echo "\n"; ?>
کیسهزبالهها بالاخره کیسه فریزهای اشرافزاده را با خود همراه کرده بودند. همهچیز مهیای شورش بزرگ بود، حتی به بطریخالیها نیز پیغام فرستاده بودند. ولی خطا کردند و جلب حمایت سطلهای زبالهدانی را لازم ندانستند و سرانجام به دست همان سطلها سپرده شدند.
به صدای قدمهایم حسودی میکنم، همیشه زودتر از من میرسند.
اعتقاد دارم گذشته گنجی از رفسنجانی تاریکتر نباشد پاکتر هم نیست. ادعاهایی که در مورد گنجی مطرح شد هرچند هرگز کامل اثبات نشدند ولی صددرصد رد هم نشدند.
این اطراف چند پرنده زندگی میکنند. نمیدانم داخل قفسی هستند یا بالای درختی لانه ساختهاند، اصلاً نمیدانم مرغ عشقاند یا هر چیز دیگری (البته بدیهی است کلاغ نیستند) فقط از یک چیز مطمئنم، با تلفن من مشکلی دارند. هر بار که تلفن زنگ میزند بلافاصله شروع میکنند به خواندن. گویا رقابتی بینشان است.
به عربي گفتند: ستاره را ميشناسي، گفت چه كسي هست كه چوبهاي سقف خانة خود را نشناسد؟
مستطاب لطائف الطوائف، بازنوشت سید ابراهیم نبوی
رانندگی در خیابانی که تازه آسفالت و خطکشی شده مثل حسی است که از پوشیدن یک جفت جوراب تازه به آدم دست میدهد.
شاه وارد شد، مهرههای شطرنج انتخابات کامل شدند.
کتاب «جهان در پوست گردو» نوشته استیون هاوکینگ تقریباً نیازی به معرفی ندارد. ولی باز هم ما به جماعت کوانتومدوست و عدمقطعیتپرست و سیاهچالهجو و ریسمانباف و زمانسنج و آیندهباز و فیزیکخور کتاب را بسیار توصیه میکنیم. هرچند هنوز مطمئن نیستم برخی قسمتهای آن را درست و صحیح ملتفت شدهام و حتی از آن هم بالاتر اصلاً ملتفت شدهام و یا خیر.
در نهایت نتیجه معمول را گرفته و عرض میکنیم «پیش به سوی ابدیت...»
دوستی دارم قدیمی و فلسفهخوان و فلسفهباف. چند روز قبل از برای سربازی اعزام شد به نیروی هوایی طهران. زنگ زده بود میفرمود باکی نیست که اینجا هم با پوتینهای واکس خورده دیالکتیک داریم.
فرمودیم سفر بیخطر.
موری میگوید: «پریروز داستان جالبی شنیدم.» چشمانش را برای لحظاتی میبندد و من منتظر میمانم.
«بسیار خوب. داستان دربارهی یک موج کوچک در آبهای اقیانوس است. دوران خوشی را تجربه میکند. از باد و هوای تازه و پاک بهره میبرد، تا این که چشمش به موجهای دیگری میافتند که جلوتر از او به ساحل میکوبند و متلاشی میشوند.
موج میگوید: آه خدای من، چه وحشتناک است. ببین چه سرنوشتی انتظارم را میکشد!
کمی بعد موج دیگری از راه میرسد. موج اولی را میبیند که غمگین به نظر میرسد. به او میگوید: چرا اینقدر غمگینی؟
موج اولی میگوید: متوجه نیستی؟ همهی ما متلاشی خواهیم شد. همهی ما موجها قرار است که نیست شویم. وحشتناک نیست؟
موج دومی میگوید: نه تو متوجه نیستی. تو موج نیستی، تو بخشی از این اقیانوس هستی.»
لبخند میزنم. موری بار دیگر چشمانش را میبندد.
میگوید: «بخشی از اقیانوس، بخشی از اقیانوس.» نگاهش میکنم که به سختی تنفس میکند، دم و بازدم....
سهشنبهها با موری، میچ البوم
عجیب است. من اول فیلم «سهشنبهها با موری» را دیدم و بعد کتابش را خواندم. برخلاف همیشه فیلم را بیشتر پسندیدم. کارگردان بیشتر به جزئیات انسانی پرداخته بود ولی کتاب چیزی است شبیه به نسخهی آمریکایی پائولو کوئیلو.
همهی امپراتوریهای آینده امپراتوری اندیشه خواهند بود.
وینستون چرچیل
«وقتی با سرطان میجنگیدم همیشه به این فکر میکردم که به چه دلیل باید بمیرم، هدف مرگ چیست؟ بعد از سالها امروز فکر میکنم شاید موضوع اصلی پیدا کردن هدف زندگی است...»
یکی
با چاقوها نشست و برخاست میکند، میگوید در مدتی که از این حلقه دور بوده کند شده است.
همیشه میگفت عرض زندگی مهم است، نه طول آن.
«در دنیایی که همهچیز برای سرگرمکننده بودن دوباره طراحی میشود انسانها در حسرت اصالت میسوزند. اصالتی که در هیچچیز نخواهند یافت جز در گذشته، گذشتهای که هنوز کوکاکولا و آیبیام و دیزنی و سونی نبودهاند و نتوانستهاند اصالتش را از بین ببرند...»
خط زمان، مایکل کرایتون
باید یک نردبان بگذارم بروم آن بالا چند سؤالی بپرسم. یک، آیا امکانپذیر میباشد یکی را بفرستید به خواب جنتی بلکه یزدی را تأیید صلاحیت کند؟ دو، آقا چرا سهمیه سالیانه سرماخوردگی من را ده برابر کردهاید؟
هی زندگی، خبری ازت نیست؟ گهگاه به ما نیز سری بزن، با هم گیلاسی بزنیم.
وسط پیادهرو جلویم را گرفت یک آگهی داد دستم که آقا بیایید عضو انجمن گیاهخواران ایران بشوید. از آنجا که اینجانب از سینهچاکان کباب و مخلفات و مشابهات میباشم این حرکت را یک توهین نسبت به شخص شخیص خود تلقی کرده و همراه با یک فقره فحش بسیار گوشنواز، آگهی مچاله شده را به خورد طرف دادیم. البته اعتقاد داریم که با موجودات چهارپا تشابهاتی داریم ولی نه اینهمه.
نمیشود یک بار هم که شده در Subject نامه بجای hi موضوع نامه را بنویسی؟
امروز در جریان یک اسبابکشی غرق شدم. از خانهای میرفتند که چهل سال درش زندگی کرده بودند. هر گوشه یادآور خاطرهای بود، عموی خدا بیامرز اینجا مینشست تخته نرد بازی میکرد، آنجا از مهمانانش پذیرایی میکرد، در این اتاق بیست و چند سال قبل سفره عقد مادرت را چیدیم، آن اتاقی است که دخترم را بزرگ کردم و صدها خاطره دیگر. اشیای جالبی هم پیدا کردیم، کلیدی که بیست سال بود گم شده بود، دستگیره کمدی که خود کمد سالها قبل دور انداخته شده بود، چند کاشی از کاشیهای قدیمی حیاط و ... میگفت دفتر این خانه را مدتها بود باید میبستم، امروز توانستم.
چند روز قبل صوفیا ما را برد کافه شوکا. جایی است شاید به زحمت بیست متر با چند میز و صندلی کیپ هم، چند تابلو و چند کاریکاتور از مانا نیستانی. چند پوستر از فعالیتهای فرهنگی هنری روز هم چسبیده به پنجرهها. البته از اسباب و اثاث ثابت میشود امید میلانی را هم شمرد و در نتیجه مقادیری بحثهای فلسفی و سینمایی و هواکشی و مشابهات.
جالبترین موضع کافه، صاحاب کافه جناب مقدم است که قبلاً ازش شنیده بودم و آنجا هم خودش را دیدم. یک گل زده بود بغل گوش زیر موهای وزوزیاش و پارازیتهایی برای هر بحثِ در جریانِ کافه صادر میکرد. میرفت قدم میزد، برمیگشت داخل، سرگردان بود. به نظر میآمد جزیی از کافه شده است و کافه جزیی از او و شاید برای همین بسیار راحت آدم را از کافه میانداخت بیرون که بروید هوا بخورید و کمی بعد دوباره به داخل دعوت میکرد. یک کتابخانه جمع و جور پر از کتابهای نازک هم بالا سرش پشت پیشخان گذاشته بود. چند کتابی هم خودش نوشته است.
ما را که خوش آمد، هم فال است هم تماشا.
پسنوشت: اواسط گاندی
نوشته بود «بزرگراه در دست مرمت و بازسازی است.» آقا مگر متن ادبی مینویسید که مترادف کنار هم بهکار میبرید؟
تو طرح بده، من تصویبش کنم، او هم شعارش را بدهد. آن آقایی که قرار بود اجرایش کند؟ رفته مرخصی.
شاید پشت صفحهی تیرهی شب خورشیدی وجود داشته باشد که نورش از روزنههای گنبد آسمان به ما میتابد، قدیمیها که اینطور باور داشتند.
جناب کروبی فرموده است به هر ایرانی بالای هجده سال ماهیانه پنجاه هزار تومان حقوق پرداخت خواهد کرد. مشکلاتی در این باب داریم:
یکم: مگر به همین کشکی است؟
دوم: کجای دنیا چنین کاری را توانستهاند انجام بدهند که شما میخواهید در مملکت گل و بلبل ما انجام دهید؟
سوم: نمیشود آن پنجاه هزار تومانها را جمع کنید یکجا سد و نیروگاه و مشابهات بسازید؟
چهار: پنجاه هزار تومان چه دردی را از چه بدبختی دوا میکند؟
پنج: مگر شما نبودید کمک چند میلیاردی مجلس به کمیته امداد را زیر سؤال بردید؟
شش: مگر شما با پوپولیسم مخالفت نمیکردید؟
نتیجه اینکه جناب کروبی با این طرح درخشان کلی کار دست خودش داده است و البته فکر کردن قبل از حرف زدن مفید است.
«اين روزها، از زمانى كه آنتون و اليويا، دوقلوهاى آل پاچينو به دنيا آمدهاند پيدا كردن او در انظار عمومى ديگر مثل سابق كار دشوارى نيست. حالا ديگر مى توان او را در سنترال پارك يا يكى از پاركهاى بورلى هيلز ديد كه مراقب دوقلوها است كه در زمين بازى مشغول سرسره سوارى يا الاكلنگ بازى هستند. وقتى مردم به او نزديك مى شوند تا بگويند چقدر كارهايش را دوست دارند از آنها تشكر مى كند و مى گويد: اينها، بچه هاى من هستند...»
بازيگرى راهى است براى جلب توجه، شرق
محتمل است در روزهای آینده انقلابیون رنگی دچار کمبود رنگ شده و به رنگهای ترکیبی روی بیاورند. مثلاً انقلاب آبی آلبالویی و یا انقلاب خالخال پشمی.
ما را دعوت فرموده بودند برویم در جلسهای شرکت کنیم، ما هم رفتیم. ساختمان مورد نظر البته از بیرون بسیار مشکوک میزد ولی داخلش ابداً و به جای آن امواج سیاست و انتخابات میرفتند و میآمدند. از میز مستطیل نتایج جالبی حاصل شد. برای مثال مشخص شد جناب ابطحی را از هر جهتی نگاه کنید مثل یک قطره آب چاق و چله است، بسیار بامزه و صمیمی تشریف دارد و بعد از ده بیست سال آخوند بودن هنوز با عمامهاش کنار نیامده است. البته معلوم نشد ابطحی از ما بود یا آنها و یا هردو. دیگر اینکه ابداً انتظار نداشتم حضرت تاجزاده اینهمه آدم شاد و شنگولی باشد، آن عکسها که از آقا میگیرند و مقالاتی که مینویسند آدم را دچار این توهم میکند که آقا چیزی باید باشد در حدود برجزهرمار ولی کاملاً خلاف به عرضمان رسانده بودند. در ضمن به نظر میآید تقلبیاب خوبی باشد.
اصولاً در این نوع جلسات بسیاری مسایل مهم خاموش باقی میمانند ولی در عوض مسایلی روشن نمیشوند که مهم هستند. مثلاً کاشف به عمل آمد که ممکن است اصلاحطلبان در پانزده مورد جزیی اشتباه کرده باشند که البته این پانزده مورد از دید هرکدام از اصلاحطلبان متفاوت است و اجتماع تمام این موارد معادل میشود با کل اقدامات هشت سال اخیر. و نیز روشن شد که اصلاحات صاحاب بسیار دارد و البته علیرغم دلایل صد و بیستگانه الپر هنوز معلوم نیست چرا باید به دکتر معین رأی داد و اینکه وبلاگ معین دردی را دوا نمیکند. این نیز حس شد که اصلاحطلب جماعت مظلومتر وجود ندارد چون هم از ما میخورد هم از حریف.
گذشته از شوخی جلسهای بود بیشتر برای دستگرمی که چگونه باید ارتباط برقرار کرد و به نظر من مفید بود، تلاش برای به اعتبار شناختن یک سبک اطلاعرسانی و به وجود آوردن درک متقابل بین سیاسیون و وبلاگیون. باشد که ادامه داشته باشد.
هیچچیز نبودن، آنقدر که حتی نتوانند هیچ خطابت کنند...
- وقتی با میکسر کار میکنید چه احساسی دارید؟
- احساس بسیار مخلوطی.
تپهها زندهاند، فقط خیلی پیر شدهاند.
به نظر میآمد بیشتر چند درخت همجنساند که کنار هم سبز شدهاند تا یک درخت یکپارچه، هر کدام در جهتی متفاوت بلند شده بود. بلند، چشمنواز و بی هیچ برگی. به جایش شاخهها پر بود از شکوفههای ریز و ارغوانی رنگ. نیم ساعتی دنبال باغبان گشتم تا بگوید درخت ارغوان است.
نگاهی به عکس انداخت، به دشت که آسمانش را ابرهای تیره پوشانده بودند. پرسید «خیس هم شدی؟»
«آگاهی، چه خیال خامی...»
با کمی تغییر از «سیمای زنی در دوردست». از فیلم بسی خوشم آمد.
دو مسأله تکنولوژیکی
یک: کسی یک عدد Host خوب، درست حسابی، معتقد به نظام میشناسد به ما معرفی کند بلکه ما هم دات کام شویم؟
دو: مشاهده شد تعداد دعوتنامههای جیمیل ما از صفر به پنجاه رسیده است. کسی جیمیل نمیخواد؟
یکی از دوستان ابوی تشریف برده بود آذربایجان، باکو. آمده بود و یکضرب گزارش میداد که چه دیده بود و چه کرده بود. آنقدر حرف زد که حتی وقتی از وسط حرفهایش شروع به یادداشتبرداری کردم باز مطلب طولانیای از آب درآمد:
«همه جای شهر ساختمانها زیبا هستند، اکثراً دویست ساله و ساختمانهای جدید هم به سبک قدیمی ساخته میشوند. طراحی شهری بسیار عالی انجام شده است، خیابانهای عریض و منظم. بهنظر میآمد طراحان نیازهای شهر را برای دویست سال آینده پیشبینی کرده بودند.
مملکت ارزانی است. با بیست و پنج دلار وارد رستوران میشوید، شام میخورید، موسیقی زنده، مشروب و... کیفیت مواد خوراکی بالا است. میوه و سبزی همه وارداتی. البته هیچ چیز خودشان کشت نمیکنند.
روزشان ساعت ده ونیم صبح شروع میشود. قبل از آن شهر چنان ساکت است که انگار شهر مردههاست. از آن طرف ساعت چهار صبح از عیش و نوش دست میکشند. متأسفانه چیزی به اسم سرویس به مشتری وجود ندارد. آدمها بیتفاوت هستند. عادتی است که از کمونیسم باقی مانده، هنوز فکر میکنند برای خود کار نمیکنند که تلاشی از خود نشان بدهند. بعد از چهارده سالی که از فروپاشی گذشته است هنوز تکلیف مسأله مالکیت معلوم نیست، نه اداره ثبتی وجود دارد و نه سند مالکیتی. بعد از فروپاشی هر کس هر کجا را صاحب شد همان دستش مانده است بدون قبالهای و سندی. خودشان هم نمیخواهند وگرنه تا الان دولت سر و سامانی به مالکیت داده بود. همه غرغر میکنند که زمان شوروی (به قول خودشان زمان سُوویت) بهتر بوده است. البته باید هم چنین چیزی بگویند، آن موقع بدون آنکه کاری بکنند و از جایشان تکان بخورند حقوق میگرفتند. اساس همهچیز پول است. با پول کمی میشود آدم کشت، زندگی سوزاند و رای خرید.
هتل ما ده طبقه بود و ما در طبقهی نهم. دو تا آسانسور داشت که یکی خراب بود و آن یکی ظرفیتش پنج نفر. در نتیجه مجبور میشدم روزی سه چهار بار نه طبقه را پلهنوردی کنم و در هر پله یکبار به روح و روان استالین فحشی بفرستم. وقتی هم از خستگی مجبور میشدیم در صف آسانسور بایستیم و میآمدیم به جوانهاشان که خود را بهزور داخل صف میکردند اعتراض کنیم برخلاف انتظار(1) میگفتند «شما تبریزیها هم نیامده همهچیز را ارث پدری خود میدانید...». هوا سرد بود، در تمام عمرم چنین سرمایی ندیده بودم.
بیرون شهر قبرستانی داشتند و قسمت مشاهیرش دیدنی بود. پیشهوری، رشید بهبوداف و بسیاری دیگر. یک مسأله جالب آن بود که جوانانشان هیچ یک «مشهدی عباد»(2) را نمیشناختند. در یکی از میدانها مجسمهای از شاه اسماعیل صفوی داشتند و وقتی پرسیدم این اینجا چه میکند گفتند شاه اسماعیل ترک بود و رفت ایران را گرفت. گفتم آقا من خودم ترک هستم ولی آخر اینها ایرانی بودند با نژاد ترک. گفتند تو نمیفهمی.
خلاصه آقا به یکبار دیدنش میارزد ولی نه بیشتر.»
(1) همیشه اینطور بوده است که اهل باکو و تبریز علاقهی شدیدی به هم داشتهاند و چه بایاتیهایی (دو بیتیهایی) بعد از جدایی برای هم سرودهاند. از دهان بسیاریشان شنیدهام که تبریز را پایتخت آذربایجان مینامیدند. البته گویی نسل جدید چنین خاطراتی را تجربه نکرده و از آن همبستگی اثری نمانده است.
(2) «مشهدی عباد» نام فیلمی است ترکی که بیست سال قبل در باکو ساخته شده بود و به خاطر موضوع و ترکی فصیحی که دارد حداقل بین آذربایجانیهای ایران بسیار مشهور و محبوب است. در حقیقت تبدیل شده است به یک نشانهی فرهنگی.
توضیح: هر گونه احساسات پانترکی و مشابهاتش قویاً تکذیب میشود. در ضمن ممکن است در یادداشت فوق در نقل قولها اشتباهاتی رخ داده باشد که البته گردن ما از مو باریکتر است.
از کارتون گربههای اشرافی
یک قطره و یک قطره میشود یک قطره بزرگ، نه دو قطره.
آنتوان چخوف
این دو قرنی که درشان زندگی کردیم و میکنیم را قرون از بین رفتن تنوع پوشش، سنت و خوراک در سطح جهان خواهند گفت. نابودی تنوع زبان و بقیه ستونهای فرهنگها هم حواله میشود به قرن بعد.
یک سوژه جالب و نسبتاً قابل بررسی. یک نیم مگابایت.
به تحقیق لینک از آرزو.
اساس مغازه ده بیست پله بالاتر از سطح خیابان بود، روی شیشه زده بود ساعت دیواری قدیمی با قیمت مناسب، لوازم عتیقه شما را خریداریم، گلدان قدیمی داخل مغازه. صاحب عتیقهفروشی مردی بود میانسال با کت شلواری خاکستری و کراوات زرد و یک سبیل جوگندمی. داخل پادری مغازه روی یک صندلی لهستانی نشسته بود و منتظر مشتری بود، آدمها را تماشا میکرد.
مشاهده میشود این اواخر کاردینال بر متر مربع واتیکان بسی بالا رفته است.
- چرا برنمیگردی؟ مگر چقدر میشود با یک شهر قهر ماند؟
- اول آن شهر با من قهر کرد.
به نظر میرسد ارتباطی وجود دارد بین نظم زندگی و خلاقیت.
سیاست در حقیقت به حدی جدی است که نباید آن را به سیاستمداران سپرد.
شارل دوگل
برای درک کردن باید نزدیکتر شد.
«خواستم خودم را بکشم، بعد خواستم او را بکشم، وقتی هیچکدام را نتوانستم آمدم پیش تو...»
دکتر فرمود که لازمه تفکر دانستن زبان است، به عبارت دیگر ما «زبانی» فکر میکنیم حتی وقتی چیزی تجسم میکنیم. در نتیجه تفکر ارمغان زبان است.
البته شخصاً قانع نشدم.
استثناها نمک قضایا هستند یا ناقض کلیت آنها؟
تعجب مکعبها از چابکی کرهای که بینشان قل میخورد...
این اواخر هر وقت از تهران به تبریز میروم پیش خودم میگویم «برمیگردم تبریز» و وقتی از تبریز به تهران میروم میگویم «برمیگردم تهران».
رفتیم سیزده بهدر کنیم یخ زدیم. سبزه هم گره نزدیم، نکند بختمان باز شود آنوقت خر بیار باقلای باز کن.
«ببخشید میتونم یک لیوان شیر بگیریم؟ آخه یخچال ما خراب شده، هوشنگ هم خواست تعمیر کنه ولی شما که میدونین هوشنگ بخواد چیزی رو تعمیر کنه چه بساطی راه میندازه. حالا هر وقت در آشپزخانه رو میبندیم در یخچال باز میشه.»
مطلوبترین فاصله بین دو نقطه خط منحنی است.
می وست