف شدیم و بسیار ژرف گفتیم و ژرف شنیدیم و ژرف خواندیم. فلذا احساس میکنیم در قعر دریا به سر میبریم. نتیجه مستقیم غرقشدگی در بورخس.
معني برخي از رنگ ها به روایت کتاب هارموني رنگ، كايلين بويلز
- قرمز: هيجان، آتش، شور و شوق
- ارغواني: ثروت، شكوه و جلال، باريك بيني و هوش
- سياه: باريك بيني، وقار و آراستگي، قدرت و طغيان
- سفيد: خلوص، پاكي، درخشش، خلأ
- آبي: سكوت، حقيقت، كرامت، اعتبار و قدرت
نیاز به گزینش و قربانی کردن برخی ارزشهای غایی در پای ارزشهای غایی دیگر، بدل به بارزه پایدار گرفتاری بشر میشود.
آیزیا برلین
دوستی داریم عزیزتر از جان. سکوت اختیار کرده، عازم ناکجاآباد. نمیفهمم، شاید چون عزیزتر از جانش نیستم. شاید چون تبعیدیای هستم در دیاری دیگر.
اعتراض دارم به تلخ نگاه کردن و ناامیدی به بهانه احساسات.
بعد از جنگ دوم ترکهای تندرو به پاکسازی مقامات رده بالای عثمانی و نیز مخالفان خود پرداختند. نوشتهاند سرهنگی را اعدام میکردند. فرمانده جوخه اعدام جوانکی بوده است بیتجربه که با دستپاچگی سعی میکرده است جوخه را آماده کند.
سرهنگ که از این آشفتگی به خشم آمده بود، به فریاد درآمد: «بیلیاقتها، شما میخواهید ارتش را اداره کنید؟ ... سربازان به خط. آماده. گوش به فرمان من....آتش»
همیشه ماشین رو زیر درختی جلوی خونه پارک میکنم. این روزها هر وقت سوار ماشین میشم میبینم چند تایی از برگهای زرد و نارنجی درخت روی شیشه ماشین ریختن. سرگرمی روزمرهام شده تماشای پرواز کردن یکی یکی برگها و تحسین استقامت آخرین برگ.
پاییز...
بعد از عمری فوتبال دیدم. پرسپولیس- پاس. چقدر دکوپز همدیگر را داغان میکنند این جماعت.
نوشته بود: «جنتي: خصوصيات مسئله امضاي پروتكل الحاقي بر من پوشيده است و درباره اين مسئله اطلاع زيادي ندارم، بنابراين اظهار نظر نمي كنم.»
فکر میکنیم مزاح فرمودهاند.
پوشکین میگوید: «چکشها شیشه را خرد میکنند ولی شمشیر را میسازند.»
این اواخر کشف کردم که بعد از 4 لیوان جین من تازه موسیقی راک رو درک میکنم.