echo "\n"; ?>
سر راه سری زدیم به این سلطانیه که چند قرنی بود قصد زیارتش را داشتیم و عملی نمیشد. البته هنگام نیت بر ما روشن نبود که چه خاکیای قرار است رد کنیم تا از اتوبان به سلطانیه برسیم. تابلو کیلویی چند؟
به رایگان داخل شدیم و با شصت و هفت پله بالای گنبد رفتیم و بسیار عکس گرفتیم که یکی را مشاهده میفرمایید و برای این و البته این بایستی کلیک رنجه فرمایید. بازسازی میکردندش که البته خبری از بازسازها نبود و فقط داربستها بجا مانده بودند. نگهبان فرمود سی و پنج سال است که گنبد را بازمیسازند.
فراموشم شد ببینم اصولاً این بلندترین گنبد آجری دنیا چند متر ارتفاع دارد.
نخیر خانم، نمیشود از این آسمان شما به آسمان هفتم پلهبرقی گذاشت.
از آن سرمایهگذارهای سرگردان است. در چین کمونیست کارخانه گذاشته است و در تایوان ساختمانسازی میکند و در آلمان سهم خرید و فروش میکند. امسال کریسمس رفته بود هند برای تعطیلات ولی به خواهش مادر پیرش تعطیلات را ول کرده بود رفته آلمان پیش مادر. فردایش سونامی و همان ساحلی که او در آن میخواست تعطیلاتش را بگذراند درب و داغان شده بود.
مادر گرامی ما میفرماید نظر خیر مادر نجاتش داده است.
بابا خانم دیوار پشت این در را بریزیم به آسمان باز میشود.
آنروز وسط خیابان دیدم دست تکان میدهند. نگه داشتم و آمدند نامهای دادند که تا پنج روز سری به فلان هتل مجلله بزنید و مهمان سایپا باشید، نظرسنجی و پذیرایی. از بابت فضولی ذاتی رفتیم. از درب هتل یکی خوشامد گفت و دختر جوانی هم ما را تحویل گرفت و برایمان چای آورد و کلی هم سؤال که آیا از ماشینت راضی هستی و اتومبیل را تعریف کنید و شکلش را بکشید و انتظارات خود را از یک چهارچرخ نام ببرید. بعد هم بردنمان پایین یک عدد ماشین معرفی کردندمان بنام ریو بر وزن ریودوژانیرو. چیزی بود از لحاظ ابعاد بین دویستوشش و سمند. از قیافه شبیه دوو سیالاو و از داخل کپی پراید. حجم موتور هزار و پانصد و شتاب صفر تا صد یازده ثانیه و حداکثر سرعت دویست. البته تمام اینها را یک عدد مهندس توضیح داد. بعد باز هم همان دختر آمد و نظرات حضرتمان را بصورت مکتوب جویا شدند. بعد هم خداحافظی کردیم و خداحافظی کردند و آمدیم.
خانم ما وظیفه داریم این در را نصب کنیم و ابداً به مربوط نیست به دیوار باز میشود یا به جای دیگر.
یک لحظه آن وسط ایستادم و فکر کردم چه موهبتی است بودن در میان آشنایانی که از هر کدام دهها خاطره تلخ و شیرین داری و چه خوشایند است تماشای ظرافت پیوند بینتان که هنوز پابرجاست.
از تخممرغ رنگی برایم تخممرغ شترمرغ درآمده که نه میپرد نه سواری میدهد نه نیمرو میشود.
بابا اگر این مرحوم بمیره ما باید جواب دیگران را چه بدهیم؟
مادر از اتاق پزشک درآمد. بابا هم دختر کوچولوش را صدا زد تا شال و کلاهش کند که بروند خانه. دختره زل زده بود به من، گویا چیز جالبی در من دیده بود. آمد خمیازهای بکشد باباش شالگردن را همان وسط خمیازه دور دهانش بست. چنان به باباش متعجب نگاه کرد که بابا هم خندید. رفتنه هم چیزهای نامفهمومی از پشت شالگردن میگفت که نه من فهمیدم، نه باباش و نه مامانش.
«به بعضی آدمها باید دستورالعمل استفاده از زندگی هم داد.»
یکی
گویا این ویروسیجات و میکروبیجات از ما بسیار خوششان آمده است. این زمستان دست از سرم بر نمیدارند. خفه شدم.
مدتی قبل مکالمه طولانیای با یک موتوری از نوع کربلایی داشتیم. طولانی چون بیست دقیقهای طول کشید از چهارراه حافظ به فرودگاه برساندم.
برایم از سفر کربلایش گفت. از سیزده ساعتی که در کوههای مهران ایلام سرگردان بودند، از برخوردی که با دزدهای کوه داشتند، از گم شدنشان در کوه، از حال و هوایی که حرم داشت، از کثیفی اعراب، از اسلحه خریدن برادرش، از بازگشت.
نمیفهمم این چه اعتقادی است که به خاطرش این همه رنج به جان میخرند.
نه، سینوسی زیادی متغیر است. معلوم نیست بالاخره بالا میرود یا پایین،
اکسپنانسیل هم زیادی قضیه را جدی گرفته، محکم به بینهایت میشتابد،
ضربه واحد دیوانه است، میخواهد برود آسمان شوربا بیاورد،
از پلهها متنفرم، پله واحد هم هکذا،
تکرار تانژانت باعث میشود سرم گیج برود، چرا این همه خودش را تکرار میکند،
این سینک هم همیشه نمیدانم چرا به نظرم شبیه اختاپوس است،
هیسترزیس هم که تمام انرژی گمشده دنیا را داخل شکمش قایم کرده است،
لگاریتم هم عرضه صفر بودن و خاکی بودن ندارد، با کله به قعر نیستی سقوط میکند،
از همهشان حالم به هم میخورد، بگویید بیایند جمعشان کنند.
ذبح میکنیم، ذبح میشویم، قربانی میکنیم، قربانی میشویم. معلوم نیست بالاخره کدام؟
خودکار زمین افتاد خم شدم بردارم مداد افتاد، خم شدم آن را بردارم کاغذ افتاد، خم شدم این یکی را بردارم کتاب افتاد. ول کردم بلند شدم رفتم بیرون دنبال گربهها کردم.
شکمگندهش را داد عقب و با قهقههای بلند پسر توریست را محکم بغل کرد و با دوستدخترش دست داد. بعد رفت از داخل مغازه باقلوا آورد و به جفتشان تعارف کرد و عید را تبریک گفت.
جمع شدیم، صورت جلسه نوشتیم، خندیدیم، ایده دادیم، اعتراض کردیم، بایکوت کردیم، بایکوت شدیم و چای نوشیدیم. نتیجه شاید به زودی به حالت هزارتو تقدیم شود.
صورت جلسه را امضا هم کردیم.
فرمودند سطح اوروپا (قمر مشتری) لایه یخی به ضخامت ده پانزده کیلومتر است. تصمیم دارم با کاوشگری که ناسا (و حتی اسا) به اوروپا میفرستد بروم و با ماهیهای آن زیر تختهنردی بزنم.
از ده هرگزآباد که گذشتید به یک دوراهی میرسید، سمت چپی را که ادامه دادید بعد از کویر به چاه سکوت میرسید. از کنار آن به راست میپیچید و به کوه آری میرسید. آنجا سنگی بزرگ با سایهای بزرگتر از خود میبینید. زیر آن پاسخی را خواهید یافت که این همه راه را برای یافتنش پیمودهاید.
از کنار تابلوهای زیادی گذشتم.
از کنار تابلویی که بجای «شهر شهیدپرور» نوشته بودند «شهر عالمپرور»،
از کنار تابلوی «پل در دست تعمیر»ی که پنج سالی است هر بار همانجا میبینمش،
از کنار تابلوی «در تونل چراغها را روشن کنید» که شوق کودکیم برای تونل را به یادم میآورد،
از کنار تابلوی «حداکثر سرعت مجاز شصت کیلومتر» که از مترسک هم کم خاصیتترند،
از کنار تابلویی که چشم بسته غیب میگفت «هنگام بارندگی جاده لفزنده است»،
از کنار تمامشان گذشتم و به خانه برگشتم.
الان پیدا کردم تاریخ تولد این یارو را با چی اشتباه گرفتم. با تاریخ رفتن شاه. کنفسیوس گفته است 24 با 26 تفاوت چندانی ندارد.
هر روز عصبانیتر، هر روز دورتر، هر روز خستهتر، هر روز تنهاتر، هر روز کوتاهتر.
بگویید تمام بنبستها را یکطرفه به داخل بکنند.
یک حلقه از طلای سفید، رویش چند نگین و میان نگینها الماسی. ولی زیباتر از جلوه انگشتر، احساساتی که همراه آن هدیه میشود...
«يکی از بدترين تصورها نسبت به آدمها، ديدنشان به شکل پارکينيگ است....»
آرش
«چقدر نباید حرف بزنی؟ دو روز؟ دو هفته؟ سخته آدم حرفاش تو دلش بمونه نه؟ دلت میخواست الان حرف بزنی؟»
قدمگاه
و روزی میرسد که گوگل را فیلتر کنند و آن روز بر همگان سونامی فرود آید...
کرگدن مست چه بشود آقا...
ساعتها یاد گذشته کردن با یک آشنا که غریبه مینمود ولی نبود.
تکلیف قدم زدن زیر باران روشن است. ولی راه رفتن زیر برف چه؟
عصر نیم ساعتی از بیکاری زیر برف پیادهروی کردم.
آرزو داشت قبل از اسمش دکتری، مهندسی، حاجیای، چیزی بگویند. بالاخره به آرزویش رسید. حالا قبل از اسمش مرحوم گذاشتهاند.
از آن دورها صدایی میآید، از آن دوردستها. از لای آن دشتهای خشک بیآب و علف، از کنار بستر رودی خشک شده و چند درخت سوخته.
صدا را نمیفهمم ولی آشناست.
«آدم میتونه عرض یک شب با تمام آدمهای تاریخ عرق بخوره. کافیه استکان رو تکون بده تا بالاخره به استکان یکی بخوره...»
از نمایش هی مرد گنده گریه نکن، جلال تهرانی
میخندید. میگفت صف ایستادن اگر چند تا یار صف داشته باشی چندان هم بد نیست، اگر هم نداشته باشی داستان کوتاهی، طرحی، فیلمنامهای، چیزی ازش میشود درآورد.
قضیه دوم حمار: برای سادگی از قضیه اول حمار استفاده میکنیم. اگر در قضیه اول حمار دو ضلع مثلث برابر باشد و به جای وتر آن از یک ربع دایره استفاده کنیم باز هم مسیر ربع دایره کوتاهتر از دو ضلع مثلث است. البته از آنجا که جناب حمار و مشابهاتش مشکل بتوانند این مسأله را درک کنند شاید بهتر باشد این قضیه را قضیه حمار فهیم بنامیم.
اثبات: اگر دو ضلع مساوی را دو شعاع دایرهای به طول r بگیریم طول مسیر متشکل از این دو شعاع 2r میشود در حالیکه مسیر ربع دایره пr/2 میباشد و چون همانطور که کنفسیوس فرموده است пr/2 از 2r کوچکتر است پس مسیر ربع دایره کوتاهتر بود و قضیه اثبات میشود.
کاربردهای اولیه: ما از این قضیه نتیجه میگیریم اگر در اتوبان مدرس تشریف داشته باشیم و بخواهیم به سید خندان برویم مسیر ربع دایره اتوبان حقانی مسیر سریعتری است تا مسیر مدرس-رسالت.
یکی مرده بود. صبح رفتم مسجد از برای فاتحه و غیره، هر چند آن یکی را به زور یک بار دیده بودم. مسجد هم از این مسجدهای مدرن صندلیدار. روحانی مربوطه جملهای تاریخی فرمودند: «البته من موعظه نمیکنم ولی خوب شاید بد نباشد آدمی گهگاه از کوچکترش موعظه بشنود.»
ملتفت نشدیم بالاخره موعظه فرمود و یا نفرمود.
شالگردنی خاکستری و چند جلد کتاب از کمد درآورد. به مادر سعید گفت اینها مال سعید بود. مادر شالگردن را گرفت و بویید. گفت این شال را برایش بافته بودم که از سرما حفظش کند، افسوس که کافی نبود. کتابها پیش خودت بمانند. نمیدانم جانش را بر سر چه گذاشت ولی میدانم بالاخره آرام شد. برایم از برابری و برادری حرف میزد.
دولاچنگ و قلمموی سرپهن بلند بلند سر هم داد میکشیدند که من نماینده بهتری برای هنر هستم. رواننویس هم که لحظهای ایستاده بود تا جدل را ببیند سرفهای کرد و به راهش ادامه داد.
«اوریانا فالاچی: شاید من منظور خود را خوب بیان نکردم. من به دموکراسی به شکلی که در غرب منظور است اشاره کردم، یعنی رژیمهایی که اجازه میدهند هر کس هرگونه که میخواهد فکر کند و بنیاد آنها بر پارلمانی است که حتی اقلیتها هم در آن نمایندگانی دارند.
شاه: اما من این دموکراسی را نمیخواهم. نمیدانم با آن چه باید کرد. این دموکراسی ارزانی خودتان باشد.
اوریانا فالاچی: خوب شاید کمی بیشکل و آمیخته به هرج و مرج باشد اما تنها امکانی است که در آن انسان و آزادی فکر او محترم شمرده میشود.
شاه: آزادی فکر! آن هم با کودکان پنج سالهای که اعتصاب میکنند و در جادهها فرار میکنند! آیا دموکراسی این است؟ آیا آزادی این است؟
اوریانا فالاچی: بله.
شاه: برای من نه...»
قسمتی از مصاحبه اوریانا فالاچی با شاه
از کتاب مصاحبههای تاریخی نوشته اوریانا فالاچی، نشر مرکب سپید 1383
اینکه کلمهای مانند هپلهپو در لغتنامه دهخدا آمده است بامزه نیست؟
در صف بلیت تئاتر ناخواسته قسمتی از گفتگوی دو دختر چادری دبیرستانی را شنیدم. میگفت: «خیلی بد شد مامان به خاله فریبا گفت زینب میخواد تئاتر بخونه...»
سخنان دیروز لاریجانی چند نکته جالب در بردارد:
یکی این نظر آقا: « در كشور ما همان طور كه دموكراسى در سطح توده مردم وجود دارد در سطح مديران كشور نيز چنين است. پس هر آنچه كه اكثريت تصميم مى گيرد، بايد اجرا شود. » که به نظر میرسد راهی برای قانونی کردن دور زدن رهبری در مواقع لازم است. البته همسویی با رهبر در مواقع مورد نیاز از اهم امور است.
دیگر آنکه محافظهکاران همانند انتخابات مجلس هفتم قصد دارند با دادن شعارهای بالنسبه مدنی و مترقی رای دهندگان مردد را به سمت خود بکشند که «گویی اینها هم چندان بد نمیگویند...» حال آنکه حتی بدبینان هم حدس نمیزدند مجلس هفتم مملکت را اینگونه به سوی نابودی سوق دهد.
ابوی اعتقاد دارد مالی که از دیگری به آدم برسد هیچ وقت دردی را دوا نمیکند. میگوید بارها دیده است که این بادآوردهها همان طور که آمده بودند، رفتهاند.
به فکر آن چند میلیون دلاری هستم که به آن مرد از پدرزنش رسیده است.
تاریخ را باید فیلسوفان بنویسند و فلسفه را مورخان.
بند توکروچه
آزادی بیان از آن مسایلی است که فقط روی کاغذ مفهوم دارند. با ذات بشر در تضاد است.
شیر دستشویی مدتی بود چکه میکرد، امروز شیر آشپزخانه هم چکچکش دائمی شده است. یخچال هم چند دقیقه یکبار موتورش وزوزی راه میاندازد، با هم سمفونی راه انداختهاند.
شب ژانویه مهمان یک خانواده ارمنی بودم. کاج و یک بابانوئل بامزه و مشروب و رقص و مشابهاتشان. شرکت کردن در شادی و جشنشان هر قدر که جشن من و ما نبود لذتبخش بود. ولی هیچ نمیفهمم کسانی را که این چند روز پیغام میفرستند که کریسمس مبارک و سال نو مبارک. متعصب نیستم ولی این جشن و سال نو ما نیست، برای خودمان نوروز و دهها عید باستانی و دینی داریم.
لابد این هم قدمی است در راستای مدرنیزه شدن فرهنگمان که باز مثل همیشه فقط ظاهر قضیه را گرفتهایم و در باطن همان هستیم که بودیم.
این چه مرضی است که این اواخر هر وقت میخواهم بفهمم ساعت چند است میروم به تقویم دیواری زل میزنم؟